9.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشتباه است که فکر کنید با این همه برف وضعیت خشکسالی ایران برطرف شده
این همه برف، باعث نجات ایران از خشکسالی شده؟
واقعا برف نجات بخش بوده؟
یک خطای بزرگ میتواند وضعیت محیط زیست ما را بدتر کند.
در فیلم توضیح دادم که چرا نمیتوان به اعداد گزارش شده اعتماد کرد.
✍️حمید فرهمند 👈 عضوشوید
#حمید_فرهمند
#اقلیم
#خشکسالی
#برف
#برف_امیدبخش
#امید
#باران
#محیط_زیست
#رئیسی
#سیل
حضرت مهدی علیه السلام فرمودند
من برای مومنی که مصیبت جد شهیدم را یادآور شود، سپس برای تعجیل فرج و تایید من دعا نماید، دعا می کنم⚘
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#باهم_بخوانیم
#دعایسلامتیوفرجحضرت ⚘
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃
🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃
🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃
🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃
🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃
🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃
🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج
*🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼
🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۱۲)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و دوازدهم:غم سنگین رحلت امام(۲)
♦️هر چه بود ناله بود و فریاد و سیل اشک که از دیدگان منتظر و خستۀ اسرا جاری میشد. ساعت ها به همین منوال گذشت. بزرگترها دیگران را دلداری می دادن و گاه خودشان نیز به جمع ضجهکنندگان میپیوستن. ساعاتی طولانی صحنههایی عجیب خلق شد. اسرا فریاد می زدند، گریه می کردن، نوحه می خوندن و گاهی به درگاه الهی شکوه می کردن. کم کم مراسمات سوگواری شکل منظم تر گرفت. شورایی از بچه های شاخص تشکیل شد و تصمیم گرفته شد همه لباس عزا بپوشن، امّا کسی لباس مشکی نداشت.
🔸️لباس هایی به رنگ سبز تیره و آبی ویژه زمستان که ضخیم تر بودن داشتیم، بچه ها به نشان عزا لباسهای تابستونی رو در آوردن و لباس های تیره پوشیدن. تمامی آسایشگاههای اردوگاه تکریت ۱۱ به استثنای آسایشگاه پناهندهها یکپارچه تیره پوش شد. زمانی که برای هواخوری بیرون رفتیم بعثیها با تعجب میگفتن مگر زمستون شده که لباس تیره پوشیدید؟ اونها واقع قضیه را می دونستن، اما هدفشون تضعیف روحیۀ ما بود. البته ظاهراً از بالا به آنها دستور داده بودن که متعرض بچهها نشن. شاید ازین که آتش بس شده و وضعیت دو کشور از حالت جنگی خارج شده بود و مذاکراتی بین طرفین در حال انجام بود، ترجیح میدادند که احساسات اسرای معتقد و عاشق رهبرشون جریحه دار نشه و یه وقت منجر به شورش و درد سری برای اونها نشه.
🔹️ناگفته نمونه بعضیشون، چه شیعه و چه سنی واقعاً علاقمند به حضرت امام بودن. یکی از همینها درجه داری بود بنام اسماعیل که هیچوقت اسرا روشکنجه نداد و بصورت خصوصی به بعضی بچهها گفته بود که دو برادرش در جنگ کشته شده و خودش هم مدتها جبهه بوده، ولی هیچکدوم جز تیر هوایی، حتی یه گلوله هم به سمت نیروهای ایرانی شلیک نکرده بودن. همین اسماعیل به امام با عنوان سید العلما و با تجلیل نام میبرد.
💥عزاداری تا سه شبانه روز ادامه یافت و بچهها غریبانه سوگواری میکردن. در این سه شبانه روز متعرض ما نشدن و بچه ها واقعا سنگ تموم گذاشتن و عزاداری در داخل آسایشگاهها با شکوه و عظمت خاص و با نوحه خونی با زبانهای مختلف ترکی، لری ،کردی و فارسی و غیره و قرائت قرآن برگزار شد. شاید اگر این حجم از گریه و عزاداری صورت نمیگرفت، واقعا بعضی از بچهها دق میکردن و از دست می رفتن. اینم از کمک های الهی بود که دشمن مانع عزاداری نشه و غم سنگین تو دل بچهها به عقده و سکته و دق کردن منجر نشه.
⚡به هر حال سه روز تحمل کردن و دم برنیاوردن، اما دیگه داشت طاقتشون طاق می شد و در صدد نقشه و توطئهای شوم بودن تا انتقام این همه ابراز ارادت رو از بچهها بگیرن.
نقشه چه بود و چه کردن؟...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهد
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
جوک های ناصر
داستان دنباله دار من ُ و مسجد محل
قسمت سی و ششم
بلند شدم محمد رو بغل کردم ، بچه ها دور رُو وَرم رو گرفتند ، سعی کردم به محمد دلداری بدم ، ناصر یقه مو رو کشید ُ و گفت : راستی حسن نگفتی چرا یه هو اَخم کردی ؟ بقیه گفتن راست میگه ما رو سر کار گذاشتی ، باز اَخم کردم گفتم نخیر ، من رفتم مرخصی دلم واسه شما تنگ شده تهرون ول کردم یه روزم زودتر اومدم ، میبینم هیچ کدوم از شما بی معرفتا نیستید ، هر کی رفته یه طرف ، خوب خیلی دلم گِرفت ، اَگه محمد نبود از تنهایی و غصه مرده بودم ، یه هو جمشید گفت : ای وای عزیزم ، دلت گرفت ، بمیرم برات ، یه هو ناصر گفت : خوبه خوبه ، خودتو لوس نکن ، پاچه خوار ، از اَدای ناصر ُ و جمشید که خیلی خوشمزه دراومد کلی خندیدیم ، احمد یقه منو گرفته بود ُ و می کشید ُ و می گفت : تو دو ساعته ما رو گذاشتی سر کار ، حیف نون ، یقه ات پاره کنم ، می کُشونمت ، همینطور که یقه پیرهَنم رو می کشید صحنه واسم عوض شد ، دیدم تُو بالکن خونه بی بی وایسادم ، مملی کوچیکه گوشه پیرهَنم رو داره می کشه ُ و میگه : عمو حسن ؟ حاج آقا دلبری گفت بهتون بِگم امشب حتما" نماز مسجد باشید بعد نماز یه جلسه مهم داریم ، گفت بگم که ، یه هو مکث کرد ، دستشو گذاشت رو لبش و گفت : دیگه چی گفت ؟ بی بی خندید گفت : مملی جان عجله نکن مادر ؟ خوب فکر کن ُ و بعد بگو ، یه هو مملی گفت : آهان یادم اومد ، میثم با عشق خاصی مملی رو نگاه میکرد ، مملی ادامه داد ،حاج آقا دلبری گفت که به عمو میثم هم بگم که شما هم حتما" بیا جلسه ، با شما هم کار مهمی داره ، یه دفعه میثم خندید ُ و گفت : الهی قربونش بره عمو میثمش ، بعد مملی رو بغل کرد ُ و بوسید ُ و گفت ، فدات شَم ، برو به حاج آقا بگو ، چشم به روی چِشم ، حتما " می یام ، مملی عین قرقی دوچرخه رو سوار شد رفت ، لوطی صالح داد زد اروم بِرون بَبَم ، خیابابون شلوغه ، بعدش گفت : میثم پس حموم ما چی شد ، دوستاتو دیدی ما رو فراموش کردی ، میثم خندید ُ و گفت : نه بَبَم ، فعلا" حموم افتاب بگیر تا بیام ، بعد رو کرد به حاج آقا قلعه قوند ُ و پرسید حاجی بقیه بچه ها کجان ، ناصر چیکار میکنه حالش خوبه هنوز پر انرژی ُ و خنده روه ، جمشید بلاخره موسیقی دان شد یا نه ، یادمه سنتور ُ و خیلی دوست داشت ، احمد چی ؟ حتما" الان یه مداح بزرگه ، علی شاهرخی چشمش رو عمل کرد ، اون افتادگی پلکش ، خوب شد ، حتما" الان هر کدومشون بچه ُ ونوه هم دارن ُ و دورشون شلوغه ، بعد یه آه عمیقی کشید ُ و سکوت کرد ، من یه نگاهی به آقا قلعه قوند انداختم ، دیدم چشای آقا پر اَشکه ، انگشتم رو به علامت سکوت جلوی لبم گرفتم ُ و آقا قلعه قوند اشاره کرد حواسم هست و چیزی نگفت ، من گفتم میثم جان ؟ تا تو لوطی صالح رو حموم می کنی ، یه ، یه ساعتی تا اَذان مونده ، من حاج آقا قلعه قوند رو برسونم محضرش برگردم ، گفت باشه ، وسیله داری ؟ گفتم آره یه موتور دارم ، گفت بیا با ماشین من برو ، گفتم نه ، چون بازار امام زاده حسن شلوغه با ماشین بِرم تُو ترافیک اونجا گِیر می کنم و به نماز ُ و جلسه نمی رسَم ، موتور بهتره ، میثم گفت : راست میگی ، ولی حاج آقا ، قول بده تُو همین هفته همه بچه ها رو همین جا ، خونه لوطی جمع کنی تا من ببینمشون ، خیلی دلم واسشون تنگ شده ، مخصوصا" واسه ناصر ، اون صورت گرد ُ و قلنبه اش ، اون چشم های بادومی قشنگش ، خیلی دوست داشتنی بود ، تُو اسارت هر وقت کم می آوردم ، یاد جوک های ناصر می افتادم ، کلی می خندیدم ، تازه هر روز یکی از شیرین کاری هاش رو واسه اُسراء تعریف می کردم ُ و چقدر اونا شاد می شدن ُ و می خندیدن ، وای یه کم دیگه اَگه میثم ادامه داده بود ، من ُ و آقا قلعه قوند ، زار زار گریه می کردیم ، وقتی اومدیم بیرون ُ و درب خونه بی بی رو بستیم ، همدیگه رو بغل کردیم ُ و زدیم زیر گریه ، رهگذرا با تعجب ما رو نگاه می کردن بعضی یا فکر می کردن ما دیوونه شدیم یه دفعه دیدم مملی با دوچرخه اش وایساده ُ و دار ما رو نگاه می کنه ، پرسید ؟ عمو ؟ چرا گریه می کنی ؟ عمو میثم ناراحتت کرد ، زود چشمامو پاک کردم ُ و گفتم نه عمو ، یاد دایی محمدت افتاده بودم ، یه هو مملی اشاره کرد به بالای سر ما ُ و گفت ، دایی ُ و دوستاش خودشون همینجان ، اوناها دارن از بالا سرتون نگاه می کنن ، من ُ و آقا قلعه قوند به بالای سرمون نگاه کردیم ، دیدم چهار تا کبوتر بالای سرمون دارن می چرخن ، پرسیدم ؟ مملی تو با دایی محمد حرف می زنی ، بلافاصله بدون فکر کردن گفت : خوب آره ، پرسیدم صدای دایی محمد رو هم می شنوی ؟ گفت : خوب معلومه که که می شنوم ، گفتم : می تونی ازش یه چیزی بپرسی ؟ گفت : چی بپرسم ؟ گفتم ازش بپرس ، دایی محمد ، عمو حسن میگه خونت کجاست ؟ مملی یه نگاه با آسمون کرد ُ و گفت : الان که رفت ، وقتی برگرده می پرسم ، گفتم ، کِی بر می گرده ؟ مملی سرش رو تکون داد۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
ایتا
🌎 @shahi