eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
363 دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
17.6هزار ویدیو
210 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹پیامبر اکرم(ص) فرمودند: ♦️«مَنْ سَمِعَ رَجُلًا یُنَادِی یَا لَلْمُسْلِمِینَ فَلَمْ یُجِبْهُ فَلَیْسَ بِمُسْلِمٍ» ♦️هر کس صدای مظلومی را بشنود و به کمکش نشتابد، مسلمان نیست . 📚كافى، ج 2، ص 164 🌹٢٩دی ماه؛روز غزه (نماد مقاومت فلسطین) ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
✫⇠(۲۱۱) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و یازدهم:غم سنگین رحلت امام (۱) ♦️خرداد سال ۶۸ فرا رسید اخبار ناخوشایندی از بیماری و بستری شدن حضرت امام(رحمه الله علیه)، از تلویزیون عراق پخش می‌شد و هر روز بر نگرانی ما افزوده می‌شد. امام برای اسرا نه فقط یک رهبر سیاسی، بلکه مراد و معشوقی بود که از لحاظ روحی، روانی نیز تکیه گاه استوار و مستحکمی محسوب می شد که غم و رنج دوران خطیر اسارت را برای اسرا آسان می‌کرد. 🔸️گاهی من به بعضی دوستان می گفتم: که آیه ای در قرآن هست که می فرماید: «الابذکرالله تطمئن القلوب» یعنی با یاد و نام خدا دلها آرامش می یابد. می ‌گفتم: دوستان شاید من از درک عظمت خالق و تسکین یافتن با نام او عاجز باشم ، اما امام برایمان تجسم عینی جلوۀ نور خدا بر طور وجودمان و جلوه ای از عظمت خالق است. بنابراین من می‌گم با یاد و نام امام دل ما آرامش پیدا می‌کنه و بعضی دوستان نیز تصدیق می‌کردن. استناد من این بود زمانی که مولانا با شمس از روی آب عبور می‌کرد. شمس با ذکر یا علی از روی آب عبور کرد ، اما مولانا تا وارد آب شد و یا علی گفت، توی آب فرو رفت. شمس رویش رو به سمت مولانا برگردوند و گفت تو از درک علی عاجز هستی تو بگو یا شمس و از روی آب عبور کن و چنین شد. 🔹️امام خمینی مراد و تسکین دهندۀ آلام و رنج‌های ما بود لذا از دست دادن امام خیلی سنگین و غیر قابل تحمل بود. کم کم اخبار کسالت امام جدی‌تر شد تا روز غم بزرگ فرا رسید و سنگینی واقعه فرود اومد و تلویزیون عراق خبر ارتحال امام را در غروب روز چهاردهم پخش کرد و یکی از طلبه‌ها بنام عبدالکریم مازندرانی که عربی بلد بود در آسایشگاه یک خبر رو ترجمه کرد. 💥با اعلام خبر ارتحال امام تا دقایقی سکوتی سنگین بر کلِ آسایشگاه حاکم شد و همه در بهت و حیرت فرو رفته و با ناباوری به این خبر می نگریستند. امّا به تدریج با جدی و محرز شدن خبر، بغض‌ها ترکید و ضجه‌های دردناک اسرا که برای هیچ نوع شکنجه ای این‌جور بلند نشده بود، در فضای تمام آسایشگاه‌ها پیچید...   ☀️   ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
سلول های خاکستری۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت سی و چهارم سر کوچه مون یه نون بربری فروشی بود که کنار اون یه پیرمرده که اسمش بابا پنجعلی بود یه منقل گذاشته بود ُ جیگر می فروخت جیگر گوسفند سیخی دو تومن بود و چون ما بچه ها زورمون نمی رسید ُ و فقیر بودیم ُ و نمی تونستیم ، جیگر گوسفند دو تومنی بخریم ، بابا پنجعلی دلش سوخته بود و رفته بود جیگر شتر آورده بود سیخی پنج زار ، خدایی جیگر شتر خوشمزه بود ولی خیلی سفت بود ُ و بزرگترا نمی خریدن ولی ما که سنگ رو هم می خوردیم ، این یه سیخ جیگر پنج زاری رو با نصف بربری قورت می دادیم ، یه هو علی گفت ناصر پَرت و پلا حرف زدی ، داشتی از اَخم حسن می گفتی ، رفتی سُراغ نون بربری ، بعدش بابا پنجعلی ، بعدش جیگر شتر ، حالا چی می خای بگی ، یه هو جمشید زد پس گردن ناصر گفت چند بار گفتم موقع صحبت کردن از یه شاخه به شاخه دیگه نپَر ، اصلا" بزار خودم تعریف کنم ، جمشید یه ژست ِ بالای دیپلم به خودش گرفت ُو گفت ، به تیم فوتبال ما می گفتن تیم بچه های کوچه بربری ، شماره کوچه ما گوچه صد و ده بود و ما از وقتی که فهمیده بودیم عدد صد وده ، عدد اسم حضرت علی علیه السلامه ، قیافه می گرفتیم که ما بَر و بچه های حیدری هستیم ُ و اسم تیم فوتبالمون رو گذاشته بودیم تیم عقاب ِ حیدری ، روبروی کوچه مون اونور خیابون کوچه شماره صد و دوازده بود که اتقاقا " سر کوچه شون یه نون سنگکی بود ، ما بچه های کوچه بربری همیشه با بچه های کوچه سنگکی کَل داشتیم ، ما اونا رو مسخره می کردیم ُ و بهشون می گفتیم ، بچه های کوچه ده دوازدهی ها ، یا بچه های کوچه سنگک سوخته ، اونا می خواستن ما رو مسخره کنن به ما می گفتن بچه های کوچه ده دهی ها یا بچه های کوچه بربری بیات ، از وقتی هم که بابا پنجعلی اومده بود ُ و جیگر شتر رو آورده بود بهمون می گفتن بچه های کوچه شتری ، اونا یه کاپیتان داشتن یه بچه سِرتقی بود به اسم رضا موتوری ، باباش سر خیابون موتور سازی داشت ، بعضی وقتا هم موتور اوراق می کرد بعضی ها می گفتن ، موتورا دزدیه ، یه هو احمد یه دادی زد و بلند گفت : بابا جمشید جوون تو هم که شدی ناصر ، هی از این شاخه پریدی رو یه شاخه دیگه ، شما دو نفر مثلا " می خاید دلیل اَخم حسن ُ و بگید ، یه ساعت دارید حرف می زنید هنور ما نفهمیدیم که لیلی زن بود یا مرد ، اصلا " نمی خاد تو تعریف کنی بزار خودم بِگم یه دفعه احمد از جاش بلند شد ُ و رفت بیرون سنگر ، علی خندید ُ و گفت : کجا رفت ، چرا قَهر کرد ، من هممون جور با اُخم بچه ها رو نگاه می کردم ، یه هو احمد با یه جعبه خالی مهمات اومد داخل سنگر ، جعبه مهمات چوبی رو به صورت عمودی گذاشت زمین ، یه پتو انداخت روش ، همه با تعجب نگاه می کردیم ، ناصر پرسید حسن ، این دیوونه داره چیکار میکنه ؟ با اَخم شونه هامو بالا انداختم ُ و گفتم : نمی دونم ، احمد یه شیشه ابلیمو خالی رو هم مثل میکروفون گرفت تُو دستش ، علی گفت : نخیر ، راست راستکی دیوونه شده ، تا اومد از جاش بلند شه ، احمد داد زد : آقا بشین ، مجلس رو به هم نزن ، علی ترسید ُ و هممو جا نشست ، یه نگاه به آقا قلعه قوند انداختم ، دیدم خیلی جدی داره کارهای احمد رو برانداز می کنه ُ و هیچی نمی گه ، ناصر در گوشم گفت : حسن موتور احمد روشن شده ، مواظب باش ، الان ِ که جلو آقا یه گَندی بالا بیاره ، با دقت داشتیم احمد ُ و نگاه می کردیم ، احمد شروع کرد : برادرای خوبم ؟ داداشام ؟ اِ ِِِ ِ ، ببخشید چی می خواستم بگم ؟ یادم رفت ، آهان می خواستم بِگم : سلام ، یه دفعه از خنده هممون پوکیدیم ، احمد بدون اینکه بخنده خودش رو جابجا کرد و سرش رو خاروند ُ و گفت : می خواستم خدمتون عرض کنم که که که ، راستی جمشید تا کجا تعریف کردی ؟ یادم رفت ، دوباره ما از خنده پوکیدیم ، دیدم آقا قلعه قوند هم داره می خنده ، یه دفعه احمد جدی شد ُ و رو کرد به علی ُ و گفت : میکروفون چرا قطع کردی ؟ مرد حسابی پاتو از رو سیم بردار ، دوباره پرسید ؟ جمشید جوون مادرت ، جوون مادرت ، تا کجا تعریف کردی ؟ وای از خنده دلامون رو گرفته بودیم ، یه هو گفت : آهان ، آهان ، یادم اومد ، اَولا" دِش آقا جمشید گُلم ، دلیل اینکه ما به بچه های کوچه سنگکی می گفتیم دَوازدهی ها ، اینایی که تو بَلغور کردی نبود ، یه هو جمشید دهنش رو کج کرد ُ و پرسید پس چی بود ؟ دوباره خندیدیم ، صحنه شده بود یه تاتری کُمدی ، آقا قلعه قوند آروم می خندید ُ و خوب این نشونه خوبی بود ، احمد گفت : داداشام یادتون میاد یه روز غروب سر کوچه مون داشتیم جیگر شتر می خوردیم ، یه هو رضا موتوری با دار و دسته کوچه سنگکی سر رسیدن ُ و ما رو مسخره کردن ؟ بچه ها گفتن نه چیزی یادمون نیست ، احمد با عصبانیت گفت : آقایون دانشمندا ؟ تُو رو خدا به اون سلول های خاکستری نداشته مغزتون یه کم فشار بیارید ، یادتون بیارید ، یادتون می یاد ، بعد از من پرسید ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
خِشتک شلوار۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت سی و پنجم ۰۰۰ آقایون دانشمندا ؟ تو رو خدا به اون سلول های نداشته مغزتون یه کم فشار بیارید ، یادتون می یاد ، بعد از من پرسید ؟ حسن تو هم یادت نیست ؟ با اَخم اشاره کردم به شکاف کوچیک بالای ابرومو گفتم : چرا ، یادمه ، یه هو احمد یه بِشکَن زد ُ و گفت آفرین ، بعد رو کرد به بچه ها ُ و گفت همون روز که تُو دعوا ، اَبروی حسن شکافت ، یه هو همه انگاری کشف مهمی کرده باشن داد زدن آره ، آره ، یادمون اومد ، یه هو ناصر نه ورداشت نه گذاشت ُ و گفت : بله همون روز که خشتک شلوار ِ۰۰۰۰۰۰ پاره شد ُ و هیچی از زیر شلوار نپوشیده بود ، وای انگاری یه جعبه نارنجک منفجر کردن ، پوکیدیم از خنده ، هِر هِر و کِر کِرمون بلند بود ، یه هو کبلایی گوشه چادر سنگر زد کنار ُ و گفت : هان چیه آقایون موش موشک ؟ ایندفعه چی کِش رفتید ُ و باهاش جشن گرفتید ؟ بِرم ، بِرم یه سر به انبار تدارکات بزنم ببینم ، آبلیمویی ، شکری ، کمپوتی ، نخود کشمشی ، کم نشده باشه اینو گفت ُ و رفت ، هممون از حرف کبلایی خنده مون گرفت ، یه هو جمشید رو کرد به ناصر ُ و گفت : آقا ناصر تحویل بگیر ، این دسته گُلی که جنابعالی به آب دادی ، زرگنده ؟ ناصر یه شکلک دراورد و گفت : خودتی ، آقا قلعه قوند بلند گفت : کبلایی وایسا ، وایسا ، واست توضیح بدم رفت دنبال کبلایی ، احمد بالا مِنبر نشسته بود ُ و همونطور که شیشه ابلیمو رو مثل میکروفون گرفته بود تُو دستش ادامه داد ، رضا موتوری یه کاپ فوتبال از ساکش در آورد گفت : حسن کفاش ؟ اینو می بینی ، هم امروز صبح تُو مسابقه فوتبال بُردیم ، عُرضه داری با این بچه های زِپرتیه کوچه بربری با ما مسابقه بدی ، یه کاپ بخرید بیاید مسابقه ، هر تیمی بُرد ، هر دو تا کاپ مال ِ اُونه ، جمشید دولا شد در ِ گوش حسن گفت : قبول نکن ، قیمت کاپ خیلی گرونه ، حسن رو کرد به رضا موتوری ُ و گفت : قبول نمی کنم ، ما با شما مسابقه نمی دیم ، شما جِرزنید ، بچه هاتون خَشن بازی می کنن ، رضا موتوری نیش خندی زد ُ و گفت : بگو می ترسم ، حسن کفاش ؟ همون بهتر یه ترسو مثل تُو بِره واسه دو تومن کفش بوگند ِ مردم رو واکس بزنه ، بعدش حسن با رضا درگیر شدن ُ و رضا با کاپ کوبید به صورت حسن ُ و اَبروی حسن شکافت ُ و رضا فرار کرد ، یه هو جمشید داد زد نخیرم ، رضا فرار نکرد ، اَگه یادت باشه دار و دسته رضا موتوری فرار کردن ، حسن خون رو که دید عصبانی شد ، رضا رو زد زمین ُ و نشست رو سینه اش دست خونیش رو مالید رو صورت رضا ُ و گفت : نامرد ؟ باشه ، سر همین ماه ، مسابقه تُو زمین خاکی ایران نقش داور هم اکبر بختیاری ، کس دیگه رو قبول نمی کنم‌ ، رضا همونطور که حسن هول می داد پائین ، گفت : باشه اکبر بختیاری ، نامرد هم خودتی ، احمد گفت آره یادم اومد ، علی به حسن گفت : حسن ؟ کاپ دویست سیصد تومنه ما تا آخر سال پولامون رو اَگه نخوریم ُ و جمع کنیم صد تومن نمی شه ، با روزی پنج زار پول تُو جیبی که نمی شه کاپ خرید ، ناصر گفت : یادش بخیر همون روز رفتیم پیش حاج تقی که مغازه نون خشکی داشت ، خواستیم که از فردا بهمون چهار چرخ بده تا بریم نمکی ُ و نون خشک جمع کنیم قبول نمی کرد و وقتی خیلی اصرار کردیم گفت به این شرط قبول می کنه که هر دو نفرمون یه چرخ ببریم که اَگه یکی رفت دنبال بازیگوشی ، اون یکی مراقب چهار چرخ باشه ، جمشید یه آهی کشید ُ گفت : ناصر یادت تُو با من یه چرخ ، حسن ُ و داداشش کریم با یه چرخ ، احمد و علی با یه چرخ ، رسول و سیامک با یه چرخ ، ایرج و مجتبی' با یه چرخ ، سلیمون ُ و یوسف با یه چرخ ، پسر کوچه خالی شده بود ، اهل کوچه از مادرامون می پرسیدن ، چه خبره ، این وَرپریده ها کجا میرن که کوچه صبح تا غروب خلوته ، احمد گفت : درسته یادم افتاد ، دقیقا " بیست و سه روز طول کشید تا ما دویست و شصت تومن پول کاپ رو جمع کنیم ، حسن یادت می یاد دوازده نفر از وصفنار تا امامزاده حسن پیاده رفتیم تا کاپ بخریم ، خندیدم ُ و گفتم آره یادمه ، یه هو بچه ها هجوم آوردن روم ُ و گفتن چی شد خندیدی ، مارو دو ساعته سر کار گذاشتی ُ و یه جشن پتوی حسابی واسم گرفتن ، اَگه آقا قلعه قوند به دادم نرسیده بود ، الان ابروی سمت راستم هم شکاف ورداشته بود ، همه ی این وقت محمد فقط ما رو نگاه می کرد با ما می خندید َ و با ما گریه می کرد ، بهش نگاه کردم چشمش پَر اَشک بود ، ناصر و جمشید ُ و احمد ُ و علی متوجه گریه محمد شدن ، ناصر پرسید ؟ محمد داداشم چیزی شده ، ما که سعی کردیم کُلی تو رو بخندونیم ، محمد یه نگاه به ناصر انداخت ُ و گفت : از همه شما ممنونم ، ولی یاد میثم افتادم ، اُگه اسیر شده باشه ، اُگه شهید شده باشه ، چند روزه که ازش خبری نیست ، شما رفتید مرخصی ُ و برگشتید ولی از میثم خبری نشد ، خیلی نگرانم ، اخه چی شده ، چرا نمی یاد ؟ بلند شدم ، محمد رو بغل کردم ، بچه ها دور رو ورم رو گرفتند ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی