شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ بیست و دو: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ دامنه کارهای پشت پرده علیه سید به محل کار او هم
#خاطرهـ شمارهـ بیست و سه:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ سال ۷۴ بود، هنوز بحث راهیان نور مثل حالا آن قدر گسترده نشده بود. به همت و مدیریت آقا سید، كاروان میثاق برای بازدید از مناطق جنوب آماده حرکت شد، ما هم با او همراه شدیم. بعدازظهر، به هفت تپه رسیدیم، قرار شد كه شب را آنجا بمانیم و صبح عازم مناطق دیگر شویم. مقر گردان مسلم در دوران دفاع مقدس در هفت تپه بود، اما فاصله زیادی تا محل استراحت ما داشت برای همین صلاح ندانستیم كه كاروان را برای بازدید به آنجا ببریم.
🌷 رفتم پیش آقا سید و گفتم: «حالا كه تا اینجا آمده ایم بهتر است بدون آنكه به كسی بگوییم خودمان به محل گردان مسلم سری بزنیم.» آقا سید هم قبول كرد. بعد از آنكه کارها را به دوستان و مسئولان مربوطه واگذار كرد به راه افتادیم. در موقع حركت چند نفر دیگر هم كه مطلع شده بودند با ما همراه شدند. در طی مسیر خاطرات گذشته را مرور می كردیم تا اینکه به نزدیکی محل استقرار گردان مسلم رسیدیم. وقتی وارد محوطه شدیم هر كسی به گوشه ای رفت. من هم به محل چادر دسته حضرت علی اكبر (ع)، كه عضو آن بودم، رفتم.
🌷 خاطرات را در ذهنم مرور می كردم. بعد از سال ها به جایی برگشته بودم که بهترین خاطرات نوجوانی و جوانی ام در آنجا رقم خورده بود. ناگهان احساس كردم كسی فریاد می زند! خیلی ترسیدم، فكر كردم برای كسی اتفاقی افتاده. از جا پریدم و به طرف صدا دویدم. صدا از زمین محوطه صبحگاه گردان می آمد. تا به محوطه میدان صبحگاه رسیدم به اطراف نگاه كردم. دیدم صدا از اتاقکی كه در محوطه میدان صبحگاه قرار داشت، می آید. سید بود. سید مجتبی رفته بود آنجا و دوستان شهیدش را صدا می زد؛ همان هایی كه فكر می كرد او را جا گذاشته اند و به سفر عشق رفته اند.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ بیست و سه: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ سال ۷۴ بود، هنوز بحث راهیان نور مثل حالا آن قدر
#خاطرهـ شمارهـ بیست و چهار:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ ولی زمان، جانشین بر حق امام، رهبر عزیز فرمودند : «زنده نگاه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.» بر این اساس سید مجتبی یکی از کارهایی که در سال های بعد از جنگ آغاز كرد برگزاری مراسم یادواره شهدا بود. این مراسم ابتدا از مسجد دهقان زاده آغاز شد. بعد از آن مراسم یادواره شهدا، صورت کلی تر و بهتری پیدا كرد.
🌷 برخی از این مراسم مربوط به شهیدی خاص بود، مانند مراسم یادواره شهید کشوری که سید با سه دستگاه اتوبوس بچه های هیئت را به روستا برد و مراسم را برگزار کرد. چندین یادواره برای مجموعه شهدا برگزار شد. بعد از آن تصمیم گرفت در هر یادواره به یکی از شهدایی که در سطح استان به آن کمتر پرداخته شده بپردازد، و ویژگی های آن شهید را بازگو کند. مسئولیت ها، نحوه شهادت، قرائت وصیتنامه و ... از قسمت های مختلف این برنامه بود. برای این منظور از سالن دانشکده پزشکی و یا دیگر اماکنی که برای این کار مناسب بود استفاده می کرد.
🌷 برای شهید غریب، سردار حسین بهرامی، که از روستاهای اطراف ساری به جبهه اعزام شده بود یادواره برگزار کرد. مردم تازه فهمیدند که این شهید چه انسان بزرگی بوده. وصیتنامه او حاوی نکات بسیار زیبای اخلاقی و عرفانی بود.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ بیست و چهار: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ ولی زمان، جانشین بر حق امام، رهبر عزیز فرمودن
#خاطرهـ شمارهـ بیست و پنج:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ بعد از جنگ وقتی برای بازدید از منطقه حرکت می کردیم و به شلمچه می رسیدیم دیگر نیازی به خواندن مصیبت نبود! سید رو به قبله می نشست و به افق خیره می شد، اشک در چشمانش حلقه می زد، بعد به شدت گریه می كرد. نگاه به چهره سید خیلی در انسان تأثیر گذار بود.
🌷 رضا علیپور می گفت: «بعد از آنكه سید از زیارت خانه خدا برگشت برای گفتن زیارت قبولی رفتیم منزلشان.» سید گفت: «وقتی رفتم توی سرزمین عرفات، یک جایی خلوت كردم. اول بینی ام را روی خاک گذاشتم و خاک را بوییدم، می دانی چه بویی را حس كردم!؟» گفتم: «نه.» با حال عجیبی ادامه داد: «من بوی شلمچه را احساس كردم. بعد هم خیلی گریه كردم، اطرافم كسی نبود. داد می زدم، گریه كردم. می گفتم آقا من لایق نیستم؟ می خواهم برای یک بار هم كه شده، حتی به صورت ناشناس شما را ببینم، آن قدر گریه كردم كه اطراف سرم كاملاً خیس شده بود.» آری، سید همه جا به یاد شلمچه بود.
🌷 علیپور می گفت: «یک شیشه عطر خوشبو از شهید سید علی دوامی به سید مجتبی رسیده بود.» آقا سید در مراسم ازدواج رفقا كه دعوت می شد به آن ها می گفت: «این شیشه عطر سوغات سید علی است كه از مشهد آورده، حیفم می آید كه فقط خودم از آن استفاده كنم. در این روز مبارک به یاد سید علی و تشرف او به حرم امام رضا (ع) شما را هم معطر می كنم.» سید حتی در این لحظه ها هم از یاد یاران شهیدش غافل نبود و با این كار به دیگران هم یادآوری می كرد.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ بیست و پنج: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ بعد از جنگ وقتی برای بازدید از منطقه حرکت می ک
#خاطرهـ شمارهـ بیست و شش:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ از این اتاق به آن اتاق رفت! چند تا امضا گرفت. از مراجعان تربیت بدنی سپاه ساری بود، او را نمی شناختم. فكر كنم از بچه های بسیج بود. كارش كه تمام شد خداحافظی كرد و رفت. آن زمان من در سپاه فعالیت داشتم. ساعتی بعد از اتاق خارج شدم. با تعجب دیدم، همان آقایی كه كارش تمام شده بود مقابل یکی از اتاق ها ایستاده! از دور كمی نگاهش كردم، خیلی مشكوک بود، هر از چند گاه نگاهی به داخل اتاق می انداخت.
🌷 جلو رفتم و گفتم: «سلام، مشكلی پیش اومده!؟» یک دفعه برگشت و در حالی كه جا خورده بود گفت: «نه.» بعد مكثی كرد و گفت: «شما این آقا رو می شناسی؟!» بعد هم با دست به شخصی كه توی اتاق نشسته بود اشاره كرد. گفتم: «بله، چطور مگه؟!» گفت: «اسمشون چیه؟!» گفتم: «شما چی کار دارید، اصلاً شما کی هستید؟!
🌷 شخص غریبه شروع به صحبت كرد. گفت: «من دیشب در عالم خواب جمعیت زیادی را دیدم كه مثل رزمندگان زمان جنگ در حال حركت بودند! همه لباس هایی زیبا بر تن داشتند، چهره هایشان نورانی بود. همه در کنار هم انگار رژه می رفتند، در پشت سر آن گروه، افراد دیگری بودند كه منزلت و مقامشان بسیار بالاتر بود، آنها به صورتشان نقاب داشتند. ظاهراً آنها فرمانده یا مسئول بقیه بودند. از شخصی كه در کنارم بود پرسیدم: “اینها چه كسانی هستند؟” او هم گفت: “این ها یاران امام زمان (عج) هستند”. من از سر تعجب به سمت یكی از سربازان خاص آقا، که نقاب داشتند، رفتم. به او نزدیک شدم و نقاب روی صورتش را كنار زدم، توانستم چهره آن شخص را ببینم! منتظر ادامه صحبت های آن شخص بودم. با تعجب گفتم: «خب چی شد!؟» آن آقا بعد از مكث كوتاهی ادامه داد: «وقتی چهره این آقا را داخل این اتاق دیدم یاد خواب شب گذشته افتادم. آن یار امام زمان (عج) همین آقایی است كه توی این اتاق نشسته!»
🌷 سرم را برگرداندم و به داخل اتاق نگاه کردم، سید مجتبی علمدار به تنهایی داخل اتاق نشسته و مشغول کارهایش بود. شبیه این ماجراها بعد از شهادت سید بسیار زیاد نقل شد.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ بیست و شش: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ از این اتاق به آن اتاق رفت! چند تا امضا گرفت. ا
#خاطرهـ شمارهـ بیست و هفت:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ سید وقتی به یاد یاران شهیدش می افتاد آن چنان گریه می كرد که حال مجلس عوض می شد. نگاه او به شهید و شهادت حالت ویژه ای داشت. همیشه در مراسم از شهدا می خواند، خودش بالای سر خیلی از شهدا در زمان شهادتشان رسیده بود، با چشمان خود دیده بود كه چگونه به وصال یار رسیده اند. سید با خانواده شهدا نیز دائم در ارتباط بود، به خصوص با فرزندان شهدا مانند یک پدر رفتار می كرد.
🌷 یک بار زهرا، دخترش را در بغل گرفته بود و در خیابان راه می رفت، ناگهان زهرا را روی زمین گذاشت. پرسیدم: «چی شده!؟» گفت: «اون خانواده که از روبه رو می آیند خانواده شهید هستند. این بچه پدرش شهید شده. اگر این صحنه را ببیند، شاید دلش بسوزد و یاد پدرش بیفتد و بهانه او را بگیرد.» معمولاً هیئت را هفته ای یک بار منزل خانواده شهدا می برد. سید با این بهانه یاد شهدا بود و كمی خود را تسكین می داد. هر زمان كه یكی از هم رزمانش به فیض شهادت نائل می آمد واقعاً غبطه می خورد، در حالی كه گریه می كرد می گفت: «ما جا مانده ایم.»
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ بیست و هفت: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ سید وقتی به یاد یاران شهیدش می افتاد آن چنان گ
#خاطرهـ شمارهـ بیست و هشت:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ یکی از سربازان سید می گفت: «در سالن تربیت بدنی سپاه نشسته بودیم. سید وارد شد، احساس کردیم خیلی خوشحال است. بچه ها علت خوشحالی را پرسیدند، گفت: «مشکلی داشتم. بنده خدایی به من گفت نذر کنم و سه روز زیارت عاشورا بخوانم تا ان شاءالله مشکلم حل شود. من هم این کار را انجام دادم. حالا مشکلم حل شده.» من با خودم فکر کردم، چرا سید این حرف را در جمع بچه ها گفت؟! به هر حال آدم نذری می کند و اگر قبول واقع شد، آن را انجام می دهد.
🌷 مدتی گذشت، این ماجرا را فراموش کردم. تا اینکه در یکی از روزها مسابقات نوجوانان به پایان رسید. سید یکی از بچه های شرکت کننده را به من سپرد تا او را به اتوبوس های گرگان برسانم. او را به میدان امام که مسیر اتوبوس های گرگان بود رساندم. اما هر چه منتظر ماندیم از اتوبوس خبری نشد. خیلی دیر شده بود، یک لحظه به یاد صحبت های سید در سالن تربیت بدنی افتادم. همان لحظه نذر کردم زیارت عاشورا بخوانم، چند دقیقه نشد که یک اتوبوس آمد و آن نوجوان را سوار اتوبوس کردم. آنجا فهمیدم که هدف سید چه بود. او به ما یاد داد تا در مقابل مشکلات توسل به اهل بیت فراموشمان نشود، به خصوص زیارت عاشورا.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ بیست و هشت: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ یکی از سربازان سید می گفت: «در سالن تربیت بدنی
#خاطرهـ شمارهـ بیست و نه:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ مجید کریمی می گفت: «با سید، سوار بر تویوتای سپاه از مازندران راهی خوزستان بودیم. به دلایلی ماشین در خرم آباد خراب شد، قطعه ای احتیاج بود که هیچ تعمیر کاری آن را نداشت. از جیب خودمان کلی خرج کردیم، اما خودرو کماکان قادر به حرکت نبود. دو روز در آن شهر معطل شدیم، اما مشکل ما حل نشد. ما باید خیلی سریع خودمان را به مقر تیپ می رساندیم. سوار مینی بوس شدیم تا به اهواز برویم. سید گفت: “فهمیدم مشکل چطور حل می شه؟!” بعد در همان ماشین شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد. هنوز زیارت عاشورای سید تمام نشده بود که یکی از ماشین های تیپ را در پمپ بنزین دیدیم. از مینی بوس پیاده شدیم و به سراغ ماشین سپاه رفتیم. با آن خودرو خودمان را به مقر تیپ رساندیم.
🌷سید برای حل این مشکل نذر کرده بود که چندین زیارت عاشورا بخواند. با هم به واحد موتوری رفتیم، به مسئول مربوطه مشکل را گفتیم. او هم گفت: “از این قطعه که شما می خواهید صد تا از زمان جنگ اینجا مانده، یکی را بردارید و ببرید!” با تعجب به هم نگاه کردیم. با نذری که سید انجام داده بود مشکل ما حل شد.»
🌷 مدتی از شهادت سید گذشته بود. قبل از محرم در خواب سید را دیدم. پیراهن مشکی به تن داشت. گفتم: «سید چرا مشکی پوشیدی!؟» گفت: «محرم نزدیک است.» بعد ادامه داد: «اینجا همه جمع هستند. شهدا، امام و ...» سید گفت: «در حضور همه شهدا و بزرگان، حضرت امام به من فرمودند: «برو و مداحی کن.» بعد از آن با سید خیلی درد و دل کردم، گفتم سید ما را تنها گذاشتی و رفتی، گفت: «چرا این حرف را می زنی؟ هر مشکل و غمی دارید، با نام مبارک مادرم بر طرف می شود.» بعد ادامه داد: «اگر دردی دارید، حاجتی دارید عاشورا بخوانید. زیارت عاشورا درد شما را درمان می کند. توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید.»
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ بیست و نه: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ مجید کریمی می گفت: «با سید، سوار بر تویوتای سپا
#خاطرهـ شمارهـ سی:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ سید را از زمانی که در بسیج بودیم می شناختم، در جبهه هم در کنار او بودم. در ظاهر من فرمانده او بودم، اما در حقیقت او فرمانده و معلم اخلاق من و امثال من بود. هر وقت او را صدا می زدیم، جواب می شنیدیم: «جانم.» آن قدر با محبت و با صفا بود که اطرافیان خیلی زود جذب او می شدند. همیشه و هر جا می دیدم که در تاریکی شب و دور از چشمان دیگران سجاده عشق را پهن می کرد، بر خاک می افتاد و با خالق خود خلوت می کرد.
🌷 سید هر چه داشت از بیداری شب و نماز شب بود. پس از جنگ بعضی از دوستان از حال و هوای آن دوران فاصله گرفتند، موضوع صحبت هایشان بیشتر در خصوص مسایل روزمره زندگی شده بود. گاهی برخی از دوستان سخنانی را بیان می کردند که باعث ناراحتی او می شد. سید می گفت: «اگر این دوستان نماز شب بخوانند، اصلاً این حرف ها را بیان نمی کنند. نماز شب باعث می شود قدر و منزلت خودشان را بهتر متوجه شوند.»
🌷 شب عاشورا بود. از مراسم که بر گشتیم به سید گفتم با رفقا امشب به منزل ما بیایند. آن شب کسی منزل ما نبود، خیلی خسته شده بودیم. به محض آنکه به خانه رسیدیم، خیلی سریع خوابمان برد. ساعت سه یا چهار صبح احساس کردم صدایی از راهرو می آید. ترسیدم. آرام رفتم تا ببینم صدای چیست؟ با تعجب دیدم سید مشغول خواندن نماز شب است. به حال او خیلی غبطه خوردم. او آن روز از همه ما خسته تر بود. کار و مداحی در چند هیئت و ... رمق برایش باقی نگذاشته بود، اما ... خلوت با خدا صفایی داشت که حاضر نبود به این راحتی ها آن را از دست دهد؛ آن هم در شب عاشورا.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ سی: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ سید را از زمانی که در بسیج بودیم می شناختم، در جبهه هم
#خاطرهـ شمارهـ سی و یک:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ خیلی ها سید را از برنامه روایت فتح شناختند. او در این برنامه به ویژگی های شلمچه پرداخت و گفت: «شلمچه خودش خیلی چیزها دارد كه بگوید. این خاطرات را باید از دل شلمچه شنید، نه از زبان ما. نمی دانم ولی فكر می كنم شلمچه از جمله جاهایی است كه همه آمدند، چهارده نور پاک آمدند، انبیا، اولیا، و ... همه آمدند.» شب عملیات چهار کیلومتر آب گرفتگی بود، رسیدیم به ساحل شلمچه. موقعیت طوری شد كه گفتند: «باید بزنید به آب.»
🌷 سرمای آب از یک طرف، مین و موانع از طرف دیگر. بعضی از بچه ها به دلیل سردی آب سنگ كوب كردند! دو نفر از بچه ها كه قد بلندتری داشتند تفنگ را روی دوش می گذاشتند تا آنهایی كه قد كوتاه تری داشتند، آن را بگیرند و به خشكی برسند. وقتی به ساحل رسیدیم از دور نور چراغ های شهر بصره دیده می شد. آن نور همه را به خود جذب كرد. برای یک لحظه وقتی بچه ها وارد ساحل شلمچه شدند و آن نور را دیدند، فكركردند رسیده اند كربلا، فكر می كردند رسیده اند به ابا عبدالله (ع).
🌷 اصلاً شلمچه بو و عطر خاصی داشت؛ زمینش، هوایش، همه چیزش انرژی خاصی به بچه ها می داد. بچه ها (در شلمچه) سؤال اولشان این بود: «از اینجا تا كربلا چقدر راه است! میگن شلمچه به كربلا نزدیكه. برای همینه كه اینجا بیشتر بوی امام حسین (ع) رو می ده.» می توانم به تعبیر دیگری بگویم، خاک شلمچه، نه به همان قداست، اما بوی خاک چادر حضرت زهرا را می داد. تربت شلمچه بوی تربت ابا عبدالله می دهد. خاکش هم رنگ خاک تربت ابا عبدالله است.
🌷 چند روز پیش شخصی تربت ابا عبدالله را برایم آورده بود ... هر كدام از بچه هایی كه شلمچه رفته بودند آن را بو كردند، بدون استثنا گفتند: «این خاک» بوی شلمچه را می دهد. بوی جبهه را می دهد فكر نمی كردم روزی شلمچه زیارتگاه شود، ماشین های مدل بالا می آمدند و از صبح تا غروب در شلمچه می ماندند زیارت می كردند، نماز می خواندند. بچه ها بازی می كردند و ... آخر هم كه می خواستند بروند مقداری خاک بر می داشتند و می رفتند.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ سی و یک: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ خیلی ها سید را از برنامه روایت فتح شناختند. او در
#خاطرهـ شمارهـ سی و دو:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ در جبل الرحمه، رو به صحرای عرفات ایستاده بود، زمزمه ای عارفانه داشت. چهره اش نورانی تر شده بود، به خیال آنكه خلوت او را به هم نزنم، خیلی آهسته به او نزدیک شدم و از او عكس گرفتم. بعد در كنار او نشستم و از دوستی درخواست كردم كه عكسی را از ما به یادگار بگیرد. در آن لحظه فكر می كردم كه از سر و صداها متوجه حضور من و دیگر دوستان شده. به زمزمه او گوش دادم، با مولای خود امام زمان (عج) مناجات عاشقانه ای داشت. پس از پایان مناجاتش به او گفتم: «قبول باشه.» سید رو به من كرد و گفت: «شما کی به اینجا آمدی؟» در این لحظه بود كه متوجه شدم در تمامی آن مدت سید متوجه هیچ كس در اطرافش نبوده.
🌷 سید مانند همه مداحی ها و مناجات های عارفانه اش حضور قلبی عجیبی داشت، اما حال سید در مدینه را باید از خود مدینه پرسید. مناجات سید در مدینه مانند مكه خصوصی نبود. او در كنار قبرستان بقیع می نشست و مداحی را شروع می كرد. او عاشقانه از اعماق وجود می سوخت و می خواند. مداحان دیگر برنامه هایشان را قطع می كردند. جمعیت زیادی به دور او حلقه می زدند. چفیه اش را روی سرش می انداخت و بدون آنكه به جمعیت اطرافش توجهی كند به مناجات با معبود می پرداخت.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ سی و دو: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ در جبل الرحمه، رو به صحرای عرفات ایستاده بود، زمز
#خاطرهـ شمارهـ سی و سه:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ مادرش می گفت: «در خانه نشسته بودم، مثل هر روز چشم انتظار سید بودم؛ چشم انتظار لحظه ای که از جبهه برگردد و زنگ خانه را بزند و به استقبالش بروم. ناخودآگاه در همان لحظه صدای زنگ خانه آمد. با عجله رفتم و در را باز کردم، پشت در پسر عموی سید، آقا سید مصطفی بود. دیدم چهره اش درهم و ناراحت است! بعد از احوال پرسی گفت: “زن عمو موضوعی پیش آمده، اما شما نباید ناراحت شوید.” دل توی دلم نبود. با ناراحتی پرسیدم: “چی شده!؟” گفت: “یکی از برادر های پاسدار آمده و با شما کار دارد.” برای لحظاتی از خود بی خود شدم. خدایا یعنی چه خبری برایم آورده اند. ترسی عجیب وجودم را فرا گرفت، نكند سید مجتبی ... سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد، به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم. در این چند لحظه کوتاه چه فکر ها که از سرم نگذشت! تا صورتم را برگرداندم صدای سلام شنیدم.
🌷 چهره نورانی پسرم، سید مجتبی، در مقابلم بود. گفتم: “مجتبی خدا خفه ات نکند این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی!” پسرم را در آغوش گرفتم. بعد در حالی که می خندیدیم، به داخل خانه رفتیم. مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت: “مادر جان خیلی شما را دوست دارم، اما می دانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت مرا برای شما بیاورند. می خواستم آماده باشی.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ سی و سه: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ مادرش می گفت: «در خانه نشسته بودم، مثل هر روز چشم
#خاطرهـ شمارهـ سی و چهار:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ مدتی بود كه در میدان منتظر مسافر بودم، حالا كه می خواستم بروم نمی توانستم تكان بخورم! ده تا تاكسی جلو و پشت سرم ایستاده بودند. همان حین متوجه جوانی كه چفیه دور گردنش انداخته بود شدم، انگار اهل آبادان بود. به همراه یك ساک كوچک به سمت من آمد. زد به شیشه ماشین، شیشه را پایین كشیدم و گفتم: «بفرمایید.» گفت: «من را تا آرامگاه می برید؟» نگاهش كردم و گفتم: «بله، بفرمایید.» تا نشست توی ماشین چشمش به عكس سید افتاد كه چسبانده بودم روی شیشه. دستی روی آن كشید و شروع كرد به گریه کردن. تعجب كردم و گفتم: «آقا، قضیه چیه!؟» گفت: «من این سید را نمی شناختم. یک ماه پیش رفتم شهر قم، داخل پاساژ چشمم افتاد به عكس ایشان. ناخودآگاه به سمت آن عكس كشیده شدم، چهره معصومانه ای داشت. رفتم داخل مغازه، عكس و نوارهای مداحی سید را خریدم، شب و روزم شده بود گوش دادن به نوار های مداحی سید.
🌷 شبی در خواب سید را دیدم كه به سمت من آمد، دعوتم كرد كه سر مزارش بیایم و زیارت عاشورا بخوانم. به سید گفتم: من اصلا تا حالا شمال نرفته ام، چه جوری بیام و پیدایت كنم، گم می شوم. نرفتم و فراموشش كردم. چند وقت بعد دوباره به خوابم آمد و گفت: چرا نمی آیی سر مزارم؟! از خواب كه بلند شدم سریع وسایلم را جمع كردم و راه افتادم. توی راه خوابم برد. ماشین هم داشت از ساری عبور می کرد. سید آمد و تكانم داد و گفت: «پاشو رسیدی.» ناگهان چشم هایم را باز كردم. همان موقع راننده گفت: “ساری جا نمونید.” سریع پیاده شدم و راه افتادم. ناخواسته به سمت ماشین شما آمدم. وقتی گفتم پسر دایی و داماد خانواده سید هستم تعجبش بیشتر شد. رساندمش آرامگاه، بعد ماندم و گفتم: شما زیارت عاشورا بخوان من منتظرم. باید برویم منزل سید، گفت: «اصلا غیر ممکنه!!» گفتم درِ خانه سید به روی كسی بسته نیست چه برسد به اینكه خودش دعوت كرده باشد.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir