eitaa logo
❀شهیدحجت الله رحیمی❀
2.1هزار دنبال‌کننده
33.1هزار عکس
14.4هزار ویدیو
108 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
🗞برشى از وصيت‌نامه شهيد مدافع حرم مرتضى عطايى (ابوعلى) 🌸براى «#فرج» امام زمان (عج) بسيار #دعا كنيد كه فرجمان در فرج آقا و مولايمان #صاحب‌الزمان (عج) مى‌باشد.👌 @shahidhojatrahimi
قبل از اینکه از #شهدا بخواهی برایت دعا کنند #شهادت🌹را روزیت کند خدا بخواه #دعا کنند خدا ازت بگیرد هر انچه #رنگ_خدا نمی دهد. خالص که شوی..خودت #پرواز می کنی #شهدا_گاهی_نگاهی @shahidhojatrahimi
360.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بـرای هـــمه #دعــــــــــا ڪنید مثل پــروردگار ڪه مهـربانیش بر هـمه ســـــایه افڪنده است از حاجات دلتـون خبـر نـدارم امـا بہ قداسـت زیبـاترین واژه‌هـا ڪه از آسمــان می‌بـارنـد آرزو می‌کنـم در ایـن شـب‌های بـارونی زیبـاتریـن‌ها را از دستـان خـدا هـدیـه بگیـریـد @shahidhojatrahimi
💢نقل از خواهر شهید مدافع حرم #داوود_نریمیسا 🔰تاکید می کرد ناسزا نگوییم. میگفت ناسزا نباید بر زبان مسلمان جاری بشود. خیلی از این کار بدش می آمد. حتی در حق دشمن تکفیری هم #دعا می کرد و به آنها ناسزا نمی گفت. دعا میکرد اگر اهل هدایت هستند خداوند راه را برایشان باز کند. بسیار به رفت و آمد با دیگران علاقه داشت. میگفت انسان ها با معاشرت کردن ابتدا به خود کمک می کنند. میگفت قرار نیست انسان ها همه برخوردها به دلشان بنشیند و همه چیز باب میلشان باشد، میگفت باید یاد بگیریم بعضی مسائل را نادیده بگیریم، باید گذشت را بیاموزیم. خیلی به عطر علاقه داشت و سعی می کرد همیشه خوش بو باشد. 🆔 @shahidhojatrahimi
🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾 🔸تا پیش از خیلی پسر شری بود، همیشه چاقو🔪 در جیبش بود، خالکوبی هم داشت. وقتی از سفر کربلا برگشت مادرش ازش پرسیده بود چه چیزی از (ع) خواستی⁉️ 🔸مجید گفته بود یه نگاه به گنبد🕌 امام حسین(ع) کردم و یه نگاه به گنبد (ع) انداختم و گفتم 😔 🔹سه چهار ماه قبل رفتن به سوریه به کلی شد، بعد از اون همیشه در حال دعا و گریه😭 بود. نمازهایش را میخواند 🔹خودش همیشه میگفت نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه بخوانم و گریه کنم و در حال عبادت📿 باشم. 🌷 @shahidhojatrahimi
@dars_akhlaq.mp3
زمان: حجم: 4.52M
💠موضوع:چرا مستجاب نمیشه⁉️ 🎙🌸آیت الله تهرانی (ره) ♨️ سخنان خیلی تکان دهنده♨️ @Shahidhojatrahimi
🌺امشب اے اهل #دعا روح دعا مے آید ✨پسر #خامس اصحاب ڪسا مے آید 🌺 #مؤمنین گرد هم آیید به محراب دعا ✨صف ببندید ڪه #مولاے شما می آید #السلام_علیک_یا_سید_الساجدین❣️ #میلاد_امام_سجاد(ع)✨❣️ #مبارڪـباد✨❣️ #رفیق_شهید #شبتون_شهدایی🌙 @shahidhojatrahimi
༻﷽༺ در بخشی از وصیت‌نـامــہ این شهـید آمـده است، تا می‌توانید بـرای حضـرت حجت(عج) کنید کــہ بهترین دعـاهاست. امر بــہ معروف را فراموش نکنید و نگذارید خـون شهـدا شود.⚘ @shahidhojatrahimi
🌹🍃 ✍🏻 💠 🕋 از فرصت و در شبهای ماه رمضان استفاده کنید؛ روزه فرصت است، دعا فرصت است، بیداری شبها فرصت است، نمازشبی که قاعدتاً مؤمنین در این جور شبها بیشتر توفیق پیدا میکنند بخوانند،فرصت است دعا کنید، تضرع کنید. ۹۵/۰۳/۱۶ @shahidhojatrahimi
🌿در محضر شهید: میدوارم حضورم در سوریه مرا به (عج) نزدیک کند. خیلی اهل نصیحت و توصیه نیستم چون خودم بیشتر از همه به آن نیاز دارم، فقط جهت یاد آوری: 🔺 که انسان را از فحشاومنکر دور می کند 🔺 که سپر آتش است 🔺 یادآوری 🔺 جهاد با نفس 🔺ولایت مداری و گوش به فرمان رهبر بودن 🔺 برای سلامتی و فرج آقا 🔺 طلب ... 🌷 @shahidhojatrahimi
❤️ خـ♡ـدا به موسی فــرمود: با زبانی ڪن ڪه با آن نڪرده ای تا دعایت مستجاب شود مــوسی عـــــرض ڪرد چگـــــونه؟ 👈خـدا فــــرمود: به بگو برایت دعا ڪنند چون تو با زبان آنها گناه نڪرده‌ای! @Shahidhojatrahimi
✍️♥️ــق 💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط می‌کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله‌هایم را نشنود. نمی‌دانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرم‌مان کافی بود که بی‌امان سرم عربده می‌کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن می‌کوبید. 💠 دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم، لب‌هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله‌ام از گلو بالا نیاید و بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه‌ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله‌ام در همان سینه شکست. با نگاه بی‌حالم دنبال مادر مصطفی می‌گشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش می‌کشد. پیرزن دیگر ناله‌ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط را صدا می‌زد. 💠 کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا می‌زدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی‌رحمانه از جا بلندم کرد. بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده می‌شدم و خدا را به همه (علیهم-السلام) قسم می‌دادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند. 💠 از فشار انگشتان درشتش دستم بی‌حس شده بود، دعا می‌کردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد. خیال می‌کردم می‌خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمی‌دانستم برای زجرکش کردن زنان وحشی‌گری را به نهایت رسانده‌اند که از راه‌پله باریک خانه ما را مثل جنازه‌ای بالا می‌کشیدند. 💠 مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می‌کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده می‌شد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمی‌زد. ردّ از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمی‌توانستم تصور کنم از دیدن جنازه‌ام چه زجری می‌کشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به همسرم از گوشه چشمم چکید. 💠 به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می‌رفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه‌های اطراف شنیده می‌شد. چشمم روی آشوب کوچه‌های اطراف می‌چرخید و می‌دیدم حرم (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان گوشم را کر کرد. 💠 مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش می‌لرزید و او نعره می‌کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و می‌شنیدم او به جای جواب، را می‌خواند که قلبم از هم پاره شد. می‌دانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند و تنها با ضجه‌هایم التماس می‌کردم او را رها کنند. 💠 مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ می‌زدم که گلویم خراش افتاد و طعم را در دهانم حس می‌کردم. از شدت گریه پلک‌هایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه‌های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :«!» 💠 با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه‌ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد. با همین یک کلمه، ایرانی و بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می‌زدند. 💠 بین پاها و پوتین‌هایشان در خودم مچاله شده و همچنان (علیهاالسلام) را با ناله صدا می‌زدم، دلم می‌خواست زودتر جانم را بگیرند و آن‌ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می‌دادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟» و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ می‌دونی میشه باهاش چندتا مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ خودش می‌دونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!» 💠 به سمت صورتم خم شد، چانه‌ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه می‌لرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمی‌کردم جاسوس زن داشته باشه!»... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️