#طنز_جبهه 🌷🕊
یہ جا هسٺ:
شہید ابراهــیم هادے
پُست نگہبانےرو
زودتر ترڪ میڪنه👀
بعد فرمانده میگهـ
۳۰۰صلوات جریمتہ📿
یڪم فڪر میڪنه و میگه؛
برادرا بلند صلوات
همه صلوات میفرستن
برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...😂😂😂😂
#طنز_جبهه
عازم جبهه بودم یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه بہ جبهه می اومد😃
مادرش برای بدرقه ی او اومده بود
خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم بہ دشمن نالہ و نفرین می ڪرد
بهش گفتم: مادر شما دیگہ برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم
دعای مادر زود مستجاب میشہ😇
در جواب گفت: خدا نڪنه مادر الهی صد سال زیر سایهی پدر و مادرت زنده بمونی...
الهی ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو بہ ڪش
🌙🌼🌙
#طنز_جبهه😄🤣
یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...🌻
برای خودش یه قبری ڪنده بود. 😅
شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد.😊
ما هم اهل شوخے بودیم😆
یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...😜
گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم!😅
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂
با بچه ها رفتیم سراغش...😀
پشت خاڪریز قبرش نشستیم. 😣
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند.😍
دیگه عجیب رفته بود تو حال! 😉
ما به یڪے از دوستامون ڪه
تن صدای بالایـے داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه، 😂
بگو: اقراء😲
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود 😨
و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده! 😢
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😰
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😂😂
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباڪرم بخون 😂😂😂😂
شادی روح پاک شهدا صلوات🌺
#طنز_حلال
🌙🌼🌙
#طنز_جبهه😄🤣
یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...🌻
برای خودش یه قبری ڪنده بود. 😅
شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد.😊
ما هم اهل شوخے بودیم😆
یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...😜
گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم!😅
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂
با بچه ها رفتیم سراغش...😀
پشت خاڪریز قبرش نشستیم. 😣
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند.😍
دیگه عجیب رفته بود تو حال! 😉
ما به یڪے از دوستامون ڪه
تن صدای بالایـے داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه، 😂
بگو: اقراء😲
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود 😨
و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده! 😢
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😰
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😂😂
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباڪرم بخون 😂😂😂😂
شادی روح پاک شهدا صلوات🌺
#طنز_جبهه
بچههای گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه می شد
مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم
تا علت را جویا شوم
دیدم رزمندهای می گوید: اگر به من پایانی ندهید
بی اجازه به اهواز می روم
پرسیدم: چه شده؟ قضیه چیه؟
همان رزمنده گفت: به من گفتند برو جبهه اسلام در خطر است
آمدم اینجا میبینم جانم در خطر است!!😅😅
#طنز_جبهه
غذا میخورد...
جویده و نجویده لقمه اول را که میگذاشت
سر دهانش لقمه دوم در دستش بود
پشمک را به این سرعت نمیخوردند که او غذا میخورد
با هم رفیق بودیم
گفتم: اگر وقت کردی یک نفس بکش
هواگیری کن دوباره شیرجه برو تا ما مطمئن بشویم که زندهای و خفه نشدهای😢
سری تکان داد و به بغل دستیاش اشاره کرد:چه می گوید؟🤨
او هم با دست زد روی شانهاش که کارت را بکن چیز مهمی نیست بیخودی دلش شور میزند😂😂
#طنز_جبهه
خـواستگارے خواهر فـرمانده😁
اومده بود از فرمانده
مرخصی بگیره
فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت:
میخوای بری ازدواج کنی؟
گفت:
بله میخوام برم خواستگاری
فرمانده گفت:
خب بیا خواهر منو بگیر!!
گفت:
جدی میگی آقا مهدی!
گفت:
به خانوادت بگو برن ببینن
اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!!
اون بنده خدا هم خوشحال😃
دویده بود مخابرات تماس گرفته بود
به خانوادش گفته بود:
فرماندهی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر
زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️
بچههای مخابرات مرده
بودن از خنده😂
پرسیده بود:
چرا میخندید؟
خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من!
بچہها گفتن:
بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره دوتاشون ازدواج کردن
یکیشونم یکی دو ماهشه😂
#شهیدمهـدیزینالدین
🍂 طنز جبهه
بهترین ساعت
•┈••✾💧✾••┈•
🔸داخل چادر ، همه بچهها جمع بودند ، می گفتند و میخنديدند
هر كسی چيزی میگفت و به نحوی بچهها رو شاد میكرد
فقط يكی از بچهها به قول معروف رفته بود تو لاك خودش!
ساكت گوشهای به كوله پشتی اش تكيه داده بود و توی لاک خودش بود.
بچه ها هم مدام بهش تیکه می انداختن و می خندیدن
اما اون چیزی نمی گفت
یهو دیدم رو کرد به جمع و گفت:
ـ بسّه ديگه، شوخي بسّه! اگه خيلی حال دارين به سوال من جواب بدين
همه جا خوردیم. از اون آدم ساكت اين نوع صحبت كردن بعيد بود. همه متوجه او شدند.
ـ هر كی جواب درست بده بهش جايزه میدم
با تعجب گفتم: «چه مسابقهای ميخوای بذاری»
پرسید: آقايون افضل الساعات (بهترين ساعتها) چیه؟
پچ پچ بچهها بلند شد ، يكی گفت:
ـ قبل از اذان، دل نيمه شب، برای نماز شب.
ـ غلطه، اشتباه فرمودين.
ـ می بخشين، به نظر من اذان صبح وقت نماز و...!
ـ بَهَ، اينم غلطه!!
ـ صلاة ظهر و عصر و...!
خلاصه هر كسی یه چیزی گفت و جواب ایشون همچنان " نه " بود
نيم ساعتي از شروع بحث گذشته بود، همه متحير با كميی دلخوريی گفتند:
«آقا حالگيري میكنيا، اصلاً ما نمی دونيم. خودت بگو»
او هم وقتی کلافه شدن بچه ها رو دید ، لبخند زد و گفت:
ـ از نظر بنده بهترين ساعتها ، ساعتی هستش كه ساخت وطن باشه
ساعتی که دستِكوارتز و سيتي زن و سيكو پنج رو از پشت ببنده...
بعدش با خنده از جا بلند شد و رفت تا خودش رو برای نماز ظهر آماده كن
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
🌸🌺
#طنز_جبهه
محافظ آقا(مقام معظم رهبرے) تعریف میڪرد
میگفت رفته بودیم مناطق جنگے براے بازدید.
توےمسیر خلوت آقا گفتن اگه امڪان داره ڪمے هم من رانندگے ڪنم.
من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع ڪردن به رانندگے
میگفت بعد چندڪیلومتر رسیدیم به یڪ دژبانے ڪه یڪ سرباز آنجا بود ما نزدیڪ شدیم و تا آقا رو دید هل شد.😂😂
زنگ زد مرڪزشون گفت:
قربان: یه شخصیت اومده اینجا..
از مرڪز گفتن ڪه ڪدوم شخصیت؟ !!
گفت: قربان نمیدونم ڪیه ولےگویاڪه آدم خیلے مهمیه
گفتن چه آدم مهمیه ڪه نمیدونے ڪیه؟!!
گفت:قربان؛نمیدونم ڪیه ولے حتما آدم خیلےمهمیه ڪه حضرت آیت الله خامنهایے رانندشه!!😂
این لطیفه رو حضرت آقا توجمعےبیان ڪردند...
#طنز_جبهه
تعاون بودیم ستاد تخلیه شهدا
جمع و جور کردن و بسته بندی و ترتیب انتقال بچهها با ما بود
جیبهایشان را می گشتیم و هرچه بود در پلاستیکی جمع میکردیم و همراه تابوت میفرستادیم
یکبار یکی از جنازه ها توجهمان را جلب کرد
و حساس شدیم کاغذی را که روی آن با خط درشت نوشته بود "وصیت نامه" بخوانیم ببینیم امثال این بچه ها که تازه بالغ شده
و از مال دنیا هم چیزی ندارند بازماندگانشان را به چه اموری سفارش میکنند
کاغذ را که باز کردیم نمی دانستیم بالای سر بدن شهید بخندیم یا گریه کنیم
نوشته بود: برای من گریه نکنید برای بابام گریه کنید که میخواهد خرج دفن و کفن مرا بدهد و برایم شب هفت و چهلم بگیرد
بینوا هر چه یک عمر جمع کرده باید بدهد مردم بخورند!😅😅
وقتي عمليات نميشد و جابجايي صورت نميگرفت نيروها از بيكاري حوصلهشان كم ميشد، نه تير و تركشي نه شهيد و مجروحي و نه سرو صدايي، منطقه يكنواخت و آرام بود آن موقع بود كه صداي همه درميآمد و بعضيها براي روحيه دادن به رزمنده ها، دست به سوي آسمان بلند كرده و ميگفتند: «اللهم ارزقنا تركش ريزي، آمبولانس تيزي، بيمارستان تميزي، و غذاها و كمپوتهاي لذيذي...»
... و همينطور قافيه سر هم مي كرد و بقيه آمين ميگفتند
😂😂😂😂
#طنز_جبهه
#طنز_جبهه
خيلي از شبہا آدم تو منطقه خوابش نميبرد...😢
وقتے هم خودمـون خوابمون نميبرد دلمون نمی اومد ديگران بخوابن...😂
يکی از همين شبہا يکی از بچہ ها سردرد عجيبـی داشت و خوابيده😴 بود.
تو همين اوضاع يکـی از بچہ ها رفت بالا سرشو گفت: 🗣رسوووول!رسوووول! رسوووول!
رسول با ترس😧 بلند شد و گفت: چيــہ؟؟؟چي شــده؟؟
گفت: هيچی...محمد میخواست بيدارت کـنہ من نذاشتمـ !😐😂
رسول و میبيني داغ کـرد افتاد دنبال اون بسيجـی و دور پادگان و اون رو میدواند🤣