🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مرحلهی سوم عملیات بیتالمقدس بود. قرار شد حاج علی با تیپ ۳۷نور
از قرارگاه قدس بین طلائیه و منطقهی کوشک وارد عمل شود. همهی نیروها
داشتند برای عملیات آماده ميشدند.
بچههای گردان نبوت هم از تهران به تیپ ۳۷نور ملحق شدند. حاجی آنها
را تقسیم کرد. چند نفری از آنها را با نیروهای اطلاعاتعملیاتبهمنطقهیطرّاح فرستاد. ما در عملیات، در منطقهی خودمان باید عمل ميکردیم.
گردان نبوت وارد عمل شد. شنیدیم که تانکهای عراقی روی خاکریز آنان
آمدند و نورافکن انداختند و بیشتر آنها را با گلولهی مستقیم شهید کردند. یکی
ازفرماندهانآنهاشخصیبهنامدرویشیبود. درویشی هم آنجا شهید شد. او حاج علی را خیلی دوست داشت. ميگفت
ً این فرمانده شما علی هاشمی آدم خوبیه. خودمونیه. اصلاً تکبر نداره و...
تیپ ۳۷ نور قرار بود در حین عملیات فقط خاکریزهای مشخصشده را به
نیروهای عملیاتی نشان دهد و مستقیماً در عملیات شرکت نکند. اما بعد از این
اتفاق و شهید شدن بچههای گردان نبوت، بچهها خودشان را متعهد دانستند که
کاری انجام دهند. خلاصه بچهها وارد عمل شدند و عراقیها را عقب راندند.
سرانجام عملیات بزرگ بیتالمقدس با موفقیت به سرانجام رسید. خرمشهر
در مقابل چشمان بهتزدهی دشمنان آزاد شد. فراموش نميکنم. حاجی بیسیم
را گرفته بود و داد ميزد:《خرمشهر آزاد شد، خرمشهر آزاد شد》
در این عملیات ندیدم حاجی لحظهای آرام و قرار داشته باشد. آنقدر عرق
ریخت که سر تا پای لباسش سفید شد.
٭٭٭
بعد از عملیات، به جفیر رفتیم و در پاسگاه شمالی مستقر شدیم. عراقیها
وقتی عقبنشینی ميکردند پشت سرشان مین ميگذاشتند تا حرکت ما را کند
کنند.بعد از چند روز به موقعیت قبلی برگشتیم. عراق با تانکهای پیشرفته و ادوات زرهی سنگین دوباره حمله کرد و جلو آمد. قصد داشتند ما را محاصره کنند.شب که شد حاجی من را صدا کرد و گفت:《بریم نزدیک عراقیها ببینیم چه
خبره؟》
ميخواست منطقه را شناسایی کند. گفتم: منطقه خطرناکه. نميشه بریم. شما
فرمانده هستید. ممکن اتفاقی بیفته.
اما حاجی قبول نکرد. سوار موتور شدیم و به سمت سیلبند دوم نزدیک
هورالهویزه رفتیم. ما آنقدر به عراقیها نزدیک شدیم که به خوبیآنهارامیدیدیم.
حاجی سرش را برایچند لحظه روی سیلبند گذاشت. آنقدر خسته بود که
چشمهایش بسته شد!
شاید چند ثانیه نشده بود که در همان حال خواب گفت:《به گوشم، به
گوشم، بله...》
با عجله حاجی را صدا زدم. گفتم: حاجی بلند شو داره خودروی دشمن مییاد. بلند شو.
اما حاج علی آن قدر خسته بود که اصلاً متوجه نشد که صدایش ميکنم. حق
داشت، در عملیات بیتالمقدس روز و شب نداشت.
مرتب صداش زدم و گفتم: حاجی بلند شو، بلند شو. بعد با عجله رفتم و
موتور را آوردم. به هر ترتیبی بود به زحمت بلند شد و ترک موتور نشست. من هم گاز دادم و با سرعت حرکت کردم.
دائم به حاجی ميگفتم: اشتباه کردم تو رو آوردم. اگر تیر بخوری، خیلی بد
ميشه. تو ناسلامتی فرماندهای.
ّ برگشتیم. اما شرایط خیلی سخت بود.
با هر درد سری بود به سلامت به مقر
عراقیها دائم آتش ميریختند.
با اینکه عراقیها قصد داشتند ما را دور بزنند اما الحمدلله نتوانستند کاری از
پیش ببرند.
ِ روزهای بعد مواضع خودمان را تثبیت کردیم و شجاعانه دشمن را عقب
زدیم.
بعد از آن حاجی یک خط پدافندی از طائیه تا چزابه برای حفظ منطقه ایجاد
کرد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
پس از سوم خرداد و آزادسازی خرمشهر، از مقامهای بالای سپاه، دستور
انحلال واحدها و تیپها رسید!
بعضی تیپها از جمله امام حسن(ع) که فرماندهاش حسین کلاهکج و تیپ
۳۷ نور و چند یگان دیگر منحل شدند.
علی هاشمی خیلی از این انحلال ناراحت شد. حق داشت. تیپ۳۷ نور
در سالهای اول جنگ خدمات زیادی انجام داد و عملیاتهای موفقیتآمیز
بسیاری علیه دشمن به ثمر رساند.
بچهها از اینکه میدیدند، تیپ ما پس از آن همه زحمت صادقانه در آن
شرایط سخت منحل شده خیلی افسوس میخوردند. مدتی بعد از مرکز به
حاجی ابلاغ کردند که سپاه سوسنگرد را تحویل بگیرد.
حمیدیه، بستان، هویزه و کل هور زیر نظر سپاه سوسنگرد قرار گرفت. سپاه
سوسنگرد در محل ساختمان ساواک مستقر بود.
در زمان شاه و قبل از انقلاب، ساواک در سوسنگرد نفوذ و حضوری بسیار
قوی داشت. آنها کوچکترین تحرکات را نابود ميکردند. اما حالا همان
ساختمان شده بود مرکز مقاومت!
حاجی از این مسئولیت ناراحت بود. علت اصلی ناراحتی او این بود که نه
تنها از جبهه دور شد، بلکه ميدانست بچههای خوبی که در این مدت با او رشد کرده بودند، به زودی و به همین دلیل از او جدا ميشوند.
حاجی نیروهای ورزیدهای را از ابتدای جنگ جذب کرده و پرورش داده
بود. خیلی کم پیش میآمد که این نیروها از هم جدا شوند. برای همین اولین
کاری که کرد، جلوی پراکنده شدن نیروهایش را گرفت.
سپاه سوسنگرد بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر دیگر خط نبرد نداشت.
طبیعی بود که بچهها بروند جایی که خط مقدم باشد.
ولی حاج علی با جاذبهی خاص خودش که جاذبهای معنوی بود بچهها را
نگه داشت و پایبند کرد.
یک بار مسئولیتیبه من پیشنهادی شد. حاجی من رو کشید کناری و گفت:《علی ناصری اگر ميخواهی بروی جای دیگر، من برایت امضا ميکنم که بروی عیبی ندارد. ولی بدان، من اگر تنها هم شوم، ميمانم》
ميدانستم حاجی حرفی رو که ميزنه به آن عمل ميکنه. وقتی اینطور
گفت، دیگر نتوانستم تنهایش بگذارم. بنابراین همانجا ماندم و در سازماندهی
دبیرخانه و اطلاعات سپاه سوسنگرد با حاجی همکاری کردم.
مشکلات زیاد بود. اوضاع سپاه سوسنگردنابهسامان بود. شهر تازه آزاد شده بود و هنوز کامل پاکسازی نشده
بود.
مردم کمکم داشتند به خانه و زندگیشان برميگشتند. منافقین هم در شهر
تردد داشتند! در سپاه سوسنگرد هم، فقط هشت نفر از بومیهای خود منطقه
ً مانده بودند که اصلاًروحیهی خوبی نداشتند!
بومیهای منطقه به دلیل رفتار تبعیضآمیز مسئولان قبلی، از فرماندهان و مدیران شهری دل خوشی نداشتند و ما را از خودشان نميدانستند.
اما حاجی کسی نبود که این مسائل زمینگیرش کند. خودش عربزبان بود
و احساس ميکرد با مردم سوسنگرد اشتراکات فرهنگی بسیاری دارد، برای
همین ميخواست ارتباط صمیمانه و دوستانهای با مردم برقرار کند و اعتماد آنان را به سپاه جلب کند.
با بزرگان طوایف و شیوخی که مورد احترام مردم بودند ولی به جهت بعضی
رفتارهای نادرست قبلی، جنگ را رها کرده بودند، دیدار کرد و به آنان مسئولیت سپرد تا ما را از خودشان بدانند و سرنوشت جنگ برایشان اهمیت پیدا کند.بعضی دیدارها از قبل هماهنگ ميشد، اما حاجی گاهی اوقات به یکی از بچهها ميگفت بیا بریم خانهیفلانشیخ.
آنوقت بدون هماهنگی ميرفت و مينشست با بزرگ طایفه گرم ميگرفت
و دربارهی مشکلات و وضعیت موجود صحبت ميکرد. با این برخورد کمکم
سران و شیوخ به ما اعتماد کردند.
این کار حاجی جواب داد. آنها آنقدر به حاجی نزدیک شدند که بعدها
خودشان در شناساییها و کارهای اطلاعاتی به کمک ما میآمدند.
مدتی بعد شیخ عیسی، امام جمعهی سوسنگرد با حاجی جلسه گذاشت
تا مردم مشکلاتشان را مطرح کنند. همین امر سبب جذبصدهانفربهسپاهسوسنگرد شد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
سپاه سوسنگرد که بودیم گاهی ناملایماتی پیش میآمد. یک روز با حاجی از منطقه برميگشتیم موقع پیاده شدن از ماشین چند نفر از بچههای بومی منطقه
که عضو بسیج بودند، با گریه جلوآمدند!
حاجی با تعجب علت را از آنها پرسید. یکی از آنها با چهرهای درهم وناراحت گفت: آقای هاشمی ما یک گله داریم. آیا سزاواره که ما در جبهه بجنگیم اون وقت زن و بچههای ما رو در سوسنگرد بازداشت کنند.
حاجی با تعجب گفت:《موضوع چیه؟ یعنی چی!؟》
اونها گفتند: ما زندگیمان در بستان بوده و الان از بین رفته. آمدهايم نزدیک
پل سابله چادر زدیم و خانوادههایمان در آن چادرها زندگی ميکنند. ما هم
گاهی به آنها سر میزنیم. الان که آمدهايم دیدیم آنها را بازداشت کردهاند.
ظاهراً به خاطر سیم برقهایی بوده که ما از تیر چراغبرق برای چادرها کشیدیم.
با شنیدن این حرفها نميدانم چه حالی به حاجی دست داد. دائم ميگفت
من جداً شرمندهی شما هستم. بعد من رو فرستاد دنبال رئیس دادگاه تا هر کجا
هست پیداش کنم و بیارمش. حاجی تأکید کرد که خونه باشه یا سر کار، هر
کجا که باشه ایشون رو بردار بیار سپاه تا ببینم موضوع چیه؟
ساعت پنج بعدازظهر و دادگاه تعطیل بود. نگهبان در جوابم گفت که همین
الان رئیس دادگاه با خانوادهاش به سمت بازار سوسنگرد رفتند. من هم به بازار
رفتم و رئیس دادگاه را در یک مغازه در حال بستنی خریدن پیدا کردم و گفتم:
علی هاشمی گفتهاند هر چه سریعتر باید بیایید سپاه تا مشکلی که پیش آمده حل شود. رئیس دادگاه گفت: شما بروید من خانواده را به منزل میرسانم و میآیم.
حاجی تو اتاق سپاه منتظر نشسته بود. خیلی هم عصبانی بود. تا رئیس دادگاه
وارد اتاق شد حاجی گفت:《چرا زن و بچهی اینبسیجیهاروبازداشت کردی؟》
ً رئیس دادگاه حالتی به خودش گرفت که انگار اصلاً روحش هم خبر ندارد!
اظهار بیاطلاعی کرد. حاجی که سعی میکرد به خودش مسلط باشد گفت:《موضوع اینه که اینها یک سیم برق به خاطر روشنایی چادرشون از تیر برق
گرفتند شما هم دستور دادید خانوادههای آنها را بازداشت کنند.》
بعد ادامه داد:《شما نباید موقعیت رو بسنجید؟! اینها خودشان در جبهه هستند، زندگیشان از بین رفته، وظیفهی ماست چون بسیجی هستند و در حال جنگ،
جا و مکانی برایشان تهیه کنیم. حالا که اینها حجب و حیا داشتند و دنبال این
کار نیامدند و رفتند در بیابان چادر زدند، سزاواره که حرمت اینها شکسته بشه
و خانوادهشان بازداشت بشند؟》 رئیس دادگاه با بیتفاوتی گفت: جُرم، جرمه.
ً تا این را گفت حاجی از کوره در رفت. حاجی حق داشت، طرف اصلاًفکر نميکرد ما در جنگ هستیم. حاجی جلو رفت و یک سیلی توی گوشش خواباند و گفت:《شما عقل نداری؟ نباید درست تشخیص بدی؟ همین الان
به کالنتری زنگ ميزنی و این بندهی خداها رو آزاد ميکنی. وگرنه تصمیم
انقلابی ميگیرم》. رئیس دادگاه دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون. بعد از چند
ساعت خبر دادند که زن و بچههای آن رزمندگان آزاد شدند.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
یکی از دغدغههای حاج علی نحوهی گزینش نیروها در سپاه بود.
دستورالعملی از مرکز رسیده بود و گزینش بر اساس آن باید صورت میگرفت.هر کس که ميخواست در سپاه عضو شود باید به سؤالاتی دربارهی
مارکسیسم، اسلام، احکام فقهی و... پاسخ ميداد.
در منطقهای که فقر فرهنگی و بیسوادی در آن بیداد ميکرد و آثار ظلم شاه
ً و جنگ در آن کاملاً عیان بود، برای مردم و خصوصاً بومیها که ابتداییترین
مسائل و حرف زدن روزانه را هم به درستی نميدانستند، جواب دادن به این
سؤالات غیرممکن بود.
بیشتر افراد از عهدهی جواب دادن به سؤالات برنمیآمدند. این در حالی بود
که حاجی به نیرو احتیاج داشت. چون پاسگاههای حراست مرزی در حاشیهی
هور دائر کرده بود که حساس و با اهمیت بود.
چون موقعیت جغرافیایی آن منطقه خاص بود، امکان پذیرش نیرو فقط
از میان بومیهای منطقه وجود داشت که به زندگی در آنجا عادت داشتند و
ميتوانستند آنجا دوام بیاورند.
وقتی مسئول گزینش از آنها سؤالات را میپرسید، هیچ جوابی نداشتند!
چارهای نبود باید فکری ميشد. حاجی رفت و به مسئول گزینش گفت: هر
کس آمد قبولش کن بقیهاش با من.
بعد از آن شصت نفر آمدند و بعد از پذیرش، حاجی یک دوره کلاس
احکام، معارف، رزم، اطلاعات و... برایشان گذاشت.
خودش هم مربی بعضی کلاسها شد. مسائل را خیلی ساده توضیح ميداد
تا یاد بگیرند.
حاجی بارها اعتراض خودش را از این نحوهی گزینش به مسئولان و
فرماندهان ردهبالای سپاه منعکس کرده بود.آنها هم برای خودشان دلایلی داشتند، اما حرف حاج علی این بود؛ نیرویی
که حاضر است برای اسلام و انقلاب جانش را فدا کند اگر در احکام ضعیف
است، نباید رد شود. باید به او یاد داد.
این درگیریهای لفظی ادامه داشت تا اینکه حضرت امام، اعلامیهای هشت
مادهای در انتقاد از نحوهی گزینش صادر کردند و به این مشکلات پایان دادند.
آن روزی که از متن این اعلامیه مطلع شدیم حاجی بسیار خوشحال شد.
٭٭٭
منطقهی هورالهویزه بیش از صد کیلومتر مرز آبی از چزابه تا طلائیه دارد.
منطقهی وسیعی که نیازمند حفاظت و حراست بود و این کار در آن زمان از
توان سپاه خارج بود! دلیلش هم شرایط خاص اقلیمی منطقه بود.
حاج علی با آن نبوغ خاص خودش به این نتیجه رسید که کمهزینهترین،
بهترین، و آسانترین راه مسلط شدن بر دشمن در منطقهیهور، استفاده از
نیروهای عرب بومی است.
او نقطهی پیوند سپاه و مردم عرب منطقه را پیدا کرد. حاجی نیروهای بومی راکه عضو سپاه شده بودند مأمور کرد تا در پاسگاههای حراست مرزی حاشیهی
هور باشند تا پاسگاهها دوباره احیا شود. ژاندارمری قبل از جنگ به فاصلهی هر ده کیلومتر در هور پاسگاه داشت،
اما وضعیت فعلی ایجاب ميکرد که محافظت بیشتری انجام شود. از این رو باتدبیر حاج علی تعدادی پاسگاه شناور در نیزارها و جاهایی که احتمال ميدادیم دشمن از آنجا نفوذ کند ایجاد کردیم.
با وضعیت جدید گزینش، حالا تعداد بومیهایی که جذب سپاه شده بودند به
پانصد نفر ميرسید که با وجود آنان پاسگاههای مرزی قوت بیشتری ميگرفت.
هر چند وقت یک بار حاجی شخصاً برای سرکشی یگانها و پاسگاههای شناور به سمت شط علی ميرفت.
یک بار نزدیک ظهر با حاجی سرزده برای سرکشی یگانها رفتیم. با هم
وارد سنگر بی سیم شدیم. نیروهای بومی آنجا مستقر بودند و اصلاًمتوجه ورود
ما نشدند. با تعجب دیدیم که بیسیمچی یک ترانهی عربی گذاشته و با خواننده
میخواند! آن طرف بیسیم هم یک نفر دیگر داشت جواب ميداد. خلاصه
چند نفری با هم ترانه اجرا ميکردند!
بعد از چند لحظه متوجه ما شدند و سکوت کردند ولی آنطرف خط که ما
را نميدید همچنان برایخودشميخواند!
من منتظر عکسالعمل حاجی بودم. با خودم گفتم حتماً از سپاه اخراج
ميشن. بعد از کمی سکوت حاجی بدون آنکه عصبانیتی در چهرهاش دیده
شود گفت:《برادرا شما اومدید جنگ، اینجا هم جبههی اسلامه. در جبههی
اسلام که جای این کارها نیست. باید حواستون جمع باشه. اینجا مرزه، هر لحظه احتمال حملهی دشمن هست》
حاجی تا جایی که ميتوانست از حساسیت بالای کار برایشان صحبت کرد.
صحبتهای حاجی که تمام شد، قول دادند که بعد از این حواسشان را بیشتر
جمع کنند و این برنامهها را کنار بگذارند.
حاجی اعتقاد داشت که آنها هنوز به آموزش نیاز دارند و باید سطحشان از
نظر اعتقادی و فرهنگی بالا برود. بالاخره این فقر فرهنگی باید ریشهکن شود.
تا شاه بود انتظار نبود که به مردم این منطقه رسیدگی شود، اما حالاکه انقلاب
شده، با اینکه جنگ است و شرایط بحرانی، اما مردم باید تفاوت را با زمان شاه احساس ميکردند.
اینکه احساس کنند در این نظام به آنها بها داده ميشود. و این تنها از دست
مردانی چون حاج علی هاشمی برمیآمد.
همین رفتارهای حاج علی باعث شد خانوادهی نیروهای بومی که در سپاه
بودند نیز با موضوع جنگ درگیر شوند
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آن موقع گرفتن امکانات برای نیروهایی که در پاسگاههای مرزی بودند
کار سختی بود. هنوز کسانی بودند که به کار نیروهای بومی اعتقادی نداشتند.
حاجی وقتی دید با وجود درخواستهای مکرر خبری نميشود تصمیم گرفت
مسئولان استانداری خوزستان را دعوت کند تا بیایند و پاسگاههای حراست
مرزی را از نزدیک ببینند. وقتی مسئولان آمدند من را با آنها فرستاد تا آقایان را
داخل هور ببرم و پاسگاهها را نشانشان دهم. حاجی تأکید داشت که آنها باید
بفهمند اینجا چه وضعی دارد.
من هم مهمانها را سوار قایق کردم و راه افتادیم. وسط راه موتور قایق را
خاموش کردم و گفتم: دیگر روشن نميشود باید پیاده بریم. آنها هم پاچهی
شلوارها را بالا زدند تا داخل آب بروند. اما وقتی پاهایشان را زمین گذاشتند، تا
کمر در آب فرورفتند! با همان وضعیت به یکی از پاسگاهها رسیدیم و قرار شد
آنجا ناهار بخوریم.
در پاسگاه فقط یک بیسیم، یک اسلحه و چند نیروی بومی بودند. وضعیت
تدارکات و غذا افتضاح بود. دو نفر از آقایانی که پست ستادی داشتندصدایشان درآمد و با دلخوری گفتند: ما نميتوانیم از اینها بخوریم. نان و پنیری اگر هست بیارید تا بخوریم. بعد از آن بازدید راحتتر از آنها امکانات ميگرفتیم!
گاهی حاجی برای گرفتن امکانات مجبور ميشد کارهای عجیبی انجام دهد!
یک بار که مسئول پشتیبانی امکانات نميداد خودش به همراه سید طالب که
هیکلدار و قدبلند بود رفتند پشتیبانی.
حاجی هرجور بود با شوخی و خنده از او امضا گرفت که هر چی لازم بودبیاره!
واقعاً چارهای نبود، بچهها دست خالی بودند و کارها باید پیش ميرفت. به
هر حال حاجی فرمانده سپاه سوسنگرد بود. هم باید شهر را اداره ميکرد و هم
نیروها را، خصوصاًحراست مرزی را؛ و همهی اینها درحالیبودکهگاهیهیچکدام
ازبخشهایدیگرهمکارینميکردند.
٭٭٭
حاج علی در ماه رمضان، روزها به اهواز ميرفت و نماز ظهر ميخواند و
برميگشت تا روزههایش درست باشد. یک روز موقع برگشت دیدیم یک
ِ کامیون ارتشی در کنار روستای ابوهمیزه نزدیک سوسنگرد ایستاده و به مردم
آب ميدهد.
زنها هر کدام ظرف به دست آمده بودند وآب پر ميکردند و به زحمت
ميبردند. با دیدن این صحنه چهرهی حاجی در هم فرورفت. در آن گرما، در
ماه رمضان، با آن وضع، مردم روستا آب تهیه ميکردند!
به محض رسیدن به سپاه سوسنگرد مسئولان مربوطه را خبر کرد و گفت:
《سریع باید برای مردم ابوهمیزه لولهکشی آب بشه》
بعد برایشان شرایط را توضیح داد. کلی بحث و جدل شد اما در نهایت حاجی
ُ حرفش را به کرسی نشاند و آنها راضی شدند و سه چهار روزه از سوسنگرد
برای مردم آنجا آب کشیدند. یکی دیگر از کارهایی که حاجی انجام داد
جمعآوری مینها و خمپارههای عملنکردهی اطراف سوسنگرد و داخل آن بود که سبب کشته شدن مردم بیگناه ميشد. گروهی را مأمور کرد تا مینها را
جمعآوری کنند. اما تضمین صد درصد وجود نداشت.
جادهی حمیدیه باز بود و مردم رفت و آمد ميکردند. یادم هست آن موقع
سیزده فروردین بود و مردم، طبق روال بساط پهن کرده بودند و والیبال و فوتبال بازی ميکردند درحالیکه خطر مینها هم وجود داشت.
بچهها با ناراحتی آمدند و گزارش دادند که خانوادههایی که اینجا آمدهاند
حجاب درستی ندارند. ما شهید دادیم و خون شهدا اینجا ریخته. آنوقت آنها
بیتوجه دنبال خوشی خودشان هستند.
حاجی، بچهها را آرام کرد و گفت:《بروید و با آرامش به آنها بگویید که
اینجا هنوز پاکسازی نشده تا مردم بلند شوند و بروند》 بچهها با اینکه تذکر
دادند؛ اما مردم اهمیت ندادند و همچنان کار خودشان را انجام دادند. یکی از
بچهها هم عصبانی شد و رگبار گرفت به آسمان. زنها و دخترها جیغ کشیدند
و حسابی ترسیدند.
وقتی این خبر به گوش حاجی رسید خيلیناراحت شد. آن شخص را
خواست و با عصبانیت گفت:《قرار نبود چنین اتفاقی بیفته. من شما رو فرستادم تا با آرامش مردم رو بفرستید بروند》
اون بندهی خدا هم گفت: قبول دارم. زیادهروی کردم. دست خودم نبود، من
اینجا عزیزانم رو از دست دادم. بعد حاجی تذکر داد که دیگر این اتفاقات از
طرف هیچ کدام از نیروها پيش نيايد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
وقتی سپاه سوسنگرد پا گرفت و پاسگاههای حراست مرزی جان گرفت،
حاجی تصمیم گرفت فرماندهان سپاه و مسئولان را از نتیجهی کار با خبر کند تا
هم قابلیتهای سپاه سوسنگرد را بشناسند و هم نقشی کلیدی در جنگ بر عهده سپاه سوسنگرد بگذارند.
برای همین حاجی ترتیب یک سمینار را در خود سوسنگرد داد. این اولین
سمیناری بود که در سوسنگرد برگزار ميشد. حاجی شخصاً مسئولیت برگزاری
آن را به عهده گرفت و همهی فرماندهان را از سراسر ایران دعوت کرد تا از
نزدیک ابتکاراتی را که به شهر سوسنگرد حیات داده بود، شاهد باشند.
سمینار با موفقیت برگزار شد. بسیار تأثیرگزار بود. ما توانستیم به اهدافی که در نظر داشتیم برسیم. مدتی که از سمینار گذشت، یک دوره کلاس آموزش
فرماندهی برگزار کرد. همه در آن شرکت کردند. خود حاجی درس ميداد.
بعد از دو هفته که کلاس تمام شد، اعلام کرد ميخواهد امتحان بگیرد.
همهی بچهها را در نمازخانه جمع کرد. ورقهای سفیدی پخش شد؛ بعد
سؤالها را گفت و بچهها نوشتند. در انتها دو سؤال انتخابی هم مطرح کرد که باید به یکی از آنها پاسخ ميدادیم. یکی از آن سؤالها این بود که دربارهی بند
پوتین مطلب بنویسید و سؤال دیگر هم این بود که دربارهی شهید مجید سیالوی
هر چه ميخواهید بنویسید! عجیب بود. از قبل چند بلندگوی بزرگ در نمازخانه
گذاشته بود! همین که بچهها شروع به جواب دادن کردند، صداهای بلند و
جیغمانندی به طور ممتد پخش کرد تا تمرکز بچهها به هم بریزد. هیچ کس
نميدانست این کار برای چیست. برخی نميتوانستند سؤالات را جواب دهند.
بعدها فهمیدیم که نظر حاجی این است که باید بچهها به طور عملی یاد
بگیرند که در موقعیتهای سخت و غیر قابل پیشبینی مدیریت داشته باشند. تا
هم به خودباوری لازم برسند و هم در غیاب فرماندهی اصلی کارها معطل نماند. در عین حال انتخاب سؤالهای اختیاری در آن وضعیت، این معنا را داشت
که کدام یک از بچهها توانایی بیشتری در مدیریت و فرماندهی در شرایط
بحرانی و انتخاب راه حل مناسب را دارند.به هر حال باید از بین نیروها مسئولانی انتخاب ميشدند که کارها را بر عهده بگیرند و خودشان مستقلاً بخشی از جنگ را اداره کنند.
اما يكی از ويژگیهای حاج علی اين بود كه سنگ صبور بچهها به حساب
میآمد بچهها میآمدند و مشکلاتشان را مطرح ميکردند و حاجی با همهی
وجود گوش ميداد. هیچ فرقی هم بین نیروی تازهوارد و نیروی قدیمی نبود.
وقتی به شهر ميرفت تا از خانوادهی شهدا دلجویی کند، پدر و مادر بعضی
از نیروها گله ميکردند که پسرمان ما را فراموش کرده و...
وقتی حاجی برميگشت، آن نیرو را کنار ميکشید و ميگفت:《مگر شما
برای خدا جبهه نیامدی؟ همان خدا سفارش پدر و مادر را هم کرده. حتماً برو به آنها سر بزن، نگران حالت هستند》 گاهی هم پولی از طرف سپاه ميداد تا وقتی به خانه ميرود، دست خالی نرود.
حاجی در کار هم همینطور بود. آدم پیگیری بود. وقتی کاری به کسی
محول ميکرد، تا انجام قطعی آن کار، دنبالش را ميگرفت. حتی اگر آن
شخص به مرخصی هم ميرفت، آن کار را پیگیری ميکرد.
بعضی وقتها ساعت دو نیمهشب زنگ ميزد و نتیجهی کار را ميپرسید!
من به شوخی ميگفتم: حاجی شما پیگیری نميکنی؛ حالگیری ميکنی!
همین پیگیری مدام باعث ميشد که نیروهای تحت امرش نتوانند از زیر کار
در بروند و شانه خالی کنند.
در بین عشایر هم، سپاه و فرماندهی آن، جایگاه خود را پیدا کرده و مورد
احترام بزرگان بود. وقتی درگیری طایفهای در جنوب و در بین عشایر پیش میآمد، سادات وساطت ميکردند و قضیه فیصله پیدا ميکرد.ولی اگر سادات با هم درگیری پیدا ميکردند و کار خیلی بالا ميگرفت،دنبال حاج علی میفرستادند. همین حضور، سبب پایان یافتن مسئله ميشد.
٭٭٭
بعد از دعای کمیل آمدم پیش علی آقا و گفتم: مشکلی دارم. گفت:《خیر
باشه》 گفتم: راستش با پدر و مادرم سر یک مسئلهی بیخودی حرفم شده.
حالا روم نميشه برم خونه. علی آقا کمی فکر کرد و گفت:《عیب نداره، پیش
ميیاد. برو دستشون رو ببوس و بگو هر چی بوده تمام شده. بعدش هم به خاطر
حرفهایی که زدی عذرخواهی کن》
گفتم: آخه نميشه، تقصیر من که نبوده. گفت:《باشه، عیب نداره. شما
رزمندهای. آنها سن و سالی ازشون گذشته، شما باید گذشت داشته باشی. پاشو
پاشو خودم باهات ميیام.》
خلاصه علی آقا واسطه شد و با من آمد و مشکل من حل شد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸