حرف نزد.....
پـا به پـای غـم من پیـر شـد و حـرف نـزد
داغ دید از من و تبخیر شـد و حـرف نـزد
شب به شب منتظرم بود و دلش پر آشوب
شب بـه شب آمـدنـم دیـر شد و حـرف نزد
غصـه میخـورد کـه مـن حـال خـرابـی دارم
از همین غصـه ی من سیـر شـد و حرف نزد
وای از آن لحظه کـه حرفـم دل او را سوزاند
خیس شد چشمش ودلگیر شد وحرف نزد
صورت پر شده از چین و چروکش یعنی
مادرم خستـه شـد و پیـر شـد و حرف نزد
🌹🌿تقديم به همه مادران گل🌿🌹
زندگي تكرار بازي هاي ما در كودكي ست
يك نفر مادر يكي هم باز بابا مي شود
چشم مي بندي كه يعني توي بازي شب شده
پلك بر هم مي زني و زود فردا مي شود
گاه خود را پشت نقشي تازه پنهان مي كني
گاه شيرين است بازي گاه دعوا مي شود
مي شماري تا ده و ديگر كسي دور تو نيست
چشم را وا مي كني و گرگ پيدا مي شود
اين تويي طفلي كه گم كرده ست راه خانه را
مي گريزد هي زمين مي افتد و پا مي شود
گاه بايد چشم بست و مثل يك كودك گريست
چيست چاره؟ لا اقل آدم دلش وا مي شود
تو همان طفلي كه نقاشيش كفتر بود و صحن
ودلت اين روزها تنگ است... آيا مي شود؟...