eitaa logo
❀شهیدحجت الله رحیمی❀
2.1هزار دنبال‌کننده
33هزار عکس
14.2هزار ویدیو
108 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس یادگاری پدران شهدای مدافع حرم امامزاده علي اكبر پدر شهید امیرسیاوشی پدر شهیدمحمدحسین مرادی پدر شهید محمدرضادهقان پدر شهيدامين كريمي
زرنگ باش! اگرمیخواهی صدقه بدی همینطور صدقه نده صدقه را ازطرف امام رضا(ع)برای سلامتی آقا امام زمان بده. برای دو معصوم بده... ممکن نیست خداوند این صدقه را رد کند.
🌷 🔸میگفت میخواهم جوری شوم که نیاز به کفن نداشته باشم😊!عاشــق روضه (ع) بود... 🔸 میگفت: آدم تو خونش بگیره ، روضه عباس(ع)😍 حتی اکر فقط پنج نفر شرکت کنند👌. 🔸روضه (ع) دیوانه اش می کرد... جوری التماس کرد که در سال گذشته بعد از انفجار ماشینش💥 در بی دست ، اربا اربا به شهادت رسید... 🔸عاشقِ عباس باید هم کوه باشد ، 🔅باید فدایی زینب باشد،🔅 باید فانی در حسین باشد. 🌷 ، در محضر ارباب یاد ما هم باش😔... 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎋🎋 👇 💠 در عملیات شهید زین‌الدین دستور داد گردان سیدالشهدا برن رو ارتفاعات لری. وقتی ما رسیدیم روز بعد بالاسر بچه‌هایی که شب عملیات تو درگیری به شهادت🌷 رسیده بودند. بعضی‌هاشون شده بودند تو این ارتفاعات؛ همدیگر رو بغل کرده بودن که خیلی سردشون نشه🚫. در حین اینکه خونریزی ادامه پیدا کرده بود، تو بغل هم به رسیده بودن😔. تو بغل هم شده بودند. وقتی آقا مهدی رسید، نمیشد اینها رو از هم جداکرد.💞 دوتاییشون رو بلند کردن و گذاشتن رو قاطر، بستند که ببرند عقب ؛ شروع کرد به گریه کردن😭😭... 🎤روایتگــر
کار همیشگی ش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا "سلام الله علیها " اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا. می گفت : " این جا رو نیگا کن ، اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده ان ؟ این جا همون حسی رو داری که تو قطعه ی اموات داری ؟ " بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد. می گفت : " اینایی که می بینی ، همه نوزده ، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛ اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن ". از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره
اومده بود مرخصي بگيره ، يه نگاهي بهش کرد ، گفت : " ميخواي بري ازدواج کني ؟ " گفت : " بله ميخوام برم خواستگاري " - خب بيا خواهر منو بگير ! گفت : " جدي ميگي آقا مهدي " - به خانوادت بگو برن ببينن اگر پسنديدن بيا مرخصي بگير برو ! اون بنده خدا هم خوشحال دويده بود مخابرات تماس گرفته بود ! به خانوادش گفته بود : " فرمانده ي لشکرمون گفته بيا خواهر منو بگير ، زود بريد خواستگاريش خبرشو به من بديد ! بچه هاي مخابرات مرده بودن از خنده! پرسيده بود : " چرا ميخنديد؟ خودش گفت بيا خواستگاري خواهر من ! " گفته بودن : " بنده خدا آقا مهدي سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، يکيشونم يکي دوماهشه !! " شهید مهدی زین الدین
چند روز بعد از عملــــيات یکے را دیدم کاغذ و خودکار گرفتہ بود توی دستش، هر جا مےرفت همـــراه خودش مےبرد. از یکے پرسیدم ؛ "چشہ این بچہ؟" گفت: آر پی جی زن بوده ،توی عملیات انقــــدر زده که دیگــــــہ نمےشنوه ، باید براش بنویســــــن.
آمده بود مرخـــــصے. داشتیم درباره ی منطقه حــرف مےزدیم. لابه لای صحــــبت گفتم: کاش مےشد من همـــراهت به جبهه بیایم ! گفــــت؛ "هیچ مےدانی ســــیاهے چادر تو از سرخے خـــــون من کوبنده تر است؟!" همین ک حــجابت را رعایت کنے، مبـــــارزه ات را انجام داده ای... شهید محمدرضا نظافت
آخــــــرین باری که می رفت جــــــبهه بدرقه اش کردم وقت رفتن خواستم صــــورتش را ببوسم ، که یکی صداش کرد ســـــرش رو برگردوند سمت صدا ، نا خود آگاه به جای صورتش ، پشت گـــــردنش رو بوسیدم پیکرش رو که آوردند رفتم بالای سرش .. دیدم تـــــرکش خورده به گردنش درست همون جایی که بوســــــیده بودم .. مادرش تعریف میکرد .. شهید مصطفی پیش قدم
معمولا صورت بشاشی داشت . یک بار سر مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم . هر کدام روی حرف خودمان ایستاده بودیم که او عصبانی شد ، اخم روی صورتش افتاده بود و لحن مختصر تندی به خود گرفت ، بعد از خانه زد بیرون .. وقتی برگشت دوباره همان طور با روحیه باز و لبخند آمد . بهم گفت : " بابت امروز ظهر معذرت میخواهم . " می گفت نباید گذاشت اختلافات خانوادگی بیش از یک روز ادامه پیدا کند .. شهید اسماعیل دقایقی
مادر میگفت: پسرم وقت رفتن گفت: مادر میرم تا تنها نباشه...! حال چه کنم که نه امامم هست و نه پسرم ... ۳۶ سال ... تواین شهرشلوغ ..!!!