بایه مظلومیت به سیدالشهدا گفت
بابا سنگینی زره منو کشت...😭
یه ذره آب پیدا نمیشه؟ :)))))))
علی اکبر رفت میدون...
شروع کرد جنگیدن...
یهو دیدن آخ میوه ی دل سیدالشهدا
دستاشو حلقه کرد دور گردن اسب...💔💔💔
ریختن سر علی اکبر...
ریز ریز کردن این بدنو...
ریز ریز...😭😭😭😭😭😭😭😭
یاصاحب الزمان...
تا سیدالشهدا اینو شنید،
راوی میگه فبکی الحسین علیه السلام...😭
سیدالشهدا صدای گریش بلند شد...
راوی میگه وقتی حسین بن علی میخواست بیاد میدون،
با یه صلابت حیدری میومد،
همه میگفتن این امیرالمومنینِ
نه حسین بن علی...
ولی وقتی از طرف خیمه خواست بیاد بالا سر علی اکبرش...
راوی نقل کرده،
یجوری حسین بن علی با اسب اومد،
که هیچکس حسین رو نشناخت...
راوی میگه سیدالشهدا تا برسه بالا سر علی اکبرش، چنددددد بار از رو اسب افتاد زمین...
هی بلند میشد باز زمین میخورد...😭😭😭😭
اصلا یه جا راوی میگه،
وقتی سیدالشهدا خودشو انداخت رو بدنِ ارباّ اربای علی اکبرش،
یه حالی داشت،
که همه لشکر دشمن با خنده و شادی گفتن
حسین مُرد...
اینو مقتل نوشته...
اینقدر بی جون بود بدنِ سیدالشهدا...
که میگفتن حسین مُرده...😭😭😭😭