eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
363 دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
17.6هزار ویدیو
210 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸اطاعت از ولی‌فقیه‌ مانند اطاعت از ائمه معصومین واجب است/ هدف ولی فقیه، جلب رضای الهی است و خداوند نیز او را به حال خود وا نمی‌گذارد علامه مصباح یزدی: 🔹چهل‌ سال پیش نهضتی که یکی از فرزندان صالح پیامبر‌صلی‌الله‌علیه‌وآله در ایران شروع کرده بود، به پیروزی رسید و کاری کرد، کارستان؛ او با اخلاص برای خدا گام برداشت و خداوند نیز با همراهی یاران مخلص و فداکار، او را یاری کرد و توانستند طاغوت را بیرون و نظام اسلامی را تشکیل دهند؛ اما سؤال این است، آیا ما مصون از انحراف هستیم یا ممکن است به بیراهه برویم؟ 🔹پیش از امام(ره) دین تنها در نماز و روزه خلاصه شده بود و هر چند مسئله ولایت‌فقیه در دین وجود داشت، اما مطرح نمی‌شد. نتیجه قیام امام(ره) و تبعیت از ولایت‌فقیه این شد که امروز بزرگ‌ترین قدرت‌های عالم ایران را رقیب خود می‌دانند و در منطقه از ایران شکست می‌خورند. 🔹همان‌گونه که بعد از پیامبرصلی‌الله‌علیه‌وآله، اطاعت از ائمه‌علیهم‌السلام واجب است، زمانی که امام معصوم‌علیه‌السلام غائب است نیز ولی‌فقیه واجبالاطاعه است. اما آیا همه ما و همه مسئولان، این امر را باور دارند و طبق آن عمل می‌کنند؟! 🔹اطاعت از ولی‌فقیه‌ مانند اطاعت از ائمه معصومین‌علیهم‌السلام، واجب است؛ هر چند که ولی‌فقیه معصوم نیست و ممکن است بین هزاران تصمیم، اشتباهی نیز بکند. همان‌گونه که به حکم عقل اطاعت از فرمانده واجب است، اطاعت از ولی فقیه نیز واجب است؛ سربازان باید از فرمانده اطاعت کنند؛ بله، ممکن است فرمانده نیز تصمیمی اشتباه بگیرد، اما این مسئله دلیل بر ترک اطاعت از فرمانده نیست؛ وگرنه تفرقه ایجاد می‌شود و قدرتی باقی نمی‌ماند. 🔹البته فرق فرمانده و ولی‌فقیه این است که هدف ولی فقیه، جلب رضای الهی است و طبیعتا خداوند نیز او را به حال خود وا نمی‌گذارد، ولی حتی اگر این ویژگی نیز نبود، باز هم اطاعت از او به اندازه یک فرمانده لازم بود. 🔹باید باورهایمان را تصحیح کرده و بر اساس استدلال صحیح آن‌ها را بپذیریم و نه صرفا بر اساس تقلید؛ اما کسانی‌ بوده‌اند که عالم بوده و حتی کتاب‌هایی نوشته‌اند، اما هوای نفس آن‌ها را از مسیر حق، منحرف کرده است؛ بنابراین افزون بر رفع جهل، باید به دنبال خودسازی باشیم و بنا را بر این بگذاریم که هرچه را فهمیدیم عمل کنیم. فهم صحیح و خودسازی دو عامل مهم برای انجام وظیفه الهی و عدم انحراف است.
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
✫⇠ ✫⇠ ۳ پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید. روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.» با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.» پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.» ادامه دارد.. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
✫⇠ ✫⇠ ۴ من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!» می گفتم: «به حاج آقایم.» می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! » می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.» بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند. تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.» دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
✫⇠ ✫⇠ ۵ می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!» با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.» معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.» اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.» پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم. ادامه دارد...
#جانباز سرافراز حاج حسین آملی با تحمل ۳۵ سال درد و رنج ناشی از جانبازی، سحرگاه امروز در بیمارستان امام خمینی( ره) ساری به فیض شهادت نائل شد و به برادر و همرزمان شهیدش پیوست.🌷 . 🍀 ایشان متولد ۱۳۴۴ هستند و در سال ۱۳۶۲ در منطقه مریوان کردستان از ناحیه نخاع آسیب جدی دیده و دو پای وی بر اثر جراحات قطع است. 🍃سید ۵ سال بود یک روز در میان روزی ۵ ساعت دیالیز میشد. سرطان خون هم داشت. دو پا نداشت. قطع نخاع هم بود... #شهادتت_مبارک💐 #جانباز_شهید_سیّد_حسین_آملی💕
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
‍ ✫⇠ ✫⇠ 6⃣ نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.» پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.» آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!» بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم. ادامه دارد...
💌| پست اینستاگرامی به مناسبت ولادت شهید💛 بسم رب الزهراء... مدتی ست دست و دلم به نوشتن نمی رود، دردی جانکاه قلبم را سخت می فشارد، هموطنان عزیزمان در تلاطم و سختی هستند، درگیر سیل و..... اما اینک مثل همچون امشبی، شب ۲۶ فروردین ۷۴ تا اذان صبح درون منزل راه میرفتم از ساعت ۸شب تا ۵ صبح روز بیست و ششم.... چقدرباتونجوا میکردم.... چقدرمتوسل به مادرسادات شدم.....بماند... آنچه مسلم بود اینکه: قراربود پسری متولدشود که در پیشانی نوشتش شهادت رقم خورده بود، پسری که با آمدنش همه ی زندگی و خانواده من را غرق در شادی و شعف کرد، محمدرضایی دیگر متولد شده بود و قراربود آرام و قرار دل دردمند پدر و مادرمن شود آنان که محمدرضای خود را در سال۶۶ در عملیات نصر۸ در منطقه ماووت عراق تقدیم جانان کرده بودند... آری محمدرضای کوچک قرار دل بی قرار کل خانواده شد....آمدنش شمع امیدی در دل ما روشن کرد، شمعی که باید پرفروغ می درخشید و بالنده میشد تا ۲۰ سال بعد چشم و چراغ راه جوانان هم سن و سال خود گردد. آری محمدرضا جان چه زیبا متولد شدی!!!!چه زیبا زیستی!!!!! چه زیبا زندگیت را مدیریت کردی!!!! و چه زیبا پرکشیدی!!!!! گوارای وجودت عزیز دل مادر!!!!میلادت مبارکباد🌸 💌🍃| @shahid_dehghan