🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بعد از عملیات ثامنالائمه و در دیماه سال 1360 دستور تشکیل یگانهای
سپاه صادر شد. به دنبال این فرمان تیپهای امام حسین(ع)نجف اشرف،
محمد رسولالله(ص) و... تشکیل شد.
سپاه حمیدیه هم باید به تیپ تبدیل میشد. حاج علی که خیلی به استخاره
اعتقاد داشت؛ برای انتخاب اسم تیپ قرآن را باز کرد و سورهی نور آمد.
برای همین اسم تیپ را《نور》گذاشت. تیپ ۳۷ نور با فرماندهی علی هاشمی
در خوزستان تشکیل شد.
محل استقرار تیپ را هم منطقهی طراح، سید جابر و کرخه تعیین کرد. جالب
است که آن موقع حاج علی یک جوان بيستساله بود!
در همان دیماه و در عملیات طریقالقدس شهر بستان آزاد شد؛ عملیاتی که
با پاتکهای شدید عراق همراه شد. اما بسیار موفق بود.از اینجا به بعد ارتباط حاج علی با فرماندهی سپاه برادر محسن رضایی بیشترشد.قرار شد عملیات بعدی در منطقهی دشت عباس و شوش و... باشد که منطقهیبسیار وسیعی در خوزستان بود.
از ماهها قبل کارها هماهنگ و نیروها آماده شدند. عملیات بزرگ فتحالمبین
در راه بود. خوزستان آمادهی اتفاقات بزرگی ميشد.
موقع تقسیم وظایف اعلام شد که تیپ ما عملیاتی ایذایی(فریب دشمن)را باید
انجام دهد. عملیات ما تأثیر زیادی در پیروزی عملیات فتحالمبین ميگذاشت.
در جنوب حمیدیه و کنار رودخانهی کرخه، منطقهی سید جابر قرار داشت
که بچههای گروه شهید چمران در آنجا مستقر بودند؛ ما از آنجا شروع کردیم
به کار شناسایی و اطلاعات. عملیات ما در این محور بود.
برای این منظور حاج علی طرح عملیاتی خاصی را نوشته و آماده کرد. کار
شناسایی و جمعآوری اطلاعات حدود ۴۵ روز طول کشید.
بعد دربارهیمسائل اطلاعاتی از من سؤالهایی پرسید که برایش شرح دادم.
حاجی خوب به نقشهها خیره شد. با تیزبینی خاصی پرسید:《راهی وجود نداره که ما بتوانیم از پهلو به دشمن بزنیم و حملهی رو در رو با دشمن انجام ندهیم؟
برای اینکه اینجا منطقهاش پر از مین و سیم خارداره و کار مشکل ميشه》
اما من بر اساس شناساییها گفتم:《نه》و بر روی حمله از روبهرو اصرار داشتم تا حاجی بپذیرد.
هر چه به حاجی توضیح دادم حرف خودش را ميزد. اصرار داشت که ما
دشمن را دور بزنیم. ميگفت:《دلم ميگوید راهی هست!》
نتوانستم قانعش کنم. در نهایت قرار شد خودم یک بار دیگر به شناسایی بروم؛ اما قبل از رفتن به من حرفی زد که علت آن همه اصرارش را متوجه شدم.
حاجی گفت:《خیال نکن طرح نوشتن و گفتن رمز عملیات کار آسانی است!
من وقتی زیر طرح رو امضا ميکنم، بدنم ميلرزه. جان بچههای مردم دست
ماست. پدر، فرزند و برادرهای مردم دست ما هستند.
آن بچهای که مادرش چندین سال با زجر و بدبختی بزرگش کرده و حالاتحویل من داده، نباید بیخود جانش به خطربیفته》
خیره شده بودم به حاجی. این حرف درس بزرگی برایم بود. موقعی که برای
شناسایی رفتم حال و هوای خاصی داشتم. همهاش به فکر جملهیحاج علی
بودم که گفته بود:《دلم ميگوید راه هست.》این جمله به من امید میداد.
بعد از شناسایی سردم بود، حسابی خسته و گرسنه بودم؛ اما خوشحال که
موفق شدم دو معبر پیدا کنم.
مثل کسی که دلش ميخواهد خبری را هر چه زودتر به عزیزش بدهد،
دلدل میکردم که کی به مقر ميرسم تا حاج علی را از وجود دو تا معبر خوب
آگاه کنم.در حمیدیه حاجی منتظرم بود. تا من رو دید گفت:《ها... چه خبر؟》
گفتم: راه پیدا شد؛ آن هم چه معبرهایی. دو تا راه برایت پیدا کردم. گزارشم
را که دادم، حاجی حرفی به من زد که هنوز بعد از سالها از یادم نرفته.
حاجی گفت:《علی ناصری؛ به خدا قسم من ميدانستم که راه هست؛ چون
دلم ميگفت که راه هست. اما اگر تو بیشتر از آن اصرار میکردی که راهی
نیست، باور ميکردم. من به شما اعتماد دارم. اگر بگویی کرخه خشک شده،
باور ميکنم》
این حرف حاجی به اندازهی پنجاه مدال شجاعت و حتی بالاتر از آن برایم
ارزش داشت. همین کلام بود که علاقهی من به حاجی را صد برابر کرد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آماده شدیم برای عملیات. در بین ما یک روحانی بود به نام شیخ حکیم
شوشتری که بچهی حصیرآباد بود. چند روز قبل از حمله، حاجی رفت پیش
ایشان و گفت:《دوست دارم این عملیات رو به نام حضرت فاطمه(س) نامگذاری کنم؛ آن حضرت چه صفات و یا القابی داشتند؟》
حاج آقا گفتند: حضرت فاطمه(س)القاب زیادی دارند؛ بتول، صدیقه،مرضیه،کوثر.
علی آقا باز پرسید:《دیگه چی؟》حاج آقا ادامه داد: راضیه، زکیه، امالحسنین.
یادم نميره وقتی علی آقا نام امالحسنین(س) را شنید خیلی خوشحال شد و گفت:《عالیه》
بعد با حالت خاصی گفت:《این نام خیلی جالبه. امالحسنین(س)،چه اسم قشنگی.اسم عملیات رو ميگذاریم امالحسنین(س) .هم اسم خانم فاطمه(س) استو هم نام امام حسن و امامحسین(ع).رمز عملیات را هم ميگذاریم یا فاطمهالزهرا(س)》
اگر کسی این حالت علی آقا رو ميدید شاید تعجب ميکرد! اما همهی ما
ميدانستیم که ارادت علی آقا به خانم فاطمهیزهرا(س)تا چه حد است.
او کسی بود که در مراسم های حضرت زهرا(س) حضور فعال داشت.
توسلات او هم بیشتر به مادر سادات بود.
بعد از آن، علی آقا به فرماندهان بزرگ جنگ پیشنهاد کرد که رمز عملیات
فتحالمبین را یا زهرا(س)بگذارند. آنها هم قبول کردند.
عملیات فتحالمبین قرار بود از منطقهی شوش و دشت عباس در شمال
خوزستان انجام شود.
عملیات امالحسنین(ع) بیشتر در جهت منحرف کردن ذهن دشمن در حمیدیه بود که نزدیک به صد کیلومتر با منطقهی شوش فاصله داشت.
حاج علی که یک فرمانده نخبه و با استعداد بود شروع به آرایش نیروها کرد.
مهمترین کار او فریب دشمن بود.
او به نحوی نیروها را آرایش داد که عراقی ها کاملاً فریب خوردند. آنها فکر
کردند عملیات اصلی رزمندگان در منطقهی حمیدیه است!
به هر حال عملیات امالحسنین(ع)برای گمراه کردن دشمن و از بین بردن
مسیر عبور عراقی ها آغاز شد.
این عملیات توانست دشمن را سرگرم کند و تلفات زیادی از دشمن بگیرد و
در ضمن، حرکت دشمن را در جبههی شوش کُند کند.
فردای روز عملیات، دشمن پاتک سنگینی آغاز کرد؛ به طوری که حتی از
رودخانهی کرخه هم عبور کرد و به طرف ما آمد.اما این درست همان چیزی بود که حاج علی ميخواست!
حاجی کاری کرده بود که لشکر۶زرهی عراق درگیر ماجرا شود و این برای
پیروزی در فتحالمبین لازم بود!
دشمن روی رودخانه پل زد و تانکهایش را عبور داد. نبرد سختی در گرفت!
آنها به خوبی فریب خوردند. کانون جنگ، منطقهی عملیاتی سید جابر شد.
یگانهای مختلف دشمن به این منطقه اعزام میشدند و...
بچهها هم انصافاً مقاومت جانانهای کردند. نگذاشتند دشمن جلوتر بیاید.
سرانجام بعد از سه روز، پاتک زرهی دشمن دفع شد.
با اعلام شروع عملیات فتحالمبین، دشمن متوجه اصل ماجرا شد و مجبور به
عقبنشینی گردید.بعد از عملیات، حاج علی در مصاحبهای گفت:《با توجه به این حمالتی که در بازیدراز و دیگر مناطق، مثل اللهاکبر، غرب سوسنگرد، آبادان، شوش وجاهای دیگر انجام شد کاملاً فهمیدیم که پیروزی در هجوم است. ما هر گاه اراده کنیم که هجوم ببریم، نیروهای اسلام پیروز بودهاند و این درس، نه یک بار بلکه چندین مرتبه برای ما تکرار شده و انشاءالله با توجه به این تجربیات و با توجه به وعدههایی که قرآن کریم و همچنین امام خمینی به ما
دادهاند اگر هجوم ببریم، صد درصد پیروزی است.
ما هم با توکل به خداوند و توجه به این صحبتها قصد هجوم داریم، هر
روز با برنامهریزیهایی که ميشود و عملیاتهایی که برادران انجام ميدهند
انشاءالله مواضع اشغالی را از مزدوران باز پس ميگیریم》
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
عملیات فتحالمبین در شمال خوزستان به خوبی آغاز شد. حاجی گروهی از بچهها را فرستاد اواسط جادهی اهواز به خرمشهر! میخواست امکانات و
استعدادهای دشمن را شناسایی کنند. این در حالی بود که آن منطقه، در حوزهی
استحفاظی و کاری ما نبود، اما حاج علی دستور داده بود که ما با هماهنگی
مسئولان، در شناسایی آن منطقه شرکت کنیم.
یادم هست شناساییها با موفقیت انجام شد. بر اساس آن، حاجی مشغول
بررسی و نوشتن طرحی برای آزادسازی خرمشهر و چگونگی حمله به مواضع
دشمن در آن منطقه شد. البته آن موقع هنوز کسی به فکر آزادی خرمشهر نبود.
بعد از تکمیل طرح آن را برای مقامات سپاه فرستاد. بعد از چند روز تأیید
کلی طرح به دست حاجی رسید.
حاجی در آن ایام، نیروهای برگزیدهی تیپ نور را در جلسهای جمع کرد و
گفت:《شما فرماندهان آیندهی جنگ هستید. ممکن است من زنده نباشم، شما
باید بتوانید جنگ را اداره کنید. برای همین یک دوره کلاس فرماندهی هست
که همه باید در آن شرکت کنید، خودم هم درس ميدهم. هر کس هم که نیاید
و غیبت کند، جریمهاش این است که اجازه ندارد به عملیات برود》
این حرف را که از حاجی شنیدم به زکاوتش احسنت گفتم. رگ خواب
بچهها را خوب ميدانست. فهمیده بود بچهها برای رفتن به عملیات هر کاری
ميکنند؛ این بهترین جریمه بود تا همه مجبور شوند در کلاس شرکت کنند.
حاجی هر آنچه را که به صورت عملی یاد گرفته بود به ما انتقال داد.
کلاسهای او واقعاً آموزنده بود. در همهی وقایع مربوط به جنگ به صورت
موشکافانه وارد ميشد. اینها همه از هوش و زکاوت او بود. این در مقابل
کلاسهای تئوری که با واقعیات جنگ فاصله داشت خیلی با ارزش بود.
بعد از آن بود که کارهای عملیاتی را برای آزادی خرمشهر شروع کرد.
حاجی هم شجاع و دلاور بود، هم خونسرد و هم ریزبین. در تصمیمگیریها
همهی جوانب را میسنجید و بهترین راه را انتخاب ميکرد. یادم هست یک
دورهای در سپاه حمیدیه برقرار کرد و به ما آموزش داد.
دورهی آموزش فنون جنگ و بحث فرماندهی بود. خوب به یاد دارم که
یکی از مسئولان آمد و این جزوهها را دید. بعد گفت: اینها رو کی نوشته. کی
بهتون درس داده!؟ گفتم: فرمانده ما علی هاشمی.
با تعجب گفت: علی هاشمی؟ همین جوان بیستساله؟!
بعد با تعجب گفت: این باید کار کسی باشه که سالها توی مسائل جنگی و
نظامی بوده، تا بتونه این چیزها رو بیان کنه.
راست ميگفت. چیزهایی که حاج علی بیان ميکرد، شاید یک سرلشکر هم
اطلاع نداشت! درحالیکه او یک جوان ساده اما بسیار با زکاوت بود.
حاج علی از برادر به ما نزدیکتر بود. ما حتی مشکلات خصوصی را به
او ميگفتیم. با راهنماییهای حاج علی مشکلات ما حل ميشد. به ما همیشه
ميگفت:《توصیه ميکنم خونسرد و با تقوا باشید، خدا را مد نظر بگیرید》
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
عملیات فتحالمبین در شمال خوزستان به خوبی آغاز شد. حاجی گروهی از بچهها را فرستاد اواسط جادهی اهواز به خرمشهر! میخواست امکانات و
استعدادهای دشمن را شناسایی کنند. این در حالی بود که آن منطقه، در حوزهی
استحفاظی و کاری ما نبود، اما حاج علی دستور داده بود که ما با هماهنگی
مسئولان، در شناسایی آن منطقه شرکت کنیم.
یادم هست شناساییها با موفقیت انجام شد. بر اساس آن، حاجی مشغول
بررسی و نوشتن طرحی برای آزادسازی خرمشهر و چگونگی حمله به مواضع
دشمن در آن منطقه شد. البته آن موقع هنوز کسی به فکر آزادی خرمشهر نبود.
بعد از تکمیل طرح آن را برای مقامات سپاه فرستاد. بعد از چند روز تأیید
کلی طرح به دست حاجی رسید.
حاجی در آن ایام، نیروهای برگزیدهی تیپ نور را در جلسهای جمع کرد و
گفت:《شما فرماندهان آیندهی جنگ هستید. ممکن است من زنده نباشم، شما
باید بتوانید جنگ را اداره کنید. برای همین یک دوره کلاس فرماندهی هست
که همه باید در آن شرکت کنید، خودم هم درس ميدهم. هر کس هم که نیاید
و غیبت کند، جریمهاش این است که اجازه ندارد به عملیات برود》
این حرف را که از حاجی شنیدم به زکاوتش احسنت گفتم. رگ خواب
بچهها را خوب ميدانست. فهمیده بود بچهها برای رفتن به عملیات هر کاری
ميکنند؛ این بهترین جریمه بود تا همه مجبور شوند در کلاس شرکت کنند.
حاجی هر آنچه را که به صورت عملی یاد گرفته بود به ما انتقال داد.
کلاسهای او واقعاً آموزنده بود. در همهی وقایع مربوط به جنگ به صورت
موشکافانه وارد ميشد. اینها همه از هوش و زکاوت او بود. این در مقابل
کلاسهای تئوری که با واقعیات جنگ فاصله داشت خیلی با ارزش بود.
بعد از آن بود که کارهای عملیاتی را برای آزادی خرمشهر شروع کرد.
حاجی هم شجاع و دلاور بود، هم خونسرد و هم ریزبین. در تصمیمگیریها
همهی جوانب را میسنجید و بهترین راه را انتخاب ميکرد. یادم هست یک
دورهای در سپاه حمیدیه برقرار کرد و به ما آموزش داد.
دورهی آموزش فنون جنگ و بحث فرماندهی بود. خوب به یاد دارم که
یکی از مسئولان آمد و این جزوهها را دید. بعد گفت: اینها رو کی نوشته. کی
بهتون درس داده!؟ گفتم: فرمانده ما علی هاشمی.
با تعجب گفت: علی هاشمی؟ همین جوان بیستساله؟!
بعد با تعجب گفت: این باید کار کسی باشه که سالها توی مسائل جنگی و
نظامی بوده، تا بتونه این چیزها رو بیان کنه.
راست ميگفت. چیزهایی که حاج علی بیان ميکرد، شاید یک سرلشکر هم
اطلاع نداشت! درحالیکه او یک جوان ساده اما بسیار با زکاوت بود.
حاج علی از برادر به ما نزدیکتر بود. ما حتی مشکلات خصوصی را به
او ميگفتیم. با راهنماییهای حاج علی مشکلات ما حل ميشد. به ما همیشه
ميگفت:《توصیه ميکنم خونسرد و با تقوا باشید، خدا را مد نظر بگیرید》
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فروردین 1361 و بعد از عملیات امالحسنین(ع) علی آقا بچههای تیپ را کهحالا در زمینهی اطلاعات و شناسایی ورزیده شده بودند به چند گروه کوچک
و بزرگ تقسیم کرد، اما با این حال خودش هم در شناساییها شرکت ميکرد.
حاجی در برنامههای شناساییهم به دنبال نیروسازی بود. از برادران عرب و
بومی منطقه بهترین نیروهای عملیاتی و اطلاعاتی را تربیت ميکرد.
یک بار با حاجی برای شناسایی تا نزدیک سنگرهای دشمن رفتیم. در حال
بررسی منطقه بودیم که به حاجی گفتم: عراقیها رو ول کن، با اینها چی کار
کنیم!؟ حاجی حواسش به سنگر دشمن بود و متوجه حرف من نشد.
مجبور شدم دست حاجی را بگیرم. این بار وقتی سرش را چرخاند، متوجه
حرفم شد. مقابل ما حدود چهل تا سگ گرسنه با زبانهای آویزان بودند. حاجی
هم مثل من خشکش زد! آهسته گفتم: حاجی، عراقیها اینجا نیستند، با این
سگها چه کار کنیم؟ ما یک اسلحه بیشتر همراهمان نیست. حاجی گفت:《اشکالی نداره، شلیک ميکنیم و بعدش فرار ميکنیم》 و بعد اينكار را كرديم.
مدتی بعد قرار شد منطقهی طلائیه را از ارتشیها تحویل بگیریم تا جزءمحدودهی فعالیت ما بشود. در جلسهای که به همین منظور تشکیل شد، متوجه شدیم که نقشهی شناسایی و اطلاعات ما با اطلاعات برادران ارتش متفاوت
است. حاجی برای حل این مشکل، من را از نیروهای تیپ ۳۷ انتخاب کرد تا با
دو نفر از نیروهای ارتش برای شناسایی به منطقه بروم تا اختلاف بر طرف شود.
ارتشیها از من پرسیدند: اسلحه که همراهت هست؟ منهمکهحاضرجوابیام
بین بچهها مشهور بود گفتم: نه، کسی که شناسایی ميره اسلحه نميخواد.
با این جمله، گروهبان ارتشی از همان ابتدای خاکریز بسمالله را گفت و جلو
افتاد! بعد به پشت سرش اشاره کرد و گفت: شتری بیاین.
من هم که تا آن موقع چنین اصطلاحی را نشنیده بودم با تعجب پرسیدم
شتری چیه؟ گروهبان گفت بیا دنبالم ببین شتری چیه؟ با شتری رفتن صد متر را
دوساعته طی کردیم! یک پا ميگذاشتند زمین و یک پا نميگذاشتند! تا اینکه
صبرم تمام شد و گفتم: اینطوری که نميشه، اگه ما بخوایم تا خاکریز عراقیها برسیم یک ماه طول ميکشه، حالا شما بیایين دنبال من تا بگم شتری چیه؟
گروهبان پرسید: چه جوری برادر؟ من هم گفتم: بیایين، من الان روش اسبی
رو به شما یاد ميدم! بعد شروع کردم به دویدن. گروهبان هم دائم با صدایی
آهسته ميگفت: برادر، برادر، نکن این کار رو، خطرناکه، نباید بدویم و ... .
در همین بین که گروهبان دائم اخطار ميداد گفتم: این هم سیم خاردارعراقیها، مگه قرار نبود تا اینجا بیایيم. گروهبان هم با تعجب دست کشید به سیم
خاردار و گفت: یعنی ما تا اینجا اومدیم؟
با وجود مخالفت گروهبان ارتشی، وارد میدان مین شدم و کار شناسایی را
تکمیل کردم. موقع برگشت به برادرهای ارتشی گفتم: حالا ميخواید شتری
برگردیم یا اسبی؟ بالاخره در برگشت هم اسبی آمدیم و اختالف نقشههابرطرف شد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
از مهمترین ویژگیهای یک فرمانده، بحث صبر و تحمل و دقت نظر در
کارهای نیروهای زیرمجموعه است. یک فرمانده لایق، با صبر و پشتکار خود
نیروها را برای روزهای سخت آماده میکند و این، از ویژگیهای علی هاشمی بود. یادم هست که آن روزها برادران ارتش امکانات خوبی داشتند، اما در
سپاه اينطور نبود. مجبور بودیم خیلی جاها با امکانات کم، کارهای بیشتر و
بزرگتری انجام دهیم. یک روز یکی از نیروهای جدید آمد پیش حاج علی و
گفت: من ميخوام در شناسایی پشت منطقهی دشمن رو ببینم؛ دوربین ميخوام که نداریم. برجک ميخوام، اون رو هم نداریم.حاجی فرستادش تا از ارتشیها یک دوربین قرض بگیره. اون بندهی خدا هم رفت و برای دو روز دوربین یک گروهبان رو قرض گرفت. بعد از مدتی دیدم همان گروهبان آمد پیش حاجی و شکایت کرد. ميگفت: نیروی شما قرار بوده دو روزه دوربین رو پس بده، اما الان دو ماه است که پس نداده.
حاجی صداش کرد و گفت: چرا دوربین آقا رو نميدی؟ اون بندهیخدا هم
گفت: شما از ما کار ميخوایی، ما هم که وسیله نداریم، مجبور ميشیم امانت
رو پس ندیم! حاجی وساطت کرد و موضوع تمام شد.
بعد حاجی هر طور بود دوربین تلسکوپی تهیه کرد و تحویل آن جوان داد.
آن جوان دوربین را گرفت و گفت: خب، دست شما درد نکنه، حالایک
برجک هم نیاز داریم. ميخوام عراقیها رو ببینم، یه لودر هم بده تا برجک
خاکی بزنیم. حاجی با آن صبر و تحمل و اعتمادی که به نیروهایش داشت
لبخندی زد و به بچهها گفت یک لودر بدهند.
فردا صبح، هوا کمی روشن شده بود که دیدیم همینطور اطراف سنگر
فرماندهی خمپاره به زمین ميخورد! تا روز قبل اینقدر آتش دشمن زیاد نبود.
با حاجی از سنگر بیرون آمدیم؛ آنچه ميدیدیم باورکردنی نبود. یک برجک
خاکی با ارتفاع نزدیک به هشت متر کنار سنگر فرماندهی بالا رفته بود!!
در چهرهی حاجی هم عصبانیت دیده ميشد و هم خنده. آن جوان را صدا
کرد و طوری که ناراحت نشود گفت:《اینو کی زده؟ زود خرابش کن، جاش
اینجا نیست. بغل سنگر فرماندهی و به این بلندی!؟》
جوان اخمهاش رفت توی هم. با ناراحتی به رانندهی لودر گفت خرابش کند.
بعد هم دوربینش را پس داد و گفت: من دیگه کار نميکنم! باید گزارشهام
دقیق باشه. من به خاطر اینکه کارم درست و دقیق باشه برجک خواستم.
من منتظر برخورد حاجی با این جوان بودم. اگر من جای حاجی بودم،
شاید خیلی تند برخورد ميکردم. اما حاجی با مهربانی دست جوان را گرفت
و بردش داخل سنگر. یک چایی براش ریخت و جلوش گذاشت و گفت:《زحمت کشیدی. اما اگر ميخوای برجک دیدهبانی بزنی، بهتره بری دويست متر اونطرفتر. ميگم سه تا لودر دیگه هم بیان و سریع برات بزنن》با این برخورد صبورانه، آن جوان خیالش راحت شد و چهرهاش از هم باز شد. چایی را سر کشید و دوربینش را برداشت و از سنگر بیرونرفت.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبرالیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال
حلول سال نو و بهار پرطراوت را که نشانه قدرت لایزال الهی و تجدید حیات طبیعت میباشد به تمامی عزیزان تبریک و تهنیت عرض نموده و سالی سرشار از برکت و معنویت را ازدرگاه خداوند متعال و سبحان برای شما عزیزان مسئلت دارم
بهارتادروازه هاى شهر
رسیده
ورستاخیز
دوباره درگیتى دمیده
وما دردعایی
خاضعانه به درگاه
مدبر هستی احسن الحال را
برای شماها آرزو میکنم