eitaa logo
❀شهیدحجت الله رحیمی❀
2.1هزار دنبال‌کننده
33.1هزار عکس
14.4هزار ویدیو
108 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
به فکر کن ! ولی برای زندگی غصه نخور . ديدن حقيقت است ، ولی درست ديدن ، فضليت خرجی نداره . ولی همه چيز را می خرد . با شروع هر صبح فکر کن تازه به‌دنيا آمدی . مهربان باش و دوست بدار و باش . شايد فردايی نباشد . شايد فردايی باشد اما عزيزی نباشد... یادمان باشد با شکستن پای دیگران ما بهتر نخواهیم رفت! یادمان باشد با شکستن دل دیگران ما تر نمی شویم! کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او نیستیم ، با خدای او طرف هستیم
دلگيرڪه شدے از تعطیل ڪن را برس بہ داد ِدلَت اگر راه نیافتے شـہدا هستند میشود مأمنے براے دلت 💔 🌷
‌ 🍃🌺🍃🌺 چقـدر بگيرد تا باورت شـود دور بودن بد ترين فاجعه ي من است چقـدر بگذرد .... 🕊❤️
🍃🌸دیدید که میگن : طرف از همون اول هم بود؟! ♨️روز است ... و بندگان در مقابل ایستاده اند ... ⚜برگه ایی سفید🗒 را بین توزیع می کنند ، دارند برگه ی سرنوشت هرکس را به دستان می سپارند ، میان آن سفیدی فقط یک کلمه نوشته اند📝 و می درخشد✨ ، در همان خط اول : ...😍 ♨️اما امضایش نکردند✍ ، یعنی نمی کنند😢 ، ماند برای دنیا ، ماند به اینکه چگونه کنیم ، کدام مسیر🔀 را انتخاب کنیم.. ⚜ زین پس نویسنده ی✍ احوالتمان ، !(کاش نویسنده خوبی بودیم...😔) ♨️خدایا ، ارزشش را دارد که این پاکی🍃 را آلوده کنم؟! ⚜به دنیا می آییم ... بعضی ها ، خالص می مانند👌 و کلمه از بالا تکان نمی خورد... ♨️اما برخی ها قاطی دارند ، عوض می شوند ، ، آلوده می شوند🔥و پی در پی کلماتی در ابتدای پرونده قرار می گیرد که کلمه را به پایین و پایین تر هل می دهند😔 ⚜می رود و در آن آخرها برای خودش جایی پیدا می کند ، گاه کور سویی 💫از او هست و اکثر نیست 🚫... ✘غیبت ،✘تهمت ،✘دروغ ،✘نگاه حرام ،✘حرف نادرست و ... ♨️و حالمان چقدر شبیه آن برخی هاست ... به یک بازگشت به عقب↪️ مقتدرانه احتیاج داریم ... 💯 ... این را شاهرخ ، ثابت کرده اند . 🌹 @shahidhojatrahimi
❀شهیدحجت الله رحیمی❀
🍀 همیشہ در مقابل بدے دیگران گذشت داشت. بارها بہ من مے گفت: ✨"طورے و ڪن ڪہ احترامت را داشته باشند. مے گفت: "این دعواها و مشڪلات خانوادگے را ببین بیشتر بہ خاطر اینه ڪہ ڪسے گذشت نداره. بابا ارزش این همہ اهمیت دادن نداره. 💎 اگه بتونہ توے این دنیا براے خدا ڪارے ڪنہ ارزش داره." 🌷 @Shahidhojatrahimi
🎋 🌹شھید شدن اتفاقی نیست🌹 🔻اینطور نیست که بگویی: گلوله ایی خورد و مُرد... 🔻شھید... رضایت نامه دارد... و رضایت نامه اش را اول (ع) و علمدارش امضا میکنند... 🔻بعد مھُر حضرت (س)میخورد.. 🔻شھید قبل از همه چیز دنیایش را به قربانگاه برده... 🔻او زیرنگاه مستقیم زندگی کرده... 🔹شھادت اتفاقی نیست... سعادتی ست که نصیب هر کسی نمیشود.. 🔸باید شهیدانه کنی تا بمیری @Shahidhojatrahimi
_نامه همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 🔹🌺🔹🌺🔹 👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و بازش کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برام خریده بود. از سلیقه اش خوشم اومد. 😍👌 🔹 نمی دونم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت😞 لباس ها رو جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش رو بستم و دویدم توی حیاط⛲️ صمد نبود، رفته بود.... فرداش نیومد. پس فردا و روزهای بعد هم نیومد... 💗 کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی تونستم رازِ دلم رو بگم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد داره یا نه....؟ 🏞 یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باشه و به هیچ سربازی مرخصی نمیدن. ✊ پدرم در خانه از تظاهراتِ ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلبِ شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دند؛ امّا روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرومِ خود مشغول بودند. 🌺 یک ماه از آخرین باری که "صمد" رو دیده بودم، می گذشت. اون روز خدیجه و برادرم خونمون بودن، نشسته بودیم روی ایوون. مثل تموم خونه های روستایی، درِ حیاطِ ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. ❣ شنیدم یک نفر از پشتِ در صدا می زنه: «یاالله... یاالله...» "صمد" بود. برای اولین بار از شنیدنِ صداش حالِ دیگه ای بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.... _/\|/\❤️ 🔸 برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاد تو. 💖 "صمد" تا من رو دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم داره آتیش می گیره🔥 انگار دو تا کفگیرِ داغ گذاشته بودند روی گونه هام. سرم رو پایین انداختم و رفتم توی اتاق...💞 🔹 خدیجه تعارف کرد "صمد" بیاد تو. تا اون اومد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیشِ برادرم با "صمد" حرف بزنم یا توی اتاقی که اون نشسته، بشینم... 😥 🔶 "صمد" یک ساعت موند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدنِ من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد که بره... 🌹 توی ایوون من رو دید و با لحنِ کنایه آمیزی گفت:😏«ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جون سلام برسونید.» بعد خداحافظی کرد و رفت ...... ❇️ خدیجه صدام کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی‼️چرا نیومدی تو. بیچاره! ببین برات چی آورده.» و به چمدونی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این رو برای تو آورده.»👝💝 آن قدر از دیدن "صمد" دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان رو دستش ندیده بودم. 🙃😇 🔷 خدیجه دستم رو گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق رو از تو چِفت کردیم و درِ چمدان رو باز کردیم. "صمد" عکسِ بزرگی از خودش رو چسبونده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش رو چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیرِ خنده.☺️ 🎁 چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابونِ عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیره.😌 لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سرِ شوخی رو باز کرد و گفت: «کوفتت بشه قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت داره.» 💥 ایمان، که دنبالمون اومده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان رو یه جایی قایم کنیم.»😰 خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»⁉️ 🔵 خجالت می کشیدم ایمان چمدان رو ببینه. گفتم: «اگه ایمان عکس "صمد" رو ببینه، فکر می کنه من هم به اون عکس دادم.» 🔺ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در رو بستید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس رو بِکَنیم، نشد. انگار "صمد" زیرِ عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کَنده نمی شد. 🔹 خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکره.»😊 ⭕️ ایمان، چنان به در می کوبید که در رو می خواست از جا بِکَنه. 🔸دیدیم چاره ای نیست و عکس رو به هیچ شکلی نمی تونیم بِکَنیم. درِ چمدان رو بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. ✳️ خدیجه در رو به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اوّل با نگاه اتاق رو وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. "صمد" برای قدم چی آورده بود؟!»⁉️ 🔹 زیرِ لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جانِ خودم اگه لو بدی، من می دونم و تو.» خدیجه سرِ ایمان رو گرم کرد و دستش رو کشید و اون رو از اتاق بیرون برد. ✍ادامه دارد... نویسنده ؛ @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌙 هیچکس قفل بدون کلید نمیسازد❗️ اگر قفلی در زندگیت می بینی، شک نکن که کلیدی هم دارد! کلید خیلی از قفلهای #زندگی سه چیز است: صبر، آرامش و توکل... @shahidhojatrahimi
#سیره_شهدا 🔸مثل بچه #بسیجی ها زندگی میکرد خیلی ساده و به دور از تجملات. نمی پذیرفت درخانه حتی مبل🛋 داشته باشد؛ نه این که بخواهد #تظاهر به زهد کند و از روی تصنع باشد؛ روحیه اش😇 این طور بود! 🔹این اواخر در میدان #آرژانتین روی چمن ها🌱 نشسته بودیم که پرسیدم: "با حقوق💰 پاسداری #زندگی چطور میگذرد؟ " 🔸گفت: من راضی به گرفتن همین حقوق هم نیستم❌ دنبال کاری هستم که زندگی را بچرخاند و شغل #پاسداری برای #تأمین_زندگی نباشد!! #شهید_محمودرضا_بیضایی @shahidhojatrahimi
آفتــ☀️ـــاب از سمتِ #لبخنـد_شما می تابـد هنوز #زندگی با طرح لبخنــ☺️ــدتان پرُ از #آرامش است ... #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 @shahidhojatrahimi
🔸پسرم با #ایمان_قوی و علاقه به اسلام✌️ و ائمه،از اسلام و کشورش🇮🇷 دفاع می‌کرد و گوش به فرمان #رهبر بود 🔹همه این #خوب بودن‌ها و خالص بودن‌هایش، بخاطر علاقه‌اش💖 به سرگذشت #دایی‌های_شهیدش داود و مرتضی کمانی🌷 بود. مسیر شهادت را از دایی‌هایش آموخت 🔸با تمام سختی‌های پیش رو در #زندگی که عمده‌ترین آنها از دست دادن همسرم، نداشتن مسکن🏘 نبود منبع درآمد، #مشکل_تکلم و شنوایی‌ام بود، 3 فرزندم رابا #حب_ائمه بزرگ کردم👌 #شهید_سجاد_زبرجدی @shahidhojatrahimi
برخی افراد مرتب به حامد تذکر می‌دادند که چرا نوجوانان و بچه‌ها را صدرنشین جلسات می‌کند؟ چرا این‌قدر که به بچه‌ها #اهمیت می‌دهد بزرگترها را تحویل نمی‌گیرد؟! حامد می‌گفت: بزرگتر‌ها که مسیـر و راه #زندگی خود را پیدا کرده‌اند، باید به بچه‌ها در #انتخاب راه و مسیر زندگی #کمک کنیم. ← #کمترین کاری که می‌توانیم انجام بدهیم این است وقتی آن‌ها به مسجد و حسینیه می‌آیند به آن‌ها #احترام بگذاریم #شهید_حامد_بافنده @shahidhojatrahimi