#دکتر_الهی_قمشه_ای
به #زندگی فکر کن ! ولی برای زندگی غصه نخور . ديدن حقيقت است ، ولی درست ديدن ، فضليت
#ادب خرجی نداره . ولی همه چيز را می خرد . با شروع هر صبح فکر کن تازه بهدنيا آمدی . مهربان باش و دوست بدار و #عاشق باش . شايد فردايی نباشد . شايد فردايی باشد اما عزيزی نباشد...
یادمان باشد با شکستن پای دیگران ما بهتر #راه نخواهیم رفت!
یادمان باشد با شکستن دل دیگران ما #خوشبخت تر نمی شویم!
کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او #طرف نیستیم ، با خدای او طرف هستیم
#شــــــہیدانہ
دلگيرڪه شدے از #زمانہ
تعطیل ڪن #زندگے را
برس بہ داد ِدلَت
#حرم اگر راه نیافتے
شـہدا هستند
#گلزارشان میشود مأمنے براے دلت
#پنجشنبه_های_دلتنگی💔
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_مصطفی_خلیلی🌷
🍃🌺🍃🌺
چقـدر #دلم بگيرد
تا باورت شـود
دور بودن بد ترين فاجعه ي #زندگيِ من است
چقـدر بگذرد
#چقـدر ....
#فرزندان_شهید_حسین_مشتاقی🕊❤️
#شهید_خان_طومان
🍃🌸دیدید که میگن :
طرف از همون اول هم
#شبیه_شهدا بود؟!
♨️روز #ازل است ...
و بندگان در مقابل #اللّــــه ایستاده اند ...
⚜برگه ایی سفید🗒 را بین #خلق_الله توزیع می کنند ، دارند برگه ی سرنوشت هرکس را به دستان #خودش می سپارند ، میان آن سفیدی فقط یک کلمه نوشته اند📝 و می درخشد✨ ، در همان خط اول :
#شهـــــــــادت ...😍
♨️اما امضایش نکردند✍ ، یعنی نمی کنند😢 ، ماند برای دنیا ، ماند به اینکه چگونه #زندگی کنیم ، کدام مسیر🔀 را انتخاب کنیم..
⚜ زین پس نویسنده ی✍ احوالتمان ، #خودمانیم!(کاش نویسنده خوبی بودیم...😔)
♨️خدایا ، #کدام_گناه ارزشش را دارد که این پاکی🍃 را آلوده کنم؟!
⚜به دنیا می آییم ...
بعضی ها ، خالص می مانند👌 و کلمه #شهادت از بالا تکان نمی خورد...
♨️اما برخی ها قاطی دارند ، عوض می شوند ، #رنگ_می_بازند ، آلوده می شوند🔥و پی در پی کلماتی در ابتدای پرونده قرار می گیرد که کلمه #شهادت را به پایین و پایین تر هل می دهند😔
⚜می رود و در آن آخرها برای خودش جایی پیدا می کند ، گاه کور سویی 💫از او هست و اکثر نیست 🚫...
✘غیبت ،✘تهمت ،✘دروغ ،✘نگاه حرام ،✘حرف نادرست و ...
♨️و حالمان چقدر شبیه آن برخی هاست ...
به یک بازگشت به عقب↪️ مقتدرانه احتیاج داریم ...
💯 #هیچ_وقت_دیرنیست ...
این را شاهرخ #ضرغام_ها ، ثابت کرده اند .
🌹 @shahidhojatrahimi
❀شهیدحجت الله رحیمی❀
🍀#ابراهیـم همیشہ در مقابل بدے دیگران گذشت داشت.
بارها بہ من مے گفت:
✨"طورے #زندگے و #رفاقت ڪن ڪہ احترامت
را داشته باشند.
مے گفت:
"این دعواها و مشڪلات خانوادگے را ببین بیشتر بہ خاطر اینه ڪہ ڪسے گذشت نداره.
بابا #دنیا ارزش این همہ اهمیت دادن نداره.
💎 #آدم اگه بتونہ توے این دنیا براے خدا ڪارے ڪنہ ارزش داره."
#سیـره_ابراهیـم🌷
@Shahidhojatrahimi
#شهیدانه 🎋
🌹شھید شدن اتفاقی نیست🌹
🔻اینطور نیست که بگویی:
گلوله ایی خورد و مُرد...
🔻شھید... رضایت نامه دارد...
و رضایت نامه اش را اول #حسین(ع) و علمدارش امضا میکنند...
🔻بعد مھُر
حضرت #زهرا(س)میخورد..
🔻شھید
قبل از همه چیز دنیایش را به قربانگاه برده...
🔻او زیرنگاه مستقیم #خدا زندگی کرده...
🔹شھادت اتفاقی نیست...
سعادتی ست که نصیب هر کسی نمیشود..
🔸باید شهیدانه #زندگی کنی
تا #شهیدانه بمیری
@Shahidhojatrahimi
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگی _نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هفتم
🔹🌺🔹🌺🔹
👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و بازش کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برام خریده بود. از سلیقه اش خوشم اومد. 😍👌
🔹 نمی دونم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت😞
لباس ها رو جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش رو بستم و دویدم توی حیاط⛲️
صمد نبود، رفته بود....
فرداش نیومد. پس فردا و روزهای بعد هم نیومد...
💗 کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی تونستم رازِ دلم رو بگم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد داره یا نه....؟
🏞 یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باشه و به هیچ سربازی مرخصی نمیدن.
✊ پدرم در خانه از تظاهراتِ ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلبِ شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دند؛
امّا روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرومِ خود مشغول بودند.
🌺 یک ماه از آخرین باری که "صمد" رو دیده بودم، می گذشت. اون روز خدیجه و برادرم خونمون بودن، نشسته بودیم روی ایوون. مثل تموم خونه های روستایی، درِ حیاطِ ما هم جز شب ها، همیشه باز بود.
❣ شنیدم یک نفر از پشتِ در صدا می زنه: «یاالله... یاالله...» "صمد" بود.
برای اولین بار از شنیدنِ صداش حالِ دیگه ای بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد....
_/\|/\❤️
🔸 برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاد تو.
💖 "صمد" تا من رو دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد.
حس کردم صورتم داره آتیش می گیره🔥
انگار دو تا کفگیرِ داغ گذاشته بودند روی گونه هام. سرم رو پایین انداختم و رفتم توی اتاق...💞
🔹 خدیجه تعارف کرد "صمد" بیاد تو.
تا اون اومد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیشِ برادرم با "صمد" حرف بزنم یا توی اتاقی که اون نشسته، بشینم... 😥
🔶 "صمد" یک ساعت موند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدنِ من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد که بره...
🌹 توی ایوون من رو دید و با لحنِ کنایه آمیزی گفت:😏«ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جون سلام برسونید.»
بعد خداحافظی کرد و رفت ......
❇️ خدیجه صدام کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی‼️چرا نیومدی تو. بیچاره! ببین برات چی آورده.» و به چمدونی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این رو برای تو آورده.»👝💝
آن قدر از دیدن "صمد" دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان رو دستش ندیده بودم. 🙃😇
🔷 خدیجه دستم رو گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق رو از تو چِفت کردیم و درِ چمدان رو باز کردیم.
"صمد" عکسِ بزرگی از خودش رو چسبونده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش رو چسب کاری کرده بود.
با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیرِ خنده.☺️
🎁 چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابونِ عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیره.😌
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سرِ شوخی رو باز کرد و گفت: «کوفتت بشه قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت داره.»
💥 ایمان، که دنبالمون اومده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان رو یه جایی قایم کنیم.»😰
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»⁉️
🔵 خجالت می کشیدم ایمان چمدان رو ببینه.
گفتم: «اگه ایمان عکس "صمد" رو ببینه، فکر می کنه من هم به اون عکس دادم.»
🔺ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در رو بستید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس رو بِکَنیم، نشد. انگار "صمد" زیرِ عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کَنده نمی شد.
🔹 خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکره.»😊
⭕️ ایمان، چنان به در می کوبید که در رو می خواست از جا بِکَنه.
🔸دیدیم چاره ای نیست و عکس رو به هیچ شکلی نمی تونیم بِکَنیم. درِ چمدان رو بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
✳️ خدیجه در رو به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اوّل با نگاه اتاق رو وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. "صمد" برای قدم چی آورده بود؟!»⁉️
🔹 زیرِ لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جانِ خودم اگه لو بدی، من می دونم و تو.»
خدیجه سرِ ایمان رو گرم کرد و دستش رو کشید و اون رو از اتاق بیرون برد.
✍ادامه دارد...
نویسنده ؛ #بهناز_ضرابی_زاده
@Shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#سیره_شهدا
🔸مثل بچه #بسیجی ها زندگی میکرد
خیلی ساده و به دور از تجملات. نمی پذیرفت درخانه حتی مبل🛋 داشته باشد؛ نه این که بخواهد #تظاهر به زهد کند و از روی تصنع باشد؛ روحیه اش😇 این طور بود!
🔹این اواخر در میدان #آرژانتین روی چمن ها🌱 نشسته بودیم که پرسیدم: "با حقوق💰 پاسداری #زندگی چطور میگذرد؟ "
🔸گفت: من راضی به گرفتن همین حقوق هم نیستم❌ دنبال کاری هستم که زندگی را بچرخاند و شغل #پاسداری برای #تأمین_زندگی نباشد!!
#شهید_محمودرضا_بیضایی
@shahidhojatrahimi
🔸پسرم با #ایمان_قوی و علاقه به اسلام✌️ و ائمه،از اسلام و کشورش🇮🇷 دفاع میکرد و گوش به فرمان #رهبر بود
🔹همه این #خوب بودنها و خالص بودنهایش، بخاطر علاقهاش💖 به سرگذشت #داییهای_شهیدش داود و مرتضی کمانی🌷 بود. مسیر شهادت را از داییهایش آموخت
🔸با تمام سختیهای پیش رو در #زندگی که عمدهترین آنها از دست دادن همسرم، نداشتن مسکن🏘 نبود منبع درآمد، #مشکل_تکلم و شنواییام بود، 3 فرزندم رابا #حب_ائمه بزرگ کردم👌
#شهید_سجاد_زبرجدی
@shahidhojatrahimi
برخی افراد مرتب به حامد تذکر میدادند که چرا نوجوانان و بچهها را صدرنشین جلسات میکند؟ چرا اینقدر که به بچهها #اهمیت میدهد بزرگترها را تحویل نمیگیرد؟!
حامد میگفت:
بزرگترها که مسیـر و راه #زندگی خود را پیدا کردهاند، باید به بچهها در #انتخاب راه و مسیر زندگی #کمک کنیم.
← #کمترین کاری که میتوانیم انجام بدهیم این است وقتی آنها به مسجد و حسینیه میآیند به آنها #احترام بگذاریم
#شهید_حامد_بافنده
@shahidhojatrahimi