تُنگ آب۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت بیست و نهم
۰۰۰ می خام آقا رو قسم بدم به مادرش حضرت زهرا(س) گِره از کار خانواده این دو تا شهید وا کنه ، بابای ناصر حاج گُل ممد که فوت کرد ، مادرش هم که خاله ی جمشید باشه ، حال و احوال خوبی نداره ، از این ور لوطی صالح بابای محمد زمین گِیر شده ، بی بی مادرش خیلی پیره ُ و قدِش خمیده ِ ، مملی کوچیکه هم که خیلی بی تابی میکنه ، این گِره ها فقط و فقط به دست ِ مادر سادات ، حضرت زهرا(س) وا میشه ، خدا حافظی کردم ُ و راه افتادم ، از دَم محضر حاج آقا قلعه قوند که رد می شدم نگاه کردم دیدم ، درب محضر قفله ، به خودم گفتم ، چرا درب بسته اس ، نکنه یادش رفته باشه ، ولی نه آقا قلعه قوند خیلی دقیق ِ و حواسش به همه چی هست ، از در امام زاده که وارد شدم دیدم آقا قلعه قوند داره وضوع می گیره ، از دور گفتم : سلام حاج آقا ؟ از دور من رو که دید یه لبخند قشنگ مهمونم کرد ، عاشق خنده های قشنگش بودم ، واسه این که به سمت من نیاد دوئیدم تا احترام معلمیش رو حفظ کرده باشم ، دستش رو که به خاطر آب وضوع خیس بود بوسیدم ، خواست دشتش رو بکشه ، سفت گرفته بودم ، بغلش کردم و گفتم : آقا مثل اینکه صدقه سری امام زمان(عج) ، قراره یه بار دیگه هشت نفرمون دور هم جمع بشیم ، و باز قرار مهمون دارمون محمد ِ جمال عشقی باشه ، مثل اون روز صبح ، تُو شلمچه ، همین طور که دست آقا قلعه قوند تُو دستم بود ، یه دفعه صحنه واسم عوض شد ، دیدم تازه از مرخصی برگشتم ُ و دارم به مقعر نزدیک میشم ، با اشتیاق زیادی وارد مقعر شدم سُراغ بچه های واحد ۱۲۰ رو گرفتم ، گفتند ، حاج آقا کریمی موقع برگشت از خط ماشینش رفته روی مین و بد جوری زخمی شده ، منتقلش کردن تهران ، میثم با یه گروه شناسایی رفته داخل عراق ، و چند روزیه ازشون خبری نیست ، بچه ها میگن حوالی بصره درگیر شدن ، ممکنه اسیر یا شهید شده باشه ، ناصر و جمشید دیروز رفتن مرخصی تهران ، احمد و علی شاهرخی ، رفتن خرمشهر یه دوری بزنن و خرید کنن ، آقا قلعه قوند واسه بچه ها دانش آموز رزمنده کلاس کنکور گذاشته ، حالم گرفته شد ، اصلا" یاد محمد نبودم ، ساک تُو دستم تِلو تِلو خوران اومدم به طرف چادر ُ و سنگر ۱۲۰ ، وارد سنگر شدم ، ساک پرت کردم گوشه سنگر ُ و به خودم گفتم منو باش با چه عشقی از تهرون راه افتادم ، تازه یه روز از مرخصیم مونده بود ، به عشق دیدن این بی معرفتا ، قید خونه ُ و خانواده و زدم ُ و زودتر اومدم ، حالا هر کدومشون رفتن یه جا هیچ کِی نیست ، بهتر درخواست کنم حاجی منو بفرسته جلو ، شلمچه ، خط مقدم ، اینجا تنها بمونم ، دیوونه میشم ، رفتم به طرف چادر فرماندهی ، یه یاالله گفتم : وارد شدم ، حاجی نشته بود پای نقشه و بیسیم دستش بود یکی از بچه ها پشتش به من بود ُ و روبروی حاجی نشسته بود حاجی پرسید ؟ پس به نظر شما ، این دو تا کلمه ُ و دو تا عدد تُو شنود دشمن ، نشونه یه محله ، اون فرد گفت : بله ، صدا واسم آشنا اومد ، ولی گفتم شاید جلسه خصوصی باشه ُ و سریع از سنگر فرماندهی خارج شدم ، به خودم گفتم ، بهتره همین اطراف منتظر بشم تا جلسه حاجی با اون فرد تموم بشه ، بعد برم سراغش ، بیست دقیقه ایی گذشت ، یه هو دیدم محمد از سنگر فرماندهی خارج شد ، هم خوشحال شدم هم تعجب کردم ، پس اون کسی که پشتش به من بود و صداش برام آشنا اومد محمد بود ، صداش کردم محمد ؟ محمد ؟ منم حسن ، و دوئیدم به طرفش خیلی خوشحال شد ، بغلم کرد ُ و پیشونیم رو بوسید ، گفتم محمد بچه ها کجا رفتند ، گفت : رفتن مرخصی ، چند روز دیگه برمی گردند ، نگران نشو ، گفتم : تو چرا نرفتی ؟ گفت آخه یه کار واجب پیش اومد ، گفتم چه کار واجبی ؟ گفت باید یه رَمز رو می خوندم ، گفتم رَمز چی ؟ گفت : هنوز خودمم نمی دونم ، ولی حدس می زنم یه نفوذی و جاسوس بین ما هست ، گفتم جاسوس از کجا ؟ گفت اَگه اشتباه نکنم ، حدسم اینکه از دار و دسته منافقین باشه ، پرسیدم از کجا فهمیدی ؟ یه اسم با دو تا عدد ، دوتا عدد به هم چسبیده ، مثلا " مثل عدد ۱۳۶۶ ، که میشه ، عدد ۱۳ و ۶۶ ، این دوتا عدد می تون مشخصات طول و عرض جعرافیایی یه منطقه باشه ، البته این رو مثال زدم ، پس روی نقشه میشه منطقه قرار رو مشخص کرد ، البته بستگی داره این عداد رو چطور کنار هم بچینی ، اون اسم هم می تونه ساعت قرار و روز قرار باشه ، پرسیدم اسم چی هست ، گفت : (تُنگ آب) ، گفتم چی ؟ چه اسم عجیبی ، گفت آره خیلی عجیبه ، گفتم بیا با هم روش فکر کنیم ، گفت باشه ، گفتم یه تنگ جنسش از چیه ، گفت می تونه از شیشه یا گِل باشه ، گفتم اُگه از گِل باشه میشه کوزه ، در صورتی که اینجا گفته شده تُنگ ، پس نتیجه می گیریم جنسش از گِل نیست ، گفت پس باید از شیشه باشه ، گفتم آره تُنگ شیشه ایی آب ، گفت خوب تُو تُنگ شیشه ایی که آب هست چی می ریزن ، گفتم نگو چی می ریزن ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.
ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
ازتون ممنونم۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت سی اُم
گفتم : نگو چی می ریزن چون خودش گفته تُنگ آبه ، گفت : یعنی می خای بگی تُو تُنگ آب ، چی میندازن ، یه هو هر دوتامون داد زدیم ( ماهی) ، منظور دریاچه ماهیه ، مشخصات یه نقطه تُو دریاچه ماهیه ، شروع کردیم به دوئیدن به سمت سنگر فرماندهی ، محمد از خوشحالی داد می زد ، حاجی ؟ حاجی ؟ فهمیدیم ، رَمز رو فهمیدیم ، حاجی ، فرمانده تیپ ذوالفقار ، هراسون از سنگر فرماندهی پا برهنه دوئید بیرون و پرسید چی شده ، چه خبره ، چرا داد می زنید ، چه اتفاقی افتاده ؟ من و محمد ، دوتایی داد زدیم حاجی رَمز مشخصات یه نقطه کنار دریاچه ماهی تُو شلمچه اس ، محمد شروع کرد نحوه رَمز گُشایی رو واسه حاجی توضیح دادن ، حاجی وقتی قضیه رو فهمید خیلی خوشحال شد ُ و یکی از بچه های اطلاعات و عملیات رو صدا زد ُ و ازش خواست سریع موضوع بررسی کنه و رو کرد به من و محمد ُ و گفت : پس ما دو نفر نُخبه رَمز گُشا تُو تیپ داریم ، آفرین امروز یه کمپوت گیلاس به عنوان جایزه مهمون من هستید ، بعد بلند داد زد ، کَبلایی ؟ کبلایی ؟ کجایی ؟ بیا ، پیرمرد نورانی ، با اون چهره خندون ُ و زیبا ُ و ریش بلند ُ و سفیدش سریع خودش رو رسوند ُ و گفت : چیه پسرم ؟ حاجی گفت : کبلایی دو تا کمپوت گیلاس بیار واسه پذیرایی این دو تا برادر ، ما سرمون رو از خجالت انداخته بودیم پائین ، چون کبلایی دفعه پیش فهمیده بود که کِش رفتن کمپوتا کار ما بچه های واحد صد و بیسته ، همه ما رو می شناخت ، یه شونه بالا انداخت و یه نگاه عاقل اندر سفیه به ما کرد و گفت : شما دوتا از موشای سِرتق واحد صد و بیست نیستید ؟ بعد خندید ُ و گفت ، چرا خودتونید ، اون پسر جاپونیه کجاست ؟ اون مرگ موش خورده هنوز زنده اس ، اون یکی اون بلبل ِ مداح که کمپوت رو خورده بود ، اسمش چی بود ، اون خالی بنده ، وای کبلایی با این سن ُو سالش دونه دونه قضایا یادش بود ، بعد اشاره کرد ، اَگه به خاطر آقا معلمتون نبود ، یه ماه ازتون بیگاری می کشیدم تا اون لقمه های حرومی که خوردید رو پس بدید ، یه هو محمد گفت : ما که کمپوت ها رو پس دادیم ، کبلایی با ناز ُ و غمزه قشنگی گفت : شکر ُ و آبلیموی قبلش ُ و چی ؟ اونو کِی پس می دید ، جلو حاجی ابرومون رفت ، کبلایی رو کرد به حاجی گفت : پسرم اینا جایزشون رو قبلا" گرفتن ، خوبش رو هم گرفتن ، ما یه نگاه به حاجی انداختیم ، حاجی یه شونه ایی بالا انداخت ُ و گفت : اینجا فرمانده منم ، تُو تدارکات ، فرمانده کبلاییه ، بعد رو کرد به کبلایی ُ و پا چسبوند ُ و گفت : به رو چِشم جناب فرمانده ، ما مایوس سرمون رو انداختیم پائین ُ و خواستیم برگردیم که کبلایی گفت وایسید ، بعد رو کرد به حاجی ُ و گفت ، پسرم چرا دوتا کمپوت بیارم پس خود ِ تو چی ؟ حاجی انگار پَر و بال درآورده باشه خندید ُ و گفت : نه ممنون ، من بعدا" با بقیه بچه ها می خورم ، تواضح حاجی که فرمانده تیپ بود منو یاد قاسم سلیمانی فرمانده لشگر انداخت ، به محمد گفتم ، وای محمد ؟ اینا چه آدم های بزرگی هستند ُ و چه روح بزرگی دارن ، آدم جلوشون کم می یاره ، آخرای شب بود من و محمد تُو سنگر داشتیم کمپوتارو می خوردیم ، بیرون ساکت بود ، گَه گُداری صدای یه انفجار از راه دور می اومد ، از بیرون یه صدای خِش خِش اومد ، محمد گفت صدای چی بود ؟ گفتم نمی دونم ، حتما" راسویی ، خرگوشی ، موشی ، چیزی باید باشه ، بعد محمد یه نگاه به من کرد ُ و گفت : حتما" از اون موشایی که کمپوت می خورن ، هر دو تامون زدیم زیر خنده ، تُو مقعر کَتونی می پوشیدیم ، ولی بیرون مقعر پوتین ، پوتین ها رو بیرون درآورده بودیم ، حسابی خاکی ُ و گِلی بود ، حال ُ و حوصله تمیز کردنش رو نداشتیم ، آخر شب محمد گفت : من باید برم دستشویی ُ و مسواک بزنم ُ و وضوع بگیرم ، تو هم می یای ، گفتم نه من خسته ام ، همین جا مسواک می زنم ُ و وضوع می گیرم ، خندید ُ و گفت : ای تنبل ، ممکنه شب جاتو خیس کنی ، حدیث داریم قبل از خواب سعی کنید سه تا کار انجام بدید دستشویی برید ، مسواک بزنید و وضوع بگیرد ، خندیدم گفتم : بابا دستشویی ندارم ، زور که نیست ، چی کار کنم ؟ هر دوتامون زدیم زیر خنده ، محمد گفت : الان اَگه ناصر اینجا بود ادای مادرا رو در می آورد ُ و می گفت : (گفته باشم : پدر سوخت ؟ اَکه جاتو خیس کنی ، فردا صبح به جای صبحانه فلفل می ریزم تُو دَهنتو و کُتک ِ دمپایی پُلو داریم) ، دو تامون شروع کردیم به خندیدن ، دلم واسه ناصر و جمشید و بچه ها تنگ شده بود ، محمد رفت بیرون تا کارشو انجام بده ، یه هو هراسون اومد داخل ُ و گفت : حسن ، حسن ؟ بیا بریم بیرون ، ترسیدم ، گفتم چی شده ؟ به بیرون اشاره کرد ، وقتی رفتم بیرون ، دیدم پوتین های من ُ و محمد ، تمیز شده ُ و واکس خورده روی تخته مهمات بیرون سنگره ، دوتا بسته کوچیک نخود ُ و کشمش هم کنارشه ، یه تیکه کاغذ زیر نخود کشمشا نظرم رو جلب کرد ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
کشورم را بهار میبینم
این نظام برقرار میبینم
پیشرفت و شکوه کشور را
بنده پر افتخار میبینم
دشمنان نظام و کشور را
سخت مغموم و خوار میبینم
لیبرالها و طیف اصلاحات
عصبانی و زار میبینم
حوزه علمیه خدا را شکر
من بصیرت مدار میبینم
بنده آخوند انگلیسی را
روبه و گرگ هار میبینم
من سلبریتی بدون شعور
این زمان گهگدار میبینم
آنکه جفتک زند به دین و وطن
همچنان روی کار میبینم
نقشه دشمنان ایران را
گرچه با اعتبار میبینم
ولی از آن محاسبات غلط
خصم را شرمسار میبینم
چونکه اینجا که نامش ایران است
بنده با اقتدار میبینم
مردم با بصیرت ایران
کاملاً هوشیار میبینم
عدهای با رسانه دشمن
عقلشان در حصار میبینم
در حصار بی بی سی و منوتو
هر دو را مثل مار میبینم
لشکر سایبری دشمن را
همه جا رهسپار میبینم
در فضای مجازی عقرب و گرگ
موش و هم سوسمار میبینم
در فضای حقیقی اما من
خصم را خندهدار میبینم
بنده جاسوس یا محارب را
این زمان روی دار میبینم
در حمایت ز قاتل و جاسوس
چند داد و هوار میبینم
عدهای جاهلاند و برخی نیز
خائن و نابکار میبینم
برخی از داخل همین کشور
چوب چرخ قطار میبینم
از قطار نظام برخی را
عاقبت در فرار میبینم
با سرود سلام فرمانده
نسل نو را سوار میبینم
خون قاسم و آه آرتین را
سیل و دیگر چو نار میبینم
که عدو را بسی کند رسوا
خصم را تار و مار میبینم
رهبرم سید خراسانی
در ظهور آشکار میبینم
رهبرم نوح امت است او را
صالح و با وقار میبینم
یاوران امام خامنهای
عاقبت رستگار میبینم
پرچم عفت و حجاب و حیا
در وطن ماندگار میبینم
حامیان حجاب را بسیار
در یمین و یسار میبینم
شهدا را عزیز و محبوب و
سرور و شهریار میبینم
من پلیس و سپاه و ارتش را
پاک و خدمتگزار میبینم
در تل آویو معترضها را
بنده هشتاد هزار میبینم
به فلسطین تمام اسرائیل
عاقبت واگذار میبینم
حمله موشکی ایران را
قاطع و شاهکار میبینم
عاقبت سرنوشت اسرائیل
تلخ و بس ناگوار میبینم
ردی از چکمههای ایرانی
آن مکان یادگار میبینم
حال و روز جهان عجیب است و
غرب را در فشار میبینم
چین و روسیه را نه عاشق ما
بلکه همراه و یار میبینم
نه که شرقی و نه که غربی را
پس درست این شعار میبینم
جنگ سختی درون آمریکا
بنده در آن دیار میبینم
من سقوط دلار می بینم
جنگ قرقیسیا چه نزدیک است
شام را شام تار میبینم
کافری را به نام سفیانی
افعی و در شکار میبینم
قصد ایران کند چو سفیانی
رهبرم ذوالفقار میبینم
دست او پس به کشورم نرسد
لطف پروردگار م بینم
همچنین سید یمانی را
قوی و استوار میبینم
عاشقان پس ظهور نزدیک است
ظالمان را خمار میبینم
دولت عدل مهدی زهرا عجلاللهتعالیفرجهالشریف
روشن و پایدار میبینم
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج ⚘
🔴 روزی تمام زنان دنیا محجبه بوده اند
🔶 باید خاطر نشان کنم غرب فقط با حجاب زنان مبارزه نمیکند او در حافظه تاریخی ملت ها دست برده و حجاب را که بخشی از فرهنگ و تاریخ وپوشش زنان است را حذف کرده است گویی که تمام دنیا از اول بی حجاب بوده اند .
🔶امروز هر فیلمی در هر جای جهان از گذشته ساخته میشود، یا حجاب ندارند یا حجاب های خیلی کم رنگی گاها در فیلم دیده میشود
🔶اما مستندات تاریخی از همین دویست سال قبل،قبل از آنکه جنگ غرب با حجاب و زن عفیفه شروع شود، دوربین ها تصاویری از فرهنگ های مختلف را ثبت کرداند که زنان حجاب های بسیار محکمی هم دارند.
◀️برای اثبات ادعای خود شش تصویر از حافظه تاریخ را در این پست قرار داده ایم که نشان دهیم حجاب و عفاف لباس همگانی تمام زنان جهان بود.دو تصویر از زنان ژاپن، یک تصویر از کره، یک تصویر از زنان سرخ پوست، یک تصویر از پوشش زنان روسی، و یک تصویر از پوشش زنان اروپایی که در سینه تاریخ هست ولی در تولیدات رسانه ای جدید دیگر دیده نمیشود.
✍عالیه سادات
صدا ۰۰۹.m4a
زمان:
حجم:
2.43M
دلتنگ توئم من بخدا...
همین الان به عشق آقام
احد رستمی