eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
363 دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
17.6هزار ویدیو
210 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 هوری #فصل‌نهم_عملیات‌شهیدچمران #جمعی‌ازدوستان‌شهید 📚 @channelshohada96
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 بنی‌صدر با کارشکنی‌هایش سبب شد رزمندگان اسلام، با دست خالی در مقابل دشمنی مجهز، به سختی و با غیرت بجنگند. علی هاشمی کار مهمی را در سپاه آغاز کرد. او به دنبال کار اطلاعاتی وسیع در منطقه بود. ميدانست که پیروزی در حملات، احتیاج به کسب اطلاعات دقيق دارد. او بچه‌های بومی را بین نیروهای عراقی می‌فرستاد تا با آنها طرح دوستی بریزند! اینگونه از وضعیت دشمن اطلاعات به دست می‌آورد. البته این کار خیلی سخت بود. حرف و حدیث‌های زیادی برای حاج علی ً درست کرد! اما حاجی اصلاً به این حرف‌ها اهمیت نميداد؛ زيرا مهمترین چیز،اطلاعات به دست آمده و غلبه بر دشمن بود. يادم هست كه ميخواست روی منطقه《طرّاح》کارشود.حاجی‌تعدادی ازبچه‌ها را مأمور کرد تا از خاکریز خودمان تا رودخانه و از آنجا تا خاکریز دشمن کانال بزنند. بعد آن کانال‌ها را انشعاب بدهند و هر کدام را به چهار کانال دیگر تبدیل کنند و روی آنها را با خار استتار کنند. عده‌ی دیگری را مأمور کرد تا در منطقه‌ی دیگری شناسایی وسیعی انجام دهند و گزارش آن را بیاورند. نیروهای سرهنگ جوادی و بچه‌های جنگهای نامنظم، در نزدیکی ما مستقر بودند. قرار شد در عملیات طراحی‌شده، همه با هم وارد عمل شویم. یادم نميرود. یک بار حاجی را دیدم که یک کیسه‌ی نان خشک را کنارش گذاشته بود و همانطور که از آن ميخورد، از روی اطلاعاتی که بچه‌ها از محل استقرار تانک‌ها و مواضع دشمن به دست آورده بودند روی طرح کار ميکرد. برای توجیه نهایی فرماندهان، جلسه‌ای در مقر لشکر 16 زرهی قزوین در اطراف اهواز تشکیل شد. مجید سیلاوی که آن موقع معاون حاجی در سپاه حمیدیه بود، در جلسه حضور داشت. آن ایام دکتر مصطفی چمران شهید شده بود. قرار شد این عملیات به نام این شهید بزرگوار نامگذاری شود. بحث‌های زیادی در جلسه داشتیم. بعضی ميگفتند شناسایی‌ها کامل نیست، عملیات باید به تأخیر بیفتد. در این بحث‌ها نگاهم به حاجی افتاد. چیزی نميگفت. فقط ميشنید! علی ناصری کنار حاجی نشسته بود. آرام به حاجی گفت: بچه‌های ما زحمت کشیده‌اند، شناسایی کامله. اگر عملیات عقب بیفته، همه چیز لو ميره. حاجی هم گفت:《کاری نداشته باش، بگذار به موقعش.》 مطمئن بودم حاجی به کار شناسایی بچه‌ها ایمان دارد. وقتی همه‌ی صحبت‌ها تمام شد، حاجی بلند شد و گفت:《برادرها سه صلوات بفرستید》 بعد ادامه داد:《ما اینجا نیامدیم تا درباره‌ی انجام شدن یا نشدن عملیات صحبت کنیم. این بحث منتفی است. این جلسه برای این است که آخرین هماهنگی‌هاانجام شود و ساعت قطعی عملیات مشخص شود. این را هم بگویم که آقا امام زمان (عج) به خواب یکی از برادران بسیار مؤمن و معتقد آمده و فرموده‌اند: عملیات را انجام دهید. در این عملیات شما فقط یک شهید خواهید داد. من به این برادر و رويای‌صادقه‌اش ایمان دارم. اگر بعضی فرماندهان و نیروهایشان آمادگی ندارند، من با بچه‌های خودم عملیات را فردا شب شروع ميکنیم》 صدای تکبیر حاضران در اتاق پیچید که نشانه‌ی موافقت فرماندهان بود. با صحبت‌های حاجی حال جلسه عوض شد و کسانی که تالحظاتی قبل هزار دلیل برای حمله نکردن می‌آوردند، آمادگی خود را برای شرکت در حمله اعلام کردند. بعد از جلسه، علی ناصری به حاجی گفت: فکر نميکردم اینقدر با صلابت صحبت کنی. فردا شب عملیات آغاز شد. قدرت مدیریت و برنامه‌ریزی حاج علی مثال‌زدنی بود. این عملیات که بین سپاه و ارتش و نیروهای جنگ‌های نامنظم به طور مشترک انجام شد بسیار موفقیت‌آمیز بود. البته نقش سپاه حمیدیه کلیدی بود. عجیب آنکه در این عملیات فقط یک نفر به نام《سید کریم مزرعه》که بچه‌ی اهواز بود به شهادت رسید. پس از سقوط مواضع دشمن، عراقی‌ها با چند گردان از لشکر 9 زرهی چندین پاتک به ما زدند و آتش مفصلی روی مواضع ما ریختند؛ اما با هوشیاری حاجی کاری از پیش نبردند. بچه‌ها هم ایستادگی کردند. در این عملیات چندین نفرهم اسیر گرفتیم که در بازجويی اطلاعات زیادی به ما دادند. ٭٭٭ یک لودر نو به ما داده بودند؛ آن هم با کلی مکافات. در حین عملیات مصطفی چمران وقتی جلو رفته بود پنچر شد و در منطقه باقی ماند. حاجی خیلی پیگیر بود تا لودر را برگرداند. اینطور امکانات برایمان خیلی با ارزش بود.به چند نفر از بچه‌ها گفت تا بروند و لودر را بیاورند. اما بچه‌ها گفتند که منطقه زیر آتش عراقی هاست. حاجی هم اصرار داشت و ميگفت که نیروهای شهید چمران هنوز آنجا هستند و باید لودر برگردد.حاجی هنوز داشت جر و بحث ميکرد که چشمم افتاد به فرهاد ملکان. ازبچه‌های جدید الحاقی به سپاه حمیدیه بود. گوشه‌ای در سایه نشسته بود و تو حال خودش با خدا حرف ميزد. رفتم جلو ببینم چی ميگه.
ميگفت: خدایا، ما رو یادت رفته؟ عملیات داره تمام ميشه و من هنوز شهید نشدم. فرهاد همین که متوجه صحبت‌های حاجی شد بدون بحث؛ انگار که منتظر همین فرصت بوده بلند شد و گفت: من ميرم، بعد با سه نفر از دوستانش سوار وانت شدند و رفتند. وقتی وارد منطقه شدند، یک تانک دشمن، وانت را هدف قرار داد. بچه‌هاخودشان را از وانت پرت کردند بیرون. گلوله‌ای اطرافشان منفجر شد، فرهادهمانجا به شهادت رسید. این حادثه اجازه نداد شیرینی پیروزی‌هایی که در عملیات به دست آمده بود در کام ما بنشیند. شدت حادثه یکی از آن سه نفر را به هم ریخته بود. عقب که برگشت یک‌مدت خبری ازش نداشتیم. حاجی از بچه‌ها سراغش را گرفت، فهمیدیم که درخانه‌اش مانده. آدرس را گرفتیم و رفتیم سری بهش بزنیم. اما تا حاجی را دید با ناراحتی گفت: برا چی آمدید اینجا؟ همتون رو ميکشم!ً از لحاظ روانی کاملاً به هم ریخته بود. حاجی از ما پرسید:《این چشه؟》 ما هم همینطور به هم نگاه کردیم. آن روز ما از خانه‌ی این شخص بیرون آمدیم و صحبتی نکردیم. شاید حق داشت. با دیدن آن صحنه، هر آدمی منقلب ميشد، چه برسد به اینکه جلوی چشمش، دوست صمیمی‌اش پرپر شده بود. مدتی گذشت. متوجه شدم حاجی چند بار رفته سراغ همین شخص و او را برده بیمارستان و... او هم کم‌کم حالش خوب شد. حاجی به نیروهایش خیلی‌اهمیت ميداد. در آن شرایط سخت هم آنها را رها نميکرد. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠 هوری #فصل‌دهم_دقت‌نظر #یکی‌‌ازدوستان‌شهید 📚 @channelshohada96
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 علاوه بر کارهای عملیاتی و مسائل جنگ، علی آقا باید به شهر حمیدیه هم سر و سامان می‌داد. یک روز بچه‌ها خبر آوردند که یکی از شیوخ بسیار ثروتمند و صاحب نفوذ منطقه، برای عراقی‌ها جاسوسی ميکند! حتی خانه‌اش در اختیار ضد انقلاب و منافقین است! خبر به گوش علی آقا رسید، ابتدا تحقیق کرد و مطمئن شد که خبر درست است. بعد با چند نفر از بچه‌ها به سمت خانه‌ی شیخ راه افتاد. حاجی همه‌ی مردم آن منطقه را جلوی خانه‌ی شیخ جمع کرد. سن شیخ هم بالا بود و برای مردم آنجا حکم والی داشت. نميدانستم چه برخوردی خواهد کرد. هر کسی جرئت برخورد با این شخص را نداشت. علی آقا شیخ را برد بالای پشت بام. بعد رو کرد به مردم و گفت:《شنیدم خیانت ميشود، من جواب خائن‌ها را ميدهم》 بعد از اینکه دلائل و مدارک را به مردم ارائه کرد، شیخ را خواباند و با شلاق به پشتش زد تا درسی باشد برای دیگران. حقیقتش کسی جرئت این کار را نداشت. حاجی با شجاعت، مصلحت اسلام را در نظر گرفت و اینگونه بدون واهمه با او برخورد کرد. یادم هست که بعضی از ترس پا به فرار گذاشتند! هنوز باورشان نميشد که هیمنه‌ی شیخ فروریخته باشد. خیلی‌ها ميترسیدند بین عرب و عجم دو دستگی شود. اما رفتار علی آقارفتارصحیح‌انقلابی بود؛سندزنده‌ی 》اَشِدّاءُعَلی‌الکُفاررُحَماءُبَینَهُم》 باشیوخ منطقه که با انقلاب دشمنی نداشتند، رابطه‌ی صمیمانه‌ای داشت. نیروها و مردم برایش محترم بودند. فرقی نميکرد که طرفش شیخ است یا نیروی عادی. هر کس برای انقلاب و ایران تلاش ميکرد، برایش حکم برادرراداشت. اگر هم از نیروها کسی شهید ميشد، فرقی نميکرد از چه شهر و طايفه و قبیله‌ای باشد. خودش اولین نفر بود که در مراسم او شرکت ميکرد و از خانواده‌ی شهید دلجویی ميکرد. علي آقا تا جایی هم که ميشد از سپاه هزینه ميکرد تا به خانواده‌ی شهدا سخت نگذرد. ٭٭٭ محمد بوشهری آدم عجیبی بود. کفش نميپوشید و در جبهه پابرهنه ميجنگید. گاهی چند روز ناپدید ميشد! وقتی هم که می‌آمد چیزهایی از دشمن تعریف ميکرد که باور کردنش سخت بود! یک بار که فهمید بچه‌ها حرفهایش را باور نميکنند، رفت و بعد از چند روز برگشت! آمد و نشست جلوی حاج علی و یک مین را گذاشت روی زمین و گفت: این هم از میدون مین عراقی‌ها! حاجی با تعجب به مین و بعد به محمد نگاه کرد، بعد چهره‌اش را در هم کرد ً و گفت:《تو چرا این مین رو آوردی اینجا! اصلاً معلومه چی کار میکنی!؟》 محمد با قیافه‌ی حق به جانبی گفت: خب چه کار کنم، باورتون نمیشه کجاها بودم. هر چی ميگم یه جوری نگاه ميکنید که... حاجی با عصبانیت گفت:《باشه، راست ميگی، خب باور کردیم، حالا سریع برو این مین رو بذار همون جایی که برداشتی》 محمد با تعجب پرسید: مین رو برگردونم سر جاش؟ حاجی گفت:《بله؛ تا عراقیها نفهمیدند ما تا کجاها رفتیم، برو سریع این کار رو انجام بده》 بنده‌ی خدا خواسته بود کاری کرده باشه، اما به همه‌ی ابعادش توجه نکرده بود. حاجی همیشه ميگفت: در کار اطلاعات و شناسایی مهمترین نکته این است که از خودت ردی نگذاری تا دشمن متوجه نشود کسی برای شناسایی رفت و آمد کرده. محمد بوشهری وقتی فهمید ماجرا از چه قرار است و برای اثبات حرفش چه کار خطرناکی انجام داده، رفت و مین‌ها رو گذاشت سر جایش. بعد از آن هم کمتر از این کارها انجام داد. بعد از مدتی هم شهید شد. با حاج علی در مراسمش شرکت کردیم. حاجی به خانواده‌اش خیلی دلداری داد. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠 هوری #فصل‌یاز‌دهم_دفتر‌نخست‌وزیری #علی‌ناصری‌و... 📚 @channelshohada96
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 اوایل شهریور 1360 بود و هوا خیلی گرم. با همه‌ی فرماندهان و مسئولان، در نزدیکی روستای ساچت، بیرون از سنگر و در سایه‌ی خاکریزی نشسته بودیم. کار شناسایی به طور کامل انجام شد. همه‌ی نقاط شناسایی شده بود. همه‌ی شرایط برای حمله به دشمن آماده بود. علی هاشمی روی زمین نشسته بود و داشت تسبیح می‌انداخت و به حرف‌های ما گوش ميداد. صحبت‌ها که تمام شد، کمی فکر کرد و گفت:《بچه‌ها، پیشنهاد ميکنم عملیات چند روزی عقب بیفتد!》 با شنیدن این حرف بچه‌ها با تعجب به هم نگاه کردند. کسی انتظار شنیدن چنین حرفی را از علی هاشمی نداشت. این اولین بار بود که این‌طور صحبت ميکرد. علی همیشه طرفدار حمله و یورش به دشمن بود. در این بین یکی از فرماندهان با نظر علی مخالفت کرد. حاجی هم گفت:《عقب افتادن عملیات دلیل تاکتیکی ندارد. الحمدلله نیروهای ما و ارتش آماده‌اند، اما فکر ميکنم اگر عملیات چند روزی عقب بیفتد، نتایج بهتری خواهد داشت.راستش‌رابخواهید، دلیلش را نميدانم؛ ولی یک چیز در درون من می‌گوید که این کار را نکنیم. حس ميکنم در چند روز آینده اتفاقی خواهد افتاد؛ یک اتفاق بزرگ!》 با شناختی که از علی هاشمی و صفای باطنش داشتیم سکوت کردیم و دیگر مخالفتی نشد. قرار شد عملیات چند روزی به تأخیر بیفتد. سه روز بعد در هشتم شهریور، حادثه‌ی انفجار بمب در نخست‌وزیری توسط منافقین پیش آمد! محمدعلی رجایی، رئیس‌جمهور و محمدجواد باهنر، نخست‌وزیر ایران به همراه چند نفر دیگر به شهادت رسیدند. وقتی خبر را از رادیو شنیدم، بدنم لرزید. نميدانم چرا ناخودآگاه به یادحرف‌های حاجی افتادم. آن شب عراقی‌ها جشن گرفتند و به خاطر آن‌که روحیه‌ی ما را خراب کنند و ّ فشار روانی ایجاد کنند، آسمان را غرق منور کردند. ِ صدای کِل زدن، هلهله و شادی آنها به گوش می‌رسید و دل ما را خون ميکرد. اما در این طرف، با شنیدن خبر انفجار نخست‌وزیری، غم و ماتم فضای جبهه را پر کرد. بچه‌ها همه در سوگ نشستند. در این شرایط تنها کسی که ميتوانست کاری بکند تا دل بچه‌ها آرام بگیردعلی هاشمی بود. یکباره علی آقا آمد و دستور اجرای عملیات به تأخیرافتاده را صادر کرد. نام عملیات را هم به یاد شهدای هشتم شهریور، عملیات رجایی و باهنر گذاشت. با این عمل نیروها جان تازه‌ای گرفتند. بچه‌ها ميخواستند انتقام خون شهدا را بگیرند. دو روز بعد یعنی دهم شهریور برای شروع عملیات تعیین شد. یادم نميرود. شب عملیات علی آقا کنار یکی از نیروها که روحیه‌ی خوبی نداشت نشست و با او صحبت کرد تا روحیه‌اش برگردد. چند ساعت قبل از شروع عملیات، همه‌ی نیروها را جمع کرد و گفت:《شما باید امشب دل امام را شاد کنید. امروز امام محزون است. امام و ملت عزادارند. منافقان و عراقی ها خوشحال‌اند. امشب ماشه‌های تفنگتان را با خشم بفشارید و به دشمن امان ندهید》 بعد صدای تکبیر بچه‌ها مثل همیشه محکم و استوار بلند شد. آن شب را فراموش نميکنم. بین بچه‌ها شرایط خاصی حاکم بود. بچه‌ها سر از پا نميشناختند. بعضی نماز ميخواندند، بعضی دعا ميکردند. اما سید طاهر و چند نفر دیگر بیرون سنگر ایستاده بودند. ميگفتند و ميخندیدند! سید طاهر همیشه اهل شوخی بود و لبخند قشنگی روی چهره‌اش داشت. ساعتی بعد عملیات خیلی خوب شروع شد. به مواضع دشمن در منطقه‌ی کرخه‌ی کور حمله کردیم. با اعتقادی که در بچه‌ها بود خیلی خوش درخشیدند و موفق عمل کردند. آن شب موفق شدیم دشمن را از شمال رودخانه‌ی کرخه به سمت دیگر آن برانیم و چند کیلومتر از سرزمین خود را آزاد کنیم. اما با این حال، شدت آتش عراق بسیار بالا بود. بهترین دوستان و همرزمان ما در این عملیات شهید شدند. در یکی از محورها، عراق سرسختی زیادی از خود نشان داد. یک تیربار عراقی بچه‌ها را زمین‌گیر کرده بود. سید طاهر که متوجه اوضاع شد، آهسته خودش را از طریق کانال به محل تیربار رساند. بعد با شلیک آرپیجی تیربار را هدف قرار داد. همه خوشحال شدیم و تکبیر گفتیم. همان موقع یکی از نیروهای دشمن از کانال بیرون آمد و سید طاهر را به رگبار بست! 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠 هوری #فصل‌دواز‌دهم_کرخه‌نور #علی‌ناصری‌و... 📚 @channelshohada96
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 داشتیم با حاجی و مجید سیلاوی و مهدی نریمی و حاج علی شریف‌زاده از داخل کانال به سمت جلو ميرفتیم. یکی از بچه‌ها به سمت ما دوید و بی‌مقدمه گفت: حاج علی، سید طاهر شهید شد. حاجی با شنیدن این خبر شوکه شد. سید طاهر، بچه‌محل حاجی بود. هر دو از دبستان با هم بودند و خیلی صمیمی. سریع جلو رفتیم. سید با صورت گرد و خاک گرفته و غرق خون کنار کانال روی زمین افتاده بود. حاجی همینطور به پیکر سید خیره مانده بود و اشک می‌ریخت. آقای شریف‌زاده صدایش کرد که: برویم، برویم جلو، خدا رحمتش کنه! خوشا به حالش! با اینکه داغ سید برای حاجی خیلی بزرگ بود اما در آن شرایط خم به ابرو نیاورد. نزدیکی‌های رودخانه، به سیل‌بند رسیدیم. به حاجی گفتم: داره صبح ميشه. نماز نخوانده‌ايم، الان آفتاب درمی‌آد. حاجی تشکر کرد که یادآوری کردم. بعد همانجا تیمم کردیم و با پوتین ایستادیم به نماز. رگبار دشمن هم روی سرمان بود. صبح که شد، همه‌ی خط‌های دشمن شکسته شد و حاج علی دستور استحکام مواضع را داد. قرار ما راندن دشمن تا رودخانه بود، اما آن شب در برخی محورها دشمن را تا آن‌طرف رودخانه دنبال کرده بودند که دستور عقب‌نشینی به آنها داده شد و آمدند و پشت رودخانه موضع پدافندی گرفتند. روز بعد دشمن چندین پاتک زد؛ اما در این حملات نه تنها چیزی نصیبش نشد، بلکه هلیکوپتر، تانک و نفربر آنها توسط بچه‌ها از بین رفت. دو روز بعد در منطقه مشغول پدافند بودیم که خبر تلخی آوردند. مجید سیلاوی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مجید سیلاوی مسئول عملیات سپاه حمیدیه و معاون حاجی بود. او قبل از همه‌ی اینها همدل و همراه حاجی بود. با شهادت مجید، حاجی خیلی بی‌تابی می‌کرد. می‌گفت باید مجید رو ببینم. پیکر مجید را به سپاه حمیدیه آوردیم. گرد و خاک نتوانسته بود چهره‌ی‌زیبای مجید را بپوشاند. حاجی نشست کنارش و با دست‌هایش غبار را از چهره‌ی مجید کنار زد وصورتش را بوسید. اشک در چشم‌های همه حلقه زد. بعد نگاهی به صورت مجید انداخت و گفت:《مجید جان تو هم رفتی؟ تو هم من رو تنها گذاشتی...》 بچه‌ها با دیدن این حال حاجی منقلب شده بودند. این اولین بار بود که اشک‌های حاجی رو در جمع می‌دیدم. بعد از این عملیات و راندن دشمن از رودخانه‌ی کرخه، حاجی اطلاعیه‌ای صادر کرد و در آن نوشت: 《کرخه‌کور با خون مطهر شهدا برای همیشه‌ی تاریخ به کرخه نور تبدیل شد》 در مصاحبه‌ای هم که آن روز انجام داد این مطلب را دوباره بازگو کرد. بعد از آن دیگر همه آن منطقه را به نام کرخه نور ميشناختند و حتی در نقشه‌های جغرافیایی نیز نام جدیدی که حاجی گفته بود، ثبت شد. پوستری از شهدای سپاه حمیدیه هم چاپ شد که عکس چند تن از شهدا را به شکل هلال چاپ کرده و زیر آن نوشته بودند: اینها عزیزانی هستند که با خون مطهر خویش کرخه کور را به کرخه نور تبدیل کردند. چند روز بعد از این عملیات، در طرحی که حاجی داد سیل‌بندی که مشرف بر عراقی‌ها بود را منفجر کردیم. خود حاجی هم حضور داشت. شبانه شش کیلومتر داخل آب حرکت کردیم و خودمان را به سیل‌بند رساندیم. مواد منفجره را كار گذاشتيم و آنجا را منفجر کردیم. سیل بزرگی جاری شد و تانک های دشمن در گل نشست. اگر این رشادت‌ها نبود، موضوع جنگ به صورت دیگری رقم ميخورد! اگر پای دشمن به اهواز می‌رسید، فجایعی به مراتب بالاتر از سقوط خرمشهر رخ ميداد. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠 هوری #فصل‌سیزدهم_پیمان #سرتیپ‌جوادی_علی‌ناصری‌ 📚 @channelshohada96
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 وضع جبهه‌ها که آرام شد با علی آقا رفتیم منزل سید طاهر تا به مادر و پدرش دلداری بدهیم. در بین عرب‌ها رسم است، بچه‌محل مثل بچه‌ی‌خود آدم می‌‌ماند. برای همین دادن خبر شهادت سید، برای علی آقا خیلی سخت بود. وقتی وارد خانه شدیم، انگار منتظر ما بودند و از همه چیز اطلاع داشتند. علی آقا دست پدر سید طاهر رو بوسید. همه‌ی اهل خانه گریه ميکردند. علی آقا درحالیکه بغض کرده بود به مادر سید طاهر گفت:《چند روز مانده به عملیات به سید گفتم به خانه سری بزن اما گفت: ميترسم برم و با گریه‌های مادرم سست شوم...》 تا آخر شب آنجا ماندیم. بعد از آن هر بار که مادر سید طاهر دلتنگی ميکرد پیغام ميفرستاد و علی آقا به دیدنش ميرفت و کنارش مينشست و با هم از سیدحرف ميزدند و گریه ميکردند. مادر سید بعد از شهادت پسرش از پیمان خودش با ولایت کوتاه نیامد و سید صباح؛ پسر دیگرش را پیش علی آقا فرستاد تا جای برادرش را پر کند. سید صباح، هم رانندگی ميکرد و هم در تدارکات و لجستیک سپاه حمیدیه کمک حالمان بود. علی فقط یک بار آن هم برای شهادت مجید سیلاوی در جمع بچه‌ها گریه کرد. مجید یک نابغه بود. یک اسطوره. او معاون حاج علی بود. با معدل۱۹/۷۵ دیپلم ریاضی گرفت و رشته‌ی مکانیک ميخواند. در عملیاتی که شمال کرخه را از دشمن گرفتیم، تعداد زیادی از بچه‌ها از جمله سید طاهر موسوی شهید شدند و دو روز بعد در ۱۳۶۰/۶/۱۲مجید سیلاوی در اثر ترکش خمپاره به شهادت رسید. بعد ازآن حاج علی بیقرار بود. میل ماندن در دنیا نداشت؛ دنبال شهادت بود ولی با صبوری. وقتی اسم مجید را می‌آوردیم، چهره‌اش گرفته ميشد. اگر در مجلسی شرکت ميکردیم که چهره اش خندان بود، مثلاً به عروسی یکی از دوستان ميرفتیم، بعد از مراسم به راننده ميگفت:《برو بهشت‌آباد؛ در مجلسی بودیم که از شهدا دور شدیم》 در آنجا تک‌تک شهدا را زنده می‌دید و با آنها حرف ميزد! همانطورکه وقتی زنده بودند، با همان لحن! بالای قبر سید طاهر که ميرسید خنده‌اش ميگرفت! چون سید طاهر خیلی شوخ بود. علی ميگفت: سر قبر سید طاهر که ميرسم خنده‌ام ميگیرد نميدانم چرا! دست خودم نیست. اما سر قبر مجید که ميرسید فوق‌العاده گرفته ميشد. ميگفت:《مجید جان سلام. حالت چطوره؟ از ما که راضی هستی؟ ما راهت رو ادامه ميدهیم.سنگرت خالی نیست. خیالت راحت باشه. دنیا نميتونه ما را فریب بده》 گاهی هم که از مسیر جاده‌ی حمیدیه به سوسنگرد ميرفتیم، به راننده ميگفت از مسیر جاده پیروزی برو. آخه این جاده از جبهه‌ی کرخه نور، محل شهادت مجید می‌گذشت. اگر مشغله‌ی کاری نبود در محل شهادت مجید پیاده ميشد، تنهای تنها، ميگفت کسی نیاید! گاهی مينشست. گاهی قدم ميزد. نميدانم بر او چه ميگذشت و با مجید چه ميگفت. اگر هم مشغله‌ی کاری بود و نميتوانست پیاده شود، شروع ميکرد با بغض به نوحه‌خوانی؛ کرخه نور ای کرخه نور ای یاران ما را گرفتی، یاران ما را گرفتی کرخه نور ای کرخه نور ای طاهر ما را گرفتی، ناصر ما را گرفتی کرخه نور ای کرخه نور ای مجید ما را گرفتی، ناظم ما را گرفتی همینطور اسم بچه‌ها رو می‌آورد و همه‌ی ما گریه ميکردیم. علی هاشمی تا لحظه‌ی شهادت هم یاران خود را فراموش نکرد. ٭٭٭ علی سنش از من کمتر بود. اما همیشه احترام من را نگه ميداشت. البته من هم علی رو مثل پسرم دوست داشتم. یک روز به من گفت:《جناب سرهنگ جوادی، بیا برویم خانه‌ی مجیدسیلاوی》 گفتم: برای چی علی جان؟ گفت: شهید شده، بیا بریم به خانواده‌اش تسلیت بگیم. با هم رفتیم. روبه‌روی خانه‌ی شهید؛ حسینیه‌ی کوچکی بود؛ رفتم و دیدم كه علی یک حصیر کف آنجا انداخته. بعد آمد جلو و گفت:《ميدانید چرا شمارا آوردم اینجا؟ اینجا خانه‌ی مجید است. شما را آوردم اینجا تا از شما پیمان بگیرم!« پرسیدم علی جان چه پیمانی!؟ گفت:《ميخوام قول بدهید که مثل 15 دی 1359 که عملیات نصر بود و در آن شرایط سخت عقب نیامدی، بعد از این هم عقب نیایی و تا آخر بمانی》 گفتم: علی جان خودت که دیدی، ما آنجا هم تا آخر پای کار بودیم، اما حالا که از من قول ميخواهی چشم؛ قول ميدم و تاآخر ميایستم. خدا را شکر که پس از سالها هنوز روی قولی که به علی داده‌ام ایستاده‌ام. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠 هوری #فصل‌چهاردهم_راه‌کار #علی‌ناصری‌و... 📚 @channelshohada96