🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
عملیات فتحالمبین در شمال خوزستان به خوبی آغاز شد. حاجی گروهی از بچهها را فرستاد اواسط جادهی اهواز به خرمشهر! میخواست امکانات و
استعدادهای دشمن را شناسایی کنند. این در حالی بود که آن منطقه، در حوزهی
استحفاظی و کاری ما نبود، اما حاج علی دستور داده بود که ما با هماهنگی
مسئولان، در شناسایی آن منطقه شرکت کنیم.
یادم هست شناساییها با موفقیت انجام شد. بر اساس آن، حاجی مشغول
بررسی و نوشتن طرحی برای آزادسازی خرمشهر و چگونگی حمله به مواضع
دشمن در آن منطقه شد. البته آن موقع هنوز کسی به فکر آزادی خرمشهر نبود.
بعد از تکمیل طرح آن را برای مقامات سپاه فرستاد. بعد از چند روز تأیید
کلی طرح به دست حاجی رسید.
حاجی در آن ایام، نیروهای برگزیدهی تیپ نور را در جلسهای جمع کرد و
گفت:《شما فرماندهان آیندهی جنگ هستید. ممکن است من زنده نباشم، شما
باید بتوانید جنگ را اداره کنید. برای همین یک دوره کلاس فرماندهی هست
که همه باید در آن شرکت کنید، خودم هم درس ميدهم. هر کس هم که نیاید
و غیبت کند، جریمهاش این است که اجازه ندارد به عملیات برود》
این حرف را که از حاجی شنیدم به زکاوتش احسنت گفتم. رگ خواب
بچهها را خوب ميدانست. فهمیده بود بچهها برای رفتن به عملیات هر کاری
ميکنند؛ این بهترین جریمه بود تا همه مجبور شوند در کلاس شرکت کنند.
حاجی هر آنچه را که به صورت عملی یاد گرفته بود به ما انتقال داد.
کلاسهای او واقعاً آموزنده بود. در همهی وقایع مربوط به جنگ به صورت
موشکافانه وارد ميشد. اینها همه از هوش و زکاوت او بود. این در مقابل
کلاسهای تئوری که با واقعیات جنگ فاصله داشت خیلی با ارزش بود.
بعد از آن بود که کارهای عملیاتی را برای آزادی خرمشهر شروع کرد.
حاجی هم شجاع و دلاور بود، هم خونسرد و هم ریزبین. در تصمیمگیریها
همهی جوانب را میسنجید و بهترین راه را انتخاب ميکرد. یادم هست یک
دورهای در سپاه حمیدیه برقرار کرد و به ما آموزش داد.
دورهی آموزش فنون جنگ و بحث فرماندهی بود. خوب به یاد دارم که
یکی از مسئولان آمد و این جزوهها را دید. بعد گفت: اینها رو کی نوشته. کی
بهتون درس داده!؟ گفتم: فرمانده ما علی هاشمی.
با تعجب گفت: علی هاشمی؟ همین جوان بیستساله؟!
بعد با تعجب گفت: این باید کار کسی باشه که سالها توی مسائل جنگی و
نظامی بوده، تا بتونه این چیزها رو بیان کنه.
راست ميگفت. چیزهایی که حاج علی بیان ميکرد، شاید یک سرلشکر هم
اطلاع نداشت! درحالیکه او یک جوان ساده اما بسیار با زکاوت بود.
حاج علی از برادر به ما نزدیکتر بود. ما حتی مشکلات خصوصی را به
او ميگفتیم. با راهنماییهای حاج علی مشکلات ما حل ميشد. به ما همیشه
ميگفت:《توصیه ميکنم خونسرد و با تقوا باشید، خدا را مد نظر بگیرید》
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فروردین 1361 و بعد از عملیات امالحسنین(ع) علی آقا بچههای تیپ را کهحالا در زمینهی اطلاعات و شناسایی ورزیده شده بودند به چند گروه کوچک
و بزرگ تقسیم کرد، اما با این حال خودش هم در شناساییها شرکت ميکرد.
حاجی در برنامههای شناساییهم به دنبال نیروسازی بود. از برادران عرب و
بومی منطقه بهترین نیروهای عملیاتی و اطلاعاتی را تربیت ميکرد.
یک بار با حاجی برای شناسایی تا نزدیک سنگرهای دشمن رفتیم. در حال
بررسی منطقه بودیم که به حاجی گفتم: عراقیها رو ول کن، با اینها چی کار
کنیم!؟ حاجی حواسش به سنگر دشمن بود و متوجه حرف من نشد.
مجبور شدم دست حاجی را بگیرم. این بار وقتی سرش را چرخاند، متوجه
حرفم شد. مقابل ما حدود چهل تا سگ گرسنه با زبانهای آویزان بودند. حاجی
هم مثل من خشکش زد! آهسته گفتم: حاجی، عراقیها اینجا نیستند، با این
سگها چه کار کنیم؟ ما یک اسلحه بیشتر همراهمان نیست. حاجی گفت:《اشکالی نداره، شلیک ميکنیم و بعدش فرار ميکنیم》 و بعد اينكار را كرديم.
مدتی بعد قرار شد منطقهی طلائیه را از ارتشیها تحویل بگیریم تا جزءمحدودهی فعالیت ما بشود. در جلسهای که به همین منظور تشکیل شد، متوجه شدیم که نقشهی شناسایی و اطلاعات ما با اطلاعات برادران ارتش متفاوت
است. حاجی برای حل این مشکل، من را از نیروهای تیپ ۳۷ انتخاب کرد تا با
دو نفر از نیروهای ارتش برای شناسایی به منطقه بروم تا اختلاف بر طرف شود.
ارتشیها از من پرسیدند: اسلحه که همراهت هست؟ منهمکهحاضرجوابیام
بین بچهها مشهور بود گفتم: نه، کسی که شناسایی ميره اسلحه نميخواد.
با این جمله، گروهبان ارتشی از همان ابتدای خاکریز بسمالله را گفت و جلو
افتاد! بعد به پشت سرش اشاره کرد و گفت: شتری بیاین.
من هم که تا آن موقع چنین اصطلاحی را نشنیده بودم با تعجب پرسیدم
شتری چیه؟ گروهبان گفت بیا دنبالم ببین شتری چیه؟ با شتری رفتن صد متر را
دوساعته طی کردیم! یک پا ميگذاشتند زمین و یک پا نميگذاشتند! تا اینکه
صبرم تمام شد و گفتم: اینطوری که نميشه، اگه ما بخوایم تا خاکریز عراقیها برسیم یک ماه طول ميکشه، حالا شما بیایين دنبال من تا بگم شتری چیه؟
گروهبان پرسید: چه جوری برادر؟ من هم گفتم: بیایين، من الان روش اسبی
رو به شما یاد ميدم! بعد شروع کردم به دویدن. گروهبان هم دائم با صدایی
آهسته ميگفت: برادر، برادر، نکن این کار رو، خطرناکه، نباید بدویم و ... .
در همین بین که گروهبان دائم اخطار ميداد گفتم: این هم سیم خاردارعراقیها، مگه قرار نبود تا اینجا بیایيم. گروهبان هم با تعجب دست کشید به سیم
خاردار و گفت: یعنی ما تا اینجا اومدیم؟
با وجود مخالفت گروهبان ارتشی، وارد میدان مین شدم و کار شناسایی را
تکمیل کردم. موقع برگشت به برادرهای ارتشی گفتم: حالا ميخواید شتری
برگردیم یا اسبی؟ بالاخره در برگشت هم اسبی آمدیم و اختالف نقشههابرطرف شد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
از مهمترین ویژگیهای یک فرمانده، بحث صبر و تحمل و دقت نظر در
کارهای نیروهای زیرمجموعه است. یک فرمانده لایق، با صبر و پشتکار خود
نیروها را برای روزهای سخت آماده میکند و این، از ویژگیهای علی هاشمی بود. یادم هست که آن روزها برادران ارتش امکانات خوبی داشتند، اما در
سپاه اينطور نبود. مجبور بودیم خیلی جاها با امکانات کم، کارهای بیشتر و
بزرگتری انجام دهیم. یک روز یکی از نیروهای جدید آمد پیش حاج علی و
گفت: من ميخوام در شناسایی پشت منطقهی دشمن رو ببینم؛ دوربین ميخوام که نداریم. برجک ميخوام، اون رو هم نداریم.حاجی فرستادش تا از ارتشیها یک دوربین قرض بگیره. اون بندهی خدا هم رفت و برای دو روز دوربین یک گروهبان رو قرض گرفت. بعد از مدتی دیدم همان گروهبان آمد پیش حاجی و شکایت کرد. ميگفت: نیروی شما قرار بوده دو روزه دوربین رو پس بده، اما الان دو ماه است که پس نداده.
حاجی صداش کرد و گفت: چرا دوربین آقا رو نميدی؟ اون بندهیخدا هم
گفت: شما از ما کار ميخوایی، ما هم که وسیله نداریم، مجبور ميشیم امانت
رو پس ندیم! حاجی وساطت کرد و موضوع تمام شد.
بعد حاجی هر طور بود دوربین تلسکوپی تهیه کرد و تحویل آن جوان داد.
آن جوان دوربین را گرفت و گفت: خب، دست شما درد نکنه، حالایک
برجک هم نیاز داریم. ميخوام عراقیها رو ببینم، یه لودر هم بده تا برجک
خاکی بزنیم. حاجی با آن صبر و تحمل و اعتمادی که به نیروهایش داشت
لبخندی زد و به بچهها گفت یک لودر بدهند.
فردا صبح، هوا کمی روشن شده بود که دیدیم همینطور اطراف سنگر
فرماندهی خمپاره به زمین ميخورد! تا روز قبل اینقدر آتش دشمن زیاد نبود.
با حاجی از سنگر بیرون آمدیم؛ آنچه ميدیدیم باورکردنی نبود. یک برجک
خاکی با ارتفاع نزدیک به هشت متر کنار سنگر فرماندهی بالا رفته بود!!
در چهرهی حاجی هم عصبانیت دیده ميشد و هم خنده. آن جوان را صدا
کرد و طوری که ناراحت نشود گفت:《اینو کی زده؟ زود خرابش کن، جاش
اینجا نیست. بغل سنگر فرماندهی و به این بلندی!؟》
جوان اخمهاش رفت توی هم. با ناراحتی به رانندهی لودر گفت خرابش کند.
بعد هم دوربینش را پس داد و گفت: من دیگه کار نميکنم! باید گزارشهام
دقیق باشه. من به خاطر اینکه کارم درست و دقیق باشه برجک خواستم.
من منتظر برخورد حاجی با این جوان بودم. اگر من جای حاجی بودم،
شاید خیلی تند برخورد ميکردم. اما حاجی با مهربانی دست جوان را گرفت
و بردش داخل سنگر. یک چایی براش ریخت و جلوش گذاشت و گفت:《زحمت کشیدی. اما اگر ميخوای برجک دیدهبانی بزنی، بهتره بری دويست متر اونطرفتر. ميگم سه تا لودر دیگه هم بیان و سریع برات بزنن》با این برخورد صبورانه، آن جوان خیالش راحت شد و چهرهاش از هم باز شد. چایی را سر کشید و دوربینش را برداشت و از سنگر بیرونرفت.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبرالیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال
حلول سال نو و بهار پرطراوت را که نشانه قدرت لایزال الهی و تجدید حیات طبیعت میباشد به تمامی عزیزان تبریک و تهنیت عرض نموده و سالی سرشار از برکت و معنویت را ازدرگاه خداوند متعال و سبحان برای شما عزیزان مسئلت دارم
بهارتادروازه هاى شهر
رسیده
ورستاخیز
دوباره درگیتى دمیده
وما دردعایی
خاضعانه به درگاه
مدبر هستی احسن الحال را
برای شماها آرزو میکنم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مرحلهی سوم عملیات بیتالمقدس بود. قرار شد حاج علی با تیپ ۳۷نور
از قرارگاه قدس بین طلائیه و منطقهی کوشک وارد عمل شود. همهی نیروها
داشتند برای عملیات آماده ميشدند.
بچههای گردان نبوت هم از تهران به تیپ ۳۷نور ملحق شدند. حاجی آنها
را تقسیم کرد. چند نفری از آنها را با نیروهای اطلاعاتعملیاتبهمنطقهیطرّاح فرستاد. ما در عملیات، در منطقهی خودمان باید عمل ميکردیم.
گردان نبوت وارد عمل شد. شنیدیم که تانکهای عراقی روی خاکریز آنان
آمدند و نورافکن انداختند و بیشتر آنها را با گلولهی مستقیم شهید کردند. یکی
ازفرماندهانآنهاشخصیبهنامدرویشیبود. درویشی هم آنجا شهید شد. او حاج علی را خیلی دوست داشت. ميگفت
ً این فرمانده شما علی هاشمی آدم خوبیه. خودمونیه. اصلاً تکبر نداره و...
تیپ ۳۷ نور قرار بود در حین عملیات فقط خاکریزهای مشخصشده را به
نیروهای عملیاتی نشان دهد و مستقیماً در عملیات شرکت نکند. اما بعد از این
اتفاق و شهید شدن بچههای گردان نبوت، بچهها خودشان را متعهد دانستند که
کاری انجام دهند. خلاصه بچهها وارد عمل شدند و عراقیها را عقب راندند.
سرانجام عملیات بزرگ بیتالمقدس با موفقیت به سرانجام رسید. خرمشهر
در مقابل چشمان بهتزدهی دشمنان آزاد شد. فراموش نميکنم. حاجی بیسیم
را گرفته بود و داد ميزد:《خرمشهر آزاد شد، خرمشهر آزاد شد》
در این عملیات ندیدم حاجی لحظهای آرام و قرار داشته باشد. آنقدر عرق
ریخت که سر تا پای لباسش سفید شد.
٭٭٭
بعد از عملیات، به جفیر رفتیم و در پاسگاه شمالی مستقر شدیم. عراقیها
وقتی عقبنشینی ميکردند پشت سرشان مین ميگذاشتند تا حرکت ما را کند
کنند.بعد از چند روز به موقعیت قبلی برگشتیم. عراق با تانکهای پیشرفته و ادوات زرهی سنگین دوباره حمله کرد و جلو آمد. قصد داشتند ما را محاصره کنند.شب که شد حاجی من را صدا کرد و گفت:《بریم نزدیک عراقیها ببینیم چه
خبره؟》
ميخواست منطقه را شناسایی کند. گفتم: منطقه خطرناکه. نميشه بریم. شما
فرمانده هستید. ممکن اتفاقی بیفته.
اما حاجی قبول نکرد. سوار موتور شدیم و به سمت سیلبند دوم نزدیک
هورالهویزه رفتیم. ما آنقدر به عراقیها نزدیک شدیم که به خوبیآنهارامیدیدیم.
حاجی سرش را برایچند لحظه روی سیلبند گذاشت. آنقدر خسته بود که
چشمهایش بسته شد!
شاید چند ثانیه نشده بود که در همان حال خواب گفت:《به گوشم، به
گوشم، بله...》
با عجله حاجی را صدا زدم. گفتم: حاجی بلند شو داره خودروی دشمن مییاد. بلند شو.
اما حاج علی آن قدر خسته بود که اصلاً متوجه نشد که صدایش ميکنم. حق
داشت، در عملیات بیتالمقدس روز و شب نداشت.
مرتب صداش زدم و گفتم: حاجی بلند شو، بلند شو. بعد با عجله رفتم و
موتور را آوردم. به هر ترتیبی بود به زحمت بلند شد و ترک موتور نشست. من هم گاز دادم و با سرعت حرکت کردم.
دائم به حاجی ميگفتم: اشتباه کردم تو رو آوردم. اگر تیر بخوری، خیلی بد
ميشه. تو ناسلامتی فرماندهای.
ّ برگشتیم. اما شرایط خیلی سخت بود.
با هر درد سری بود به سلامت به مقر
عراقیها دائم آتش ميریختند.
با اینکه عراقیها قصد داشتند ما را دور بزنند اما الحمدلله نتوانستند کاری از
پیش ببرند.
ِ روزهای بعد مواضع خودمان را تثبیت کردیم و شجاعانه دشمن را عقب
زدیم.
بعد از آن حاجی یک خط پدافندی از طائیه تا چزابه برای حفظ منطقه ایجاد
کرد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
پس از سوم خرداد و آزادسازی خرمشهر، از مقامهای بالای سپاه، دستور
انحلال واحدها و تیپها رسید!
بعضی تیپها از جمله امام حسن(ع) که فرماندهاش حسین کلاهکج و تیپ
۳۷ نور و چند یگان دیگر منحل شدند.
علی هاشمی خیلی از این انحلال ناراحت شد. حق داشت. تیپ۳۷ نور
در سالهای اول جنگ خدمات زیادی انجام داد و عملیاتهای موفقیتآمیز
بسیاری علیه دشمن به ثمر رساند.
بچهها از اینکه میدیدند، تیپ ما پس از آن همه زحمت صادقانه در آن
شرایط سخت منحل شده خیلی افسوس میخوردند. مدتی بعد از مرکز به
حاجی ابلاغ کردند که سپاه سوسنگرد را تحویل بگیرد.
حمیدیه، بستان، هویزه و کل هور زیر نظر سپاه سوسنگرد قرار گرفت. سپاه
سوسنگرد در محل ساختمان ساواک مستقر بود.
در زمان شاه و قبل از انقلاب، ساواک در سوسنگرد نفوذ و حضوری بسیار
قوی داشت. آنها کوچکترین تحرکات را نابود ميکردند. اما حالا همان
ساختمان شده بود مرکز مقاومت!
حاجی از این مسئولیت ناراحت بود. علت اصلی ناراحتی او این بود که نه
تنها از جبهه دور شد، بلکه ميدانست بچههای خوبی که در این مدت با او رشد کرده بودند، به زودی و به همین دلیل از او جدا ميشوند.
حاجی نیروهای ورزیدهای را از ابتدای جنگ جذب کرده و پرورش داده
بود. خیلی کم پیش میآمد که این نیروها از هم جدا شوند. برای همین اولین
کاری که کرد، جلوی پراکنده شدن نیروهایش را گرفت.
سپاه سوسنگرد بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر دیگر خط نبرد نداشت.
طبیعی بود که بچهها بروند جایی که خط مقدم باشد.
ولی حاج علی با جاذبهی خاص خودش که جاذبهای معنوی بود بچهها را
نگه داشت و پایبند کرد.
یک بار مسئولیتیبه من پیشنهادی شد. حاجی من رو کشید کناری و گفت:《علی ناصری اگر ميخواهی بروی جای دیگر، من برایت امضا ميکنم که بروی عیبی ندارد. ولی بدان، من اگر تنها هم شوم، ميمانم》
ميدانستم حاجی حرفی رو که ميزنه به آن عمل ميکنه. وقتی اینطور
گفت، دیگر نتوانستم تنهایش بگذارم. بنابراین همانجا ماندم و در سازماندهی
دبیرخانه و اطلاعات سپاه سوسنگرد با حاجی همکاری کردم.
مشکلات زیاد بود. اوضاع سپاه سوسنگردنابهسامان بود. شهر تازه آزاد شده بود و هنوز کامل پاکسازی نشده
بود.
مردم کمکم داشتند به خانه و زندگیشان برميگشتند. منافقین هم در شهر
تردد داشتند! در سپاه سوسنگرد هم، فقط هشت نفر از بومیهای خود منطقه
ً مانده بودند که اصلاًروحیهی خوبی نداشتند!
بومیهای منطقه به دلیل رفتار تبعیضآمیز مسئولان قبلی، از فرماندهان و مدیران شهری دل خوشی نداشتند و ما را از خودشان نميدانستند.
اما حاجی کسی نبود که این مسائل زمینگیرش کند. خودش عربزبان بود
و احساس ميکرد با مردم سوسنگرد اشتراکات فرهنگی بسیاری دارد، برای
همین ميخواست ارتباط صمیمانه و دوستانهای با مردم برقرار کند و اعتماد آنان را به سپاه جلب کند.
با بزرگان طوایف و شیوخی که مورد احترام مردم بودند ولی به جهت بعضی
رفتارهای نادرست قبلی، جنگ را رها کرده بودند، دیدار کرد و به آنان مسئولیت سپرد تا ما را از خودشان بدانند و سرنوشت جنگ برایشان اهمیت پیدا کند.بعضی دیدارها از قبل هماهنگ ميشد، اما حاجی گاهی اوقات به یکی از بچهها ميگفت بیا بریم خانهیفلانشیخ.
آنوقت بدون هماهنگی ميرفت و مينشست با بزرگ طایفه گرم ميگرفت
و دربارهی مشکلات و وضعیت موجود صحبت ميکرد. با این برخورد کمکم
سران و شیوخ به ما اعتماد کردند.
این کار حاجی جواب داد. آنها آنقدر به حاجی نزدیک شدند که بعدها
خودشان در شناساییها و کارهای اطلاعاتی به کمک ما میآمدند.
مدتی بعد شیخ عیسی، امام جمعهی سوسنگرد با حاجی جلسه گذاشت
تا مردم مشکلاتشان را مطرح کنند. همین امر سبب جذبصدهانفربهسپاهسوسنگرد شد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
سپاه سوسنگرد که بودیم گاهی ناملایماتی پیش میآمد. یک روز با حاجی از منطقه برميگشتیم موقع پیاده شدن از ماشین چند نفر از بچههای بومی منطقه
که عضو بسیج بودند، با گریه جلوآمدند!
حاجی با تعجب علت را از آنها پرسید. یکی از آنها با چهرهای درهم وناراحت گفت: آقای هاشمی ما یک گله داریم. آیا سزاواره که ما در جبهه بجنگیم اون وقت زن و بچههای ما رو در سوسنگرد بازداشت کنند.
حاجی با تعجب گفت:《موضوع چیه؟ یعنی چی!؟》
اونها گفتند: ما زندگیمان در بستان بوده و الان از بین رفته. آمدهايم نزدیک
پل سابله چادر زدیم و خانوادههایمان در آن چادرها زندگی ميکنند. ما هم
گاهی به آنها سر میزنیم. الان که آمدهايم دیدیم آنها را بازداشت کردهاند.
ظاهراً به خاطر سیم برقهایی بوده که ما از تیر چراغبرق برای چادرها کشیدیم.
با شنیدن این حرفها نميدانم چه حالی به حاجی دست داد. دائم ميگفت
من جداً شرمندهی شما هستم. بعد من رو فرستاد دنبال رئیس دادگاه تا هر کجا
هست پیداش کنم و بیارمش. حاجی تأکید کرد که خونه باشه یا سر کار، هر
کجا که باشه ایشون رو بردار بیار سپاه تا ببینم موضوع چیه؟
ساعت پنج بعدازظهر و دادگاه تعطیل بود. نگهبان در جوابم گفت که همین
الان رئیس دادگاه با خانوادهاش به سمت بازار سوسنگرد رفتند. من هم به بازار
رفتم و رئیس دادگاه را در یک مغازه در حال بستنی خریدن پیدا کردم و گفتم:
علی هاشمی گفتهاند هر چه سریعتر باید بیایید سپاه تا مشکلی که پیش آمده حل شود. رئیس دادگاه گفت: شما بروید من خانواده را به منزل میرسانم و میآیم.
حاجی تو اتاق سپاه منتظر نشسته بود. خیلی هم عصبانی بود. تا رئیس دادگاه
وارد اتاق شد حاجی گفت:《چرا زن و بچهی اینبسیجیهاروبازداشت کردی؟》
ً رئیس دادگاه حالتی به خودش گرفت که انگار اصلاً روحش هم خبر ندارد!
اظهار بیاطلاعی کرد. حاجی که سعی میکرد به خودش مسلط باشد گفت:《موضوع اینه که اینها یک سیم برق به خاطر روشنایی چادرشون از تیر برق
گرفتند شما هم دستور دادید خانوادههای آنها را بازداشت کنند.》
بعد ادامه داد:《شما نباید موقعیت رو بسنجید؟! اینها خودشان در جبهه هستند، زندگیشان از بین رفته، وظیفهی ماست چون بسیجی هستند و در حال جنگ،
جا و مکانی برایشان تهیه کنیم. حالا که اینها حجب و حیا داشتند و دنبال این
کار نیامدند و رفتند در بیابان چادر زدند، سزاواره که حرمت اینها شکسته بشه
و خانوادهشان بازداشت بشند؟》 رئیس دادگاه با بیتفاوتی گفت: جُرم، جرمه.
ً تا این را گفت حاجی از کوره در رفت. حاجی حق داشت، طرف اصلاًفکر نميکرد ما در جنگ هستیم. حاجی جلو رفت و یک سیلی توی گوشش خواباند و گفت:《شما عقل نداری؟ نباید درست تشخیص بدی؟ همین الان
به کالنتری زنگ ميزنی و این بندهی خداها رو آزاد ميکنی. وگرنه تصمیم
انقلابی ميگیرم》. رئیس دادگاه دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون. بعد از چند
ساعت خبر دادند که زن و بچههای آن رزمندگان آزاد شدند.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸