زندگینامه
مصطفی روز پنج شنبه هجدهم آبان ۱۳۷۴ در ساعت ده و نیم صبح متولد شد. نوزاد سالمی بود که جای شکر کردن داشت. پنج سالش بود که تجربه جدیدی در بازیهایش پیدا کرد. مصطفی از گل چیزهای قشنگی میساخت که در آن سن دور از انتظار بود. آجرهای گلی ریز میساخت و بعد از خشک شدن با آنها خانههای زیبایی میساخت. خیلی به جعبه ابزار علاقه داشت. برایش یک جعبه ابزار اسباب بازی پلاستیکی تهیه کردیم؛ اما باز سراغ ابزار واقعی میرفت. آشنایی با جعبه ابزار، زمینه ابتکار و خلاقیت را در او زنده کرد. کاردستیهای بسیار زیبایی میساخت. اول یک تراکتور، بعد خانههای زیبا و ظریف، چراغ خواب و … ساخت. ذهن خلاقی داشت و استعداد مهندسیاش از همان دوران کودکی شکوفا بود. اولین تابستانی که سرکار رفت، شانزده ساله بود. همراه پسر خاله اش رنگکاری وسایل چوبی انجام میدادند. با اولین حقوقش برای من بلیت سفر مشهد خرید.
در دبیرستان رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کرد.
از انتخاب رشته ریاضی در دبیرستان هدف داشت. فقط بحث علاقه نبود. میگفت: «میخواهم در آینده طراح ناو شوم. یک روزی میرسد که ناوی را طراحی کنم و ناظر ساختن آن میشوم. حتماً مهندسیاش را خودم به عهده میگیرم و کامل نظارت میکنم تا به بهترین نحو ساخته شود.» اولین سال کنکورش، فیزیک اتمی دانشگاه دولتی بیرجند قبول شد. سال بعد مهندسی مکانیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران غرب و رشته فیزیک مهندسی دانشگاه دولتی دامغان قبول شد، اما بخاطر علاقه زیاد به مکانیک رشته مهندسی مکانیک را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد.
شهیدان عباس بابایی، شهید آوینی و شهید چمران الگوی خود قرار داده بود. کتابهای دکتر شریعتی، شهید چمران، شهید آوینی، رحیم پور ازغدی و تفاسیر قرآن را مطالعه میکرد. میگفت رویای اصلی من این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تلآویو بزنم.
مصطفی بسیار نوآور بود اول راهنمایی که بود به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی جهت نمایشگاه مدرسه هلیکوپتر و زیر دریایی ساخت.
روزی که میخواست عازم سوریه شود، آرام و قرار نداشت. منتظر ماند تا اذان ظهر شود. سجده رکعت دوم بودم که متوجه بستن در و صدای مصطفی شدم که گفت: «مامان، من رفتم خداحافظ».
علاقهی مصطفی به کتابخوانی به قدری بود که سه کتاب از جمله زندگی نامه حاج قاسم سلیمانی را با خود به سوریه برد. مصطفی در دیدارش با حاج قاسم خواسته بود کتابش را امضاء کند که سردار گفته بود من دست شما را میبوسم و شما باید به من امضاء بدهید.
@shahid_modafe_haram_miladheidari
♻️عاشق مبارزه با اسراییل/عاشق شهادت
🕊🕊🕊
💠جمله ای از شهید سید مصطفی موسوی:
رویای اصلی من این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تل آویو بزنم.
💠جمله معروف شهید در سوریه:
من برای آمدن به اینجا برنامه ریزی کرده ام، همان طوری که برای حضورم در کرانه باختری برنامه دارم.
روحش شاد و یادش گرامی و راهش پررهرو🕊🌹
🕊@shahid_modafe_haram_miladheidari🕊
♦️شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی به روایت مادر بزرگوارش؛
💔عاشق شهید بابایی بود و مدام به قزوین و سر مزار شهید میرفت و کتابهای زیادی دربارهی این شهید خریده بود و دوست داشت مثل او زندگی کند و شهید شود. به عشق او دنبال خلبانی رفت. مصطفی میگفت رویای اصلیام، این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تل آویو بزنم. علاقهی زیادی به خواندن کتاب داشت. کتابهای دکتر شریعتی، شهید چمران، شهید آوینی، رحیم پورازغدی و تفاسیر قرآن را مطالعه میکرد. به شهید آوینی نیز علاقهی زیادی داشت و جملههای شهید آوینی و شهید چمران را در اتاقش نصب کرده بود. همیشه تمام خبرهای شبکههای مختلف تلویزیون را با دقت زیاد نگاه و دنبال می کرد.حتی اخبار انگلیسی و عربی را هم نگاه میکرد. اگر حضرت آقا سخنرانی داشتند، آن را بارها از هر شبکهای که پخش میشد نگاه میکرد و میگفت:«میخواهم تمام کلمات حضرت آقا ملکه ذهنم شود.»
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @shahid_modafe_haram_miladheidari
کتاب شهید شید مصطفی موسوی
بیست سال و سه روز
@shahid_modafe_haram_miladheidari
مصطفی، وصیتی هم کرده بود؟ از وسایلش چه چیزهایی به جا ماند؟
وصیت نامه کوتاهی با این مضمون نوشته که مختصری نماز و روزه بدهکارم و پدرش را وصی خود انتخاب کرده است. خواسته بود او را کنار شهدای گمنام پارک قائم(منطقه 18)دفن کنیم و اگر نشد، هر جایی پدرش راضی بود دفن شود. همچنین وصیت کرده بود او را در امامزاده زید، دفن نکنیم. شاید به این خاطر بوده که میگفتم: «من را در امامزاده زید به خاک بسپارید.» وقتی مصطفی دلیلش را میپرسید، میگفتم:«چون نزدیک است و راحت میتوانید کنار مزارم بیایید.» به نظرم فکر میکرده اگر اینجا دفن شود، تمام کار و زندگیام را تعطیل میکنم و دائم سر مزارش میروم و به همین دلیل، نخواسته بود اینجا به خاک سپرده شود. چند روز پیش وسایلش را برایمان آوردند. خیلی ناراحت شدم و تک تک لباسهایش را بو کردم. یک تسبیح شاه مقصود از مشهد خریده بود و همیشه همراهش بود. توی وسایلش یک تسبیح قرمز رنگ بود که گفتم این برای مصطفی نیست، ولی وقتی مهرههای آن را در دستانم فشردم، متوجه شدم خونهای پسرم، روی آن خشک شده و آن را قرمز رنگ کرده است.
@shahid_modafe_haram_miladheidari
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_ابراهیم علیه السلام #قسمت_بیست_و_نهم
🔹ولادت اسماعیل علیه السّلام🔹
(حضرت اسماعيل(ع) فرزند بزرگ حضرت ابراهيم(ع) و جدّ اعلاى پيامبر خاتم(ص) و ملقّب به ذبيح اللّه است. هجرت به سرزمین مکه به همراه مادر خود هاجر، به وجود آمدن چشمه زمزم به برکت وی، ذبح کردن وی توسط پدرش و ساخت خانه کعبه از مهمترين رویدادهای زندگانی وی هستند)
ابراهیم به اتفاق همسرش ساره و کنیز وی هاجر در حالی که اغنام و حیوانات خود را به همراه می بردند رهسپار فلسطین شدند. آنها با مال و ثروت سرشاری که اندوخته بودند در بین قبیله خود و عده انگشت شماری که به او گرویده بودند، اقامت گزیدند.
ساره همسر ابراهیم علیه السّلام عقیم بود و باردار نمی شد و از اینکه شوهر مهربان خود را علاقمند به فرزند می دید نیز رنج می برد و به علاوه خود در سنی بود که دیگر امیدی به فرزند نداشت و دوره باروری او گذشته بود لذا پریشان و مضطرب بود. همین فکر بود که ساره را ناگزیر ساخت به ابراهیم پیشنهاد نماید که با کنیزش ازدواج کند. زیرا هاجر زنی مهربان و شایسته، دلسوز و امین است و شاید فرزندی از هاجر بدنیا آید که زندگی این زن و شوهر را نیز رونقی بخشد و رنج تنهایی و تلخی سکوت زندگی آنان را برطرف سازد، ابراهیم پیشنهاد ساره را پذیرفت و با رای وی موافقت نمود.
چون ساره، هاجر را به ابراهیم علیه السّلام بخشید به زودی از هاجر فرزند شایسته ای، متولد شد که او را اسماعیل نام نهادند.
روح ابراهیم علیه السّلام شاد و چشمش از دیدار فرزند منور گشت و در این شرایط ساره نیز در خرسندی ابراهیم شریک شد و روزگاری چند در شادی و طراوت او سهیم بود، اما سرانجام حس حسادت به قلب ساره راه یافت و طوفانی سخت از اندوه و غم او را احاطه کرد و کوران این تشویش و اضطراب دامان زندگی آنان را نیز در بر گرفت، محیط آرام و سکوت دلپذیر آنان را درهم شکست و پریشانی خاطر بر ساره مستولی شد، غم و اندوه، ابر تاریکی در مقابل دیدگان ساره به وجود آورده بود و او دیگر طاقت دیدن اسماعیل و تحمل هاجر را نداشت.
اکنون کانون قلب ساره منقلب و در تشویش است: افسوس می خورد، محزون است و خود را سرزنش می کند. ساره دارویی برای درمان روح خود نمی یابد و برای بهبودی درد خود غیر از جدایی اسماعیل و هاجر راهی ندارد، پس در فکر تبعید این مادر و فرزند افتاد و بدنبال همین فکر بود که از شوهر خود خواهش کرد هاجر و طفل او را به دورترین مکان ها و به جایی ببرد که صدای این مادر و فرزند به گوش او نرسد و از عذاب دیدن آنها در امان باشد.
#ولادت_حضرت_اسماعیل_علیه_السلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه
پ.ن: دقت کنید توی این کتاب علت هجرت هاجر رو حسادت ساره می داند.
ولی این ظاهرا اختلافیه و عده ای انتساب حسادت رو صحیح نمیدانند.
در کل قضاوتی صورت نگیره بهتره و ما هم مطلب رو فقط از کتاب نقل کرده ایم.
----------------🌱🪴🌱-------------
═✧❁🌸❁✧═
@shahid_modafe_haram_miladheidari
═✧❁🌸❁✧═