••|🗞❕|••
ما بعد از شما فهمیدیم
#علمدار بره و برنگرده یعنی چی... ❤️🩹
#شهدای_اقتدار🌷
•「اللّٰهُمَّعَجـِّلْلِوَلِیِّڪْالْـفَرَج」•
11.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اونجا من مُردم
🔸روایت فرزند شهید ابوالفضل ابدام از لحظه شنیدن خبر شهادت پدر
🔹«خاله اونجا من مُردم»
وقتی مادرش رفت پای تلفن دید صدایش خیلی نزدیک است. وقتی پرسید: محمدرضا کجایی؟گفت: قم هستم. و از مادرش خواست گوشی را به خواهرش بدهد. به خواهرش گفته بود: من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی هستم. مادر را با احتیاط برای دیدنم بیاورید.
وقتی وارد بیمارستان و بخش مجروحین شدند، یک جوان نشسته روی یک ویلچر روبروی مادرسبز شد. مادر دستپاچه بود تا محمدرضا را زودتر ببیند. به آن جوان گفت: شما محمدرضا شفیعی را میشناسی؟
آن جوان گفت: شما اگر او را ببینید میشناسیدش؟ مادر جواب داد: او پسر من است. چطور او را نشناسم؟! جوان گفت: پس مادر! چطور من را نشناختی؟! یکدفعه مادر گریه اش گرفت، بغلش کرد.
خیلی ضعیف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زیادی از او رفته بود. سر و صورتش سیاه شده بود، مادرش با ناراحتی گفت: عزیزم چی شده؟
محمدرضا با همان آرامش شگفت انگیز همیشگی اش گفت: چیزی نیست، یک تیغ کوچک به پایم فرو رفته. مهم نیست. دکترها بیخودی شلوغش میکنند.
بعدها مادرش فهمید یک ترکش بزرگ از سر پوتین وارد شده پایش را شکافته و از انتهای پوتین خارج شده بود.
🌹نذر مادر
ارتباط عمیق و توسل روحانی – معنوی عجیبی به امام زمان عجلالله فرجه داشت. پایش هم که پس از سه سال حضور در جبهه مجروح شد، خود امام زمان علیه السلام شفایش داد. چهار عمل روی پایش انجام دادند اما دکترها گفته بودند، اصلاً فایدهای نکرده است، باید ۵ یا ۶کیلو وزنش را کمتر کند.
وقتی به مادر گفت، او خیلی ناراحت شد، بعد هم هزار تا صلوات نذر کرد. از مال دنیا هم دو تا قالیچه بیشتر نداشت که یکی را نذر خوب شدن پای محمدرضا کرد.
محمدرضا رفت جمکران آمد، گفت: مادر، غصه نخور!
رفته بود پیش پزشک برای ویزیت مجدد، که دکتر گفته بود این پای دیروزی نیست.
چشم به راه من نباشید
چند روز بیشتر از وداع محمدرضا نگذشته بود که شب در عالم خواب مادرش او را دید...
در خواب مادر محمدرضا از در خانه داخل آمده بود. یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی مادرکه آمد یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: مادر برایت هدیه آوردم.
مادرش گفت: چطوری پسرم؟ این بار چرا اینقدر زود آمدی؟!
گفت: مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید!
صبح که مادر بیدار شد از خودش پرسید چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است.
با دامادش تماس گرفت و قصه را گفت.
دامادش خواب را خیلی تایید نکرد. دوباره شب بعد مادر همین خواب را دید. محمدرضا گفت: دیگر چشم به راه من نباشید! وقتی برای بار دوم به دامادش گفت، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود.
از آنها خواستند یک عکس و فتوکپی شناسنامه را پست کنند برای صلیب سرخ، که آنها هم همین کار را کردند...
جگرم میسوزد
دوستی داشت به نام محسن میرزایی از مشهد که با هم زخمی و اسیر شده بودند و او بعدها آزاد شد. بعدها همین محسن میرزایی تعریف کرده بود: محمدرضا ترکش توی شکمش خورده بود، زخمی داخل کانال افتاده بودند، قرار بود بعد از چند ساعت آنها را به عقبه منتقل کنند ولی زودتر از نیروهای کمکی، عراقیها رسیدند و آنها را اسیر و به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل کردند. هر دو حالشان وخیم بود، ولی محمدرضا به خاطر زخم عمیق شکمش خیلی اذیت میشد. در روزهای اول از او خواسته بودند به امام خمینی رضوان الله علیه و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگوید ولی محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توی دهنش که یکی از دندانهایش شکسته بود. پزشکان دستور داده بودند به خاطر زخم عمیقی که داشت به هیچ وجه آب به او ندهند.
روز آخر خیلی تشنهاش شده بود، به محسن میگفت: محسن من مطمئنم شهید میشوم، انشاءالله ما پیروز میشویم و تو آزاد میشوی و بر میگردی کنار خانواده ات، تو با این نام و نشان به خانه ما میروی و میگویی من خودم دیدم محمدرضا شهید شد؛ دیگر چشم به راهش نباشید.
بعدها که برادر میرزایی بعد از ۴ سال آزاد شد، به منزل محمدرضا آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برایشان تعریف کرد... میگفت روز آخر محمدرضا خیلی تشنهاش بود، یک لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند.
خودش را روی زمین میکشید تا آب بنوشد. در بین راه افتاد و به شهادت رسید. به لطف خدا و عنایت اهل بیت علیهم السلام در همان لحظه از صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمده بودند. با این صحنه که مواجه شدند از جنازه عکس گرفتند و شماره زدند. او را برای تدفین بردند.
این برادر میگفت: لحظههای آخر خیلی دلم آتش گرفت. محمدرضا داد میزد، فریاد میزد: جگرم میسوزد. ولی من نمیتوانستم به او آب بدهم. آخرین جمله را گفت و رفت. گفت: « فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله.»
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#خواهر_شهید_ابراهیم_هادی :
🕊 این مدت هیچکدوممون
خواب آقا ابراهیم رو نمیدیدیم...
خیلی دلتنگ و پریشون بودیم...
تا اینکه بالاخره یه شب اومد...
سرکلاساستادازدانشجویانپرسید:
اینروزهاشهدایزیادیروپیدامیکننو میارنایران...
بهنظرنتونکارخوبیه؟
کیاموافقن؟ ۱نفر
کیامخالف؟ همهبهجز۱نفر
دانشجویانمخالفبودن
بعضیهامیگفتن:کارناپسندیه....نباید بیارن...
بعضیهامیگفتن:ولموننمیکنن ...گیر دادنبهچهارتااستخوووون... ملتدیوونن
بعضیهامیگفتن:آدمیادبدبختیاشمیفته
تااینکهاستاددرسروشروعکردولی خبریازبرگههایامتحانجلسهیقبلنبود...
همهیسراغبرگههارومیگرفتند.
ولیاستادجوابنمیداد...
یکیازدانشجویانباعصبانیتگفت:
استادبرگههامونروچیکارکردی
شمامسئولبرگههایمابودی
استادرویتختهیکلاسنوشت:من مسئولبرگههایشماهستم...
استادگفت:منبرگههاتونروگمکردمو نمیدونمکجاگذاشتم؟
همهیدانشجویانشاکیشدن.
استادگفت:چرابرگههاتونرومیخواین؟
گفتند:چونواسشونزحمت کشیدیم،درسخوندیم،هزینهدادیم،
زمانصرفکردیم...
هرچیکهدانشجویانمیگفتنداستادروی تختهمینوشت...
استادگفت:برگههایشماروتویکلاس بغلیگمکردمهرکیمیتونهبرهپیداشونکنه
یکیازدانشجویانرفتوبعدازچنددقیقهبا برگههابرگشت ...
استادبرگههاروگرفتوتیکهتیکهکرد.
صدایدانشجویانبلندشد.
استادگفت:الاندیگهبرگههاتونرو نمیخواین!چونتیکهتیکهشدن!
دانشجویانگفتن:استادبرگههارو میچسبونیم.
برگههاروبهدانشجویاندادوگفت:شمااز یکبرگهکاغذنتونستیدبگذریدوچقدر تلاشکردیدتاپیداشونکردید،پسچطور توقعداریدمادریکهبچهاشروبادستای خودشبزرگکردوفرستادجنگ؛الان منتظرههمینچهارتااستخونشنباشه؟
بچهاشرومیخواد،حتیاگهخاکستر
شدهباشه.
چنددقیقههمهجاسکوتحاکمشد!
وهمهازحرفیکهزدهبودنپشیمونشدن!!
تنهاکسیکهموافقبـود . .
فرزندشھیدیبودڪهسالھامنتظربابـاشبودシ💔!'
#تلنگر
‹ دلـبرعراقي › حسنعطایی1_19711389555.mp3
زمان:
حجم:
3.02M
شُدشُد ؛ نـشدمیـرمکـربلا . . ♥️🤌🏻
شهید بهشتی:
برای تسکیـن جان مغموم میگویـد:
ماروزی به دست میآییم که شهید
شویم.
ماشهیدانرا ازدست ندادهایم بلکه
آنها را به دست آوردهایم!
شـهیدانـه.
بہیکیازدوستاشگفتم:
جملہاۍاز#شهید بہیاددارید؟!
گفـت:یکبـارکہجلوۍدوستانمقیافہ
گرفتہبودم؛ابراهیمکنارمآمدوآرامگفت:
نعمتیکہخداوندبہتودادهبہرخدیگراننکش‼️
#شهیدابراهیمهادی♥
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«زندگیبادشمنداشتن؛
کهدشمنت#اسرائیل باشهشیرینه..✌️🏻»
#شهیدمحمدمهدیطهرانچی
چادر...
حریری از بهشت است،
آری آیینه نور و سوره بیداری..
فصلی ز فروغ آفتاب زهراست
این چادر روشنی که بر سر داری...❤️🩹💐
#حجابفاطمی
#روزعفافحجاب
امروز روز عفاف و حجاب است
بهمناسبت این روز می تونی اطلاعات تو درباره چگونگی حجاب وچرایی حجاب بالا ببری🌹
در این مقاله به این موضوعات اشاره میشه👇
1️⃣حجاب اجباری فقط دراسلام؟؟!
2️⃣حجاب در اقوام های مختلف
2️⃣حجاب زن درایران باستان
4️⃣حجاب در آیین های مختلف
📌یهودی
📌مسیحی
بزن و مطالعه کن👇
https://roohbakhshac.ir/article/content-69
#سید_کاظم_روحبخش