eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
362 دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
17.6هزار ویدیو
210 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠(۲۰۹) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و نهم:بریدن قطره ها از دریا 🍂بعد از ماه ها تلاش و تبلیغات رنگارنگ و فریبندۀ منافقین برای جذب نیرو از بین اسرا، تنها تعداد کمی حاضر شده بودند، فرم پناهندگی رو پر کنند اونم مخفیانه! 🔸️از بین حدود ۱۶۰۰ نفر اسیر اردوگاه یازده تکریت، حدود شصت نفر پناهنده شده بودن یعنی چیزی در حدود چهار درصد کلِ اسرا که تعدادی ازشون کسانی بودن که سابقۀ خیانت، جاسوسی و خبرکشی برای بعثیها داشتن. ولی اکثراً بچه‌های بریده و ضعیف‌النفسی بودن که دیگه تحمل ادامه اسارت رو نداشتن و فریب تبلیغات اونها رو خورده بودن. گر چه همین تعداد هم برای ما خسارت بود ولی شکستی سنگین برای بعثیها و منافقین محسوب می‌شد. 🔹️اونها تصور می‌کردن با این همه وعده هایی که دادن و با توجه به شرایط سخت و سنگین اردوگاه، نصف بیشتر اسرا پناهنده می‌شن ولی این جور نشد. وقتی مشخص شد که جاسوسها پناهنده شدن و احتمالا بزودی جداشون می کنن و میرن داخل منافقین؛ اون عدۀ اقلیت خائن هم که دیگه قید برگشتن به ایران رو زده بودن و خیال‌شون راحت بود که چند صباحی دیگه میرن داخل منافقین و در حال حاضر هم تحت حمایت بعثیها قرار داشتن، دوباره شروع کرده بودن خبرکشی و درد سر درست کردن و تعدادی زیادی با خیانت اونها روانه سلول‌های انفرادی شده بودن و بعد از ماه‌ها آرامش نسبی، مجددا نا امنی در بین آسایشگاها ایجاد شده بود. از این طرف هم زمزمه‌هایی در بین بچه‌ها بود که جاسوسها نباید بدون مجازات در بِرَن و تنش و درگیری‌هایی هم کم و بیش داشت شکل می گرفت و اوضاع اردوگاه رو به تشنج می‌رفت. 💥این بود که در اواخر اردیبشهت سال ۶۷ ، عراقیها تصمیم گرفتن افراد پناهنده رو از همه آسایشگاها جمع کنن و تو یه آسایشگاه متمرکز بکنن تا هم بتونن راحت‌تر برنامه‌های تبلیغی براشون داشته باشن و هم از اقدامات تلافی‌جویانۀ بچه ها در امان بمونن. 📌یه آسایشگا رو خالی کردن و همه پناهنده‌ها رو بردن اون آسایشگاه و بچه‎های آسایشگاه پنج رو بین سیزده آسایشگاه دیگه تقسیم کردن. این قضیه یه خوبی برای کل اردوگاه داشت و آن اینکه تمامی آسایشگاها از افراد خائن و جاسوس و مسئله‌دار پاک‌سازی شد و دیگه با خیال راحت بچه‌ها می ‌تونستن برنامه‌ها و فعالیتهاشون رو بدون مزاحمت پیگیری کنن... ☀️ ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
فراموش نمی‌كنم هنگامی كه می‌خواستم سوار ماشین شوم و آن پیرمرد موقر به احترام من شخصاً در عقب سواری مدل بالای خود را باز كرده بود، برادرم كه در عالم خیال حتی تصور نمی‌كرد كه برادر طلبه او از چنان موقعیتی برخوردار باشد به هنگام خداحافظی در بیخ گوشم گفت : حالا می‌فهمم كه چرا ما را تحویل نمی‌گرفتی! كاش خدا تمام ثروت مرا می‌گرفت و در عوض یك مرید پر و پا قرصی مثل این پیر مرد اشرافی نصیب من می‌كرد ! این خدا بود كه آبروی مرا خرید و آن قدر مرا در چشم برادرم بزرگ جلوه داد كه حالا به موقعیت من حسرت می‌خورد و از من می‌خواست زیر بال او را هم بگیرم ! ماشین سواری با سرعت از خیابان‌ها می‌گذشت ولی من ابداً حركتی احساس نمی‌كردم! انگار سوار كشتی شده‌ام و امواج كوه‌پیكر دریا ما را آرام آرام به پیش می‌برد ! اتوبوس از رده خارج امروز صبح كجا، و این سواری بنز مدل بالای خوش ركاب كجا؟! واقعاً انسان در كار خدا در می‌ماند و در برابر عظمت او با تمام وجود احساس كوچكی و ناچیزی می‌كند . از پیچ شمیران هم گذشتیم، و راننده پس از عبور از یك خیابان طولانی و مشجر، سواری را به سمت خانه ویلایی بسیار بزرگی كه دو نگهبان در سمت راست و چپ در ورودی آن با لباس فرم ایستاده بودند، هدایت كرد . نگهبانان به محض دیدن سواری، در ورودی را باز كرده و دست خود را به رسم سلام بالا بردند، و پیر مرد با اشاره دست به احترام آنان پاسخ گفت و با نواختن عصا به شانه راننده از او خواست تا به حركت خود ادامه دهد و توقف نكند ! از خیابان نسبتاً عریضی كه باغچه‌های زیبا و گلكاری شده در دو طرف آن خود نمایی می‌كردند گذشتیم. ساختمان با شكوهی كه توسط پرچین‌های سرسبز از سایه قسمت‌ها مجزا شده بود و در ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV وسط محوطه‌ای چمن‌كاری شده قرار داشت .
ما پس از پیاده شدن از ماشین با راهنمایی آن پیر مرد از پله‌هایی كه دایره وار ساختمان را احاطه كرده بود، بالا رفتیم و از در شمالی وارد ساختمان شدیم . تماشای سرسرایی بسیار بزرگ و مجلل، با چلچراغ‌های نفیس، و فرش‌های عتیقه و ... برای من و امثال من این پیام را به همراه داشت كه آدمی موجودی است طبعاً سیری ناپذیر و آزمند! كه هر چه از خدای خود بیشتر دور می‌شود، به مال و منال دنیا بیشتر دل می‌بندد و سرانجام از سراب عطش‌خیز دنیا در نهایت ناكامی و عطشناكی به وادی برزخ كوچ می‌كند در حالی كه جز كفنی از مال دنیا به همراه ندارد و باید پاسخگوی وزر و وبالی باشد كه بر دوش او سنگینی می‌كند ! به خاطر دارم كه در آن لحظات، از فرط حیرت قادر به سخن گفتن نبودم، و آرزو می‌كردم كه این نمایشنامه هر چه زودتر به پایان برسد! پیرمرد كه دقایقی پیش مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمی كه سعی می‌كرد با كمك خدمتكار مخصوص خود سر و روی خود را با چادر بپوشاند! وارد سرسرا شد . آن خانم، همین كه به چند قدمی من رسید، با دیدن من فریادی كشید و از حال رفت ! ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
سقا خونه امام رضا(ع)۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت سی و یکم ۰۰۰ یه تیکه کاغذ زیر نخود ُ و کشمشا نظرم رو جلب کرد ، کاغذ رو برداشتم ، روش نوشته بود : ممنون خیلی کمک کردید ، به بزرگی خودتون ببخشید قابل شما رو نداره ، اَشکمون در اومد ، حاجی رسول ، فرمانده تیپ ، پوتین ها ما رو تمیز کرده بود ُ و واکس زده بود ، دوتا بسته نخود کشمش واسمون گذاشته بود ، پَر ُ و بال باز کردیم ، تا اذان صبح تُو خواب می دیدم هممون ، هر هشت نفرمون ، تُو مشهدیم ُ و داریم زیارت می کنیم ، دَم ِ در سقاخونه امام رضا وایسادیم تا بهمون آب بِدَن ، آقایی که مسئول اب دادن بود ، لیوانای آب پر شده رو آورد ولی به جای هشت تا ، چهارتا بود ، یه لیوان آب رو به ناصر داد ُ و گفت اول تُو بگیر که از همه تشنه تری ، بعد ، لیوان دوم داد به علی شاهرخی ُ و گفت : تو رو زیاد مسخره کردن ، این هم جایزه تو ، یه لیوان آب رو داد به احمد ُ و گفت ، این هم چایزه تو به خاطر کارهای خوبی که تُو هیئت انجام دادی ُ و به پدرت کمک کردی ، آخرین لیوان رو تُو دستش نگه داشته بود ُ و در حالی که به ما پنج نفر نگاه می کرد گفت : می دونم همه تون تشنه اید ، ولی یکی از شما بیشتر عطش دیدن امام حسین َ و کربلا رو داره ، به من دستور دادن این لیوان آخر رو بِدَم به اون ، بعد رو کرد به محمد ُ و گفت : گریه هات کار خودش رو کرد ، بیا این لیوان آب آخر واسه تو ، من داد زدم پس ما چی ؟ ما هم تشنه ایم ، یه نگاه با محبت به من کرد ُ و گفت : شما چهار نفر باید یه کم دیگه صبر کنید ، حتما" واسه تون آب میارم ، در حالی که به شددت گریه می کردم محمد تکونم داد و گفت : حسن ؟ حسن ؟ چرا گریه می کنی ، پا شو ، پا شو ، داری خواب می بینی ، از خواب پریدم ، تُو جام نشستم ُ و همینطور گریه می کردم ، محمد پرسید ، چی شده ، چی خواب می دیدی ، با گریه گفتم : محمد ؟ به من آب سقا خونه ی امام رضا(ع) رو ندادن ، گفتن ، بعدا" ، محمد بغلم کرد ُ و پیشونیم رو بوسید ُ و گفت : نیم ساعت به اَذان صبح مونده ، بیا یه نماز شب عشقی بخونیم ُ و دوباره التماس کنیم تا به من تو هم از آب ِ حرم امام رضا(ع) بِدن ، خجالت کشیدم بِگم : محمد به تو دادن ، به من ندادن ، تو گرفتی ُ و همون جا آب رو خوردی ، تو و احمد و علی و ناصر ، آب رو خوردید ، من ُ و جمشید و میثم و آقا قلعه قوند جا موندیم ، جا موندیم ، دستم تُو دست محمد بود ، داشت بلندم می کرد واسه نماز شب ، یه هو صحنه عوض شد دیدم آقا قلعه قوند دستمو می کشه ، حسن ؟ حسن جان ؟ حواست کجاست ، سریع گفتم ، بله ، هان ؟ هیچ جا ، یه لحظه یاد جبهه افتادم ، یاد شلمچه ، با هم رفتیم داخل صحن حرم امامزاده حسن(ع) ُ و کنار معلمم یه زیارت مشتی ُ و عشقی انجام دادم ، آقا قلعه قوند پرسید : ساعت چند قرار گذاشتی میثم رو ببینیم ، گفتم حول ُ و هوش ده قیقه به چهار ، ولی البته خود برادر میثم خبر نداره ، شاید هم لوطی صالح بِهش اطلاع داده باشه ، آقا قلعه قوند گفت : می دونی چند ساله ندیدیمش ؟ گفتم دقیقا" یادمه ، از اواخر خرداد شصت ُه هفت ، از اون وقتی که رفت شناسایی ُ و دیگه ازش خبری نشد ، بچه ها می گفتن شهید شده ، یه عده هم می گفتن اسیر شده ، تا پایان عملیات بیت المقدس هفت که من و شما خط مقدم بودیم ازش خبری نشد ، بعدشم که من و شما برگشتیم ، سی و خُرده ایی ساله ازش خبری نداشتیم تا حالا ، آقا قلعه قوند ، پرسید : حسن جان ممکنه اشتباه کرده باشی ؟ آخه همون موقعه هم بَر ُ و بچه های اطلاعات و عملیات می گفتند ، به امکان زیاد شهید شده ، چون زخمی شدنش رو دیده بودن ولی اسیر شدنش رو نه ، گفتم آقا ارزو می کنم خودش باشه چون دیگه تحمل شنیدن نبود پنجمین نفر رو ندارم ، تُو این سی و خُورده ایی سال هر جا می رفتم چشمم دنبال محمد بود ، امیدوار بودم بازم یه روز زنده ببینمش ُ و بغلش کنم ُ و یه دل سیر گریه کنم ، اما حالا محمد من ، مفقود الاثره ، حتی' یه قبر نداره بِرم سراغش یه دلی سبک کنم ، آقا قلعه قوند بغلم کرد ُ و گفت : غصه نخور ، ان شاء الله این میثم ، همون میثمه ُ و دلت شاد میشه ، راه افتادیم سمت بریانک ، وقتی به کنار درب خونه لوطی صالح رسیدیم دقیقا" ساعت ده دقیقه به چهار بود ، دیدم مملی کوچیکه جلو درب خونه نشسته ، از دور تا ما رو دید ، دوئید به طرفمون ، پرَبد تو بغل منو گفت : عمو سلام اومدی ، یه ساعته اینجا نشستم ُ و منتظر شمام ، بوی محمد رو میداد ، وقتی بغلش کردم انگار محمد رو بغل کرده بودم ، پیشونیش رو بوسیدم ُ و گفتم سلام عمو جوون ، عمو میثم اومده ، گفت نه قراره ساعت چهار بیاد ، عمو میثم خیلی دقیقه ، وقتی بگه ساعت چهار می یاد ، بدون حتما" ساعت چهار می یاد ، گفتم خوب مملی جان می خام تو رو به معلم خوبم معرفی کنم ، زودی گفت : می شناسمش ، دایی محمد تُو خواب این آقا رو به من معرفی کرده ، حتی' گفته که از این آقا ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی ایت