شازده کوچولو:
آخرشم اونایی واسم میمونن که اصن روشون حساب بازنکرده بودم وگذاشته بودمشون حاشیه زندگیم !
روباه روزنامه ی روی میز رو برداشت عینکشو زد و گفت:
اوناهم منتظرن بیاریشون وسط که برن
در کودکی مان میگویند بچه است و نمیفهمد
در جوانی جوان است و نمیفهمد
در پیری حالیش نیست پیر است و نمیفهمد
روی قبرمان هم می نویسند
خدا بیامرز چه انسان فهمیده ای بود