اگر شہر سقوط کرد🏙⬇️
خیلے جاےِ نگرانے نیست🙂
دوبارھـ فتحش میڪنیم💪
مراقب باشید;🌱
ایمانتانـ سقوط نڪند.😓✨
#شهید_جهانـ_آرا🕊
#شهدا🌸
✨
#مقام_معظم_رهبرے
↫بہ پسران جوان نصیحت میڪنم ڪہ
💍ازدواج💍 ڪنند
↫و نصیحت میڪنم ڪہ
درازدواج " تقـوا و عفـاف"
دختران را در نظر داشتہ باشند
و نہ«جمال»آنها را.
#پدارانهـ♥️
#منتظرانہ💔
«رَبّنا آتِنا»نگاهش را
که هوايم دوباره باراني ست💦
«الســلام عليڪ»يا دريا✋
دل من،بيقرار و طوفاني ست🌬
#سہشنبہهاےجمڪرانے🌸
زرنگ باش!
اگرمیخواهی صدقه بدی همینطور صدقه نده
صدقه را ازطرف امام رضا(ع)برای سلامتی آقا امام زمان بده.
برای دو معصوم بده...
ممکن نیست خداوند این صدقه را رد کند.
#آقا_مجتبی_تهرانی
#خاطرات_شهید 🌷
🔸میگفت میخواهم جوری #شهید شوم که نیاز به کفن نداشته باشم😊!عاشــق روضه #حضرت_عباس(ع) بود...
🔸 میگفت: آدم تو خونش #روضه بگیره ، روضه عباس(ع)😍 حتی اکر فقط پنج نفر شرکت کنند👌.
🔸روضه #عباس(ع) دیوانه اش می کرد... جوری التماس کرد که در #محرم سال گذشته بعد از انفجار ماشینش💥 در #حلب_سوریه بی دست ، اربا اربا به شهادت رسید...
🔸عاشقِ عباس باید هم کوه #غیرت باشد ، 🔅باید فدایی زینب باشد،🔅 باید فانی در حسین باشد.
🌷 #شهیدِ_ابالفضلی ، در محضر ارباب یاد ما هم باش😔...
#شهید_روح_الله_قربانی
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🎋🎋 #روایت_گری👇
💠 #محبت_ورفاقت_شهدا
در عملیات #والفجر شهید زینالدین دستور داد گردان سیدالشهدا برن رو ارتفاعات لری.
وقتی ما رسیدیم روز بعد بالاسر بچههایی که شب عملیات تو درگیری به شهادت🌷 رسیده بودند.
بعضیهاشون #مجروح شده بودند تو این ارتفاعات؛ همدیگر رو بغل کرده بودن که خیلی سردشون نشه🚫.
در حین اینکه خونریزی ادامه پیدا کرده بود، تو بغل هم به #شهادت رسیده بودن😔. تو بغل هم #خشک شده بودند.
وقتی آقا مهدی #شهیدزینالدین رسید، نمیشد اینها رو از هم جداکرد.💞
دوتاییشون رو #باهم بلند کردن و گذاشتن رو قاطر، بستند که ببرند عقب ؛ #آقا_مهدی شروع کرد به گریه کردن😭😭...
🎤روایتگــر #حاج_حسین_یکتا
کار همیشگی ش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا "سلام الله علیها "
اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا.
می گفت : " این جا رو نیگا کن ، اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده ان ؟ این جا همون حسی رو داری که تو قطعه ی اموات داری ؟ "
بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد.
می گفت : " اینایی که می بینی ، همه نوزده ، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛ اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن ".
از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره
اومده بود مرخصي بگيره ، يه نگاهي بهش کرد ، گفت : " ميخواي بري ازدواج کني ؟ "
گفت :
" بله ميخوام برم خواستگاري "
- خب بيا خواهر منو بگير !
گفت :
" جدي ميگي آقا مهدي " - به خانوادت بگو برن ببينن اگر پسنديدن بيا مرخصي بگير برو !
اون بنده خدا هم خوشحال دويده بود مخابرات تماس گرفته بود !
به خانوادش گفته بود :
" فرمانده ي لشکرمون گفته بيا خواهر منو بگير ، زود بريد خواستگاريش خبرشو به من بديد ! بچه هاي مخابرات مرده بودن از خنده!
پرسيده بود :
" چرا ميخنديد؟ خودش گفت بيا خواستگاري خواهر من ! "
گفته بودن :
" بنده خدا آقا مهدي سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، يکيشونم يکي دوماهشه !! "
شهید مهدی زین الدین