#قسمت_یازدهم
و پدرم در حالی كه دو مأمور عذاب میخواستند او را با خود ببرند به من گفت :
دخترم! به این آقا خوب نگاه كن! این آقا فردا صبح درست سر ساعت 9 از شدت فقر و درماندگی و ناامیدی گوشی تلفن را بر میدارد تا با خدا دو سه كلمه درد و دل كند!
لطف خدا شامل حال من میشود و شمارهای كه میگیرد، شماره خانه شماست! تو باید گوش به زنگ باشی و این فرصت را از دست ندهی! آن صندوق متعلق به این آقاست! دخترم! این آخرین فرصت است! مبادا آن را از دست بدهی !
به طرفی كه پدرم اشاره كرده بود، نگاه كردم. دیدم شما با همین لباس و با همین شكل و قیافه آنجا ایستادهاید و به من نگاه میكنید !
و امروز درست ساعت 9 صبح بود كه تلفن زنگ زد و شوهرم به سفارش من ملتمسانه از شما خواست كه تلفن را قطع نكنید و بقیه ماجرا را كه خود بهتر میدانید !
مثل اینكه از یك خواب دراز بیدار شده باشم، نفس عمیقی كشیدم و نگاهی به اطراف خود انداختم. شرایط تازهای كه داشت در زندگی من اتفاق میافتاد به اندازهای خارقالعاده و غافلگیر كننده بود كه نمیتوانستم باور كنم! مگر میشود زندگی یك انسان در كمتر از چند ساعت اینقدر دستخوش دگرگونی شود؟!
من ، طلبهای كه از ترس آبرو و بیم طلبكاران، همسر و فرزندانم را در شهر قم به امان خدا رها كرده و به تهران آمده بودم، الآن در موقعیتی قرار داشتم كه یكی از ثروتمندترین خانوادههای اشرافی تهران عاجزانه از من میخواستند كه به كمك آنها بشتابم و صندوق پول و جواهری را از آنان بپذیرم كه نمیتوانستند آن را در جای خود به مصرف برسانند؟ !
راستی از دیشب در من چه تغییر شگرفی رخ داده بود كه این دگرگونی اساسی را به دنبال داشت؟!
جز روی آوردن به خدا و از ژرفای دل خدا را صدا زدن؟!
بر درگاه كریمه اهل بیت علیهاالسلام سر ساییدن و ارتباط قلبی خود را با عوالم ماورایی برقرار كردن؟!
و سفره دل خود را در پیشگاه خداوند مهربان گشودن واز او استمداد كردن؟
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
!
#قسمت_دوازدهم
به دستور بانوی خانه، كلید صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را باز كنم، و من پس از دو ركعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز، در صندوق را باز كردم. محتویات صندوق از این قرار بود :
الف- یكصد هزار تومان پول نقد !
ب – یكصد و پنجاه عدد سكه طلا !
ج – پنجاه قطعه الماس و جواهر !
د- سند مالكیت قطعه زمین مرغوبی به مساحت بیست هكتار در شمال تهران .
هـ - و نوزده قطعه اشیاء عتیقه و قیمتی !
سردفتری را به آنجا احضار كردند و فیالمجلس مالكیت زمین یاد شده را به نام من تغییر دادند و پس از صرف ناهار و ساعتی استراحت به همراه راننده به طرف قم حركت كردیم .
هنگامی كه به قم رسیدیم، به راننده گفتم :
در نزدیكی میدان آستانه توقف كند، و من پس از تشرف به حرم مطهر كریمه اهل بیت، حضرت معصومه علیهاالسلام عرض نیایش به درگاه خدا و سپاس از مراحم كریمانه آن حضرت در گشودن گره كور زندگیام، در آن مكان مقدس با خدای خود پیمان بستم كه از ثروت بیحسابی كه نصیب من شده، در بر طرف كردن نیازهای اساسی نیازمندان جامعه استفاده كنم و آن را در اموری كه خشنودی خدا و خلق خدا در آنست، مصرف نمایم .
اولین كاری كه پس از مراجعت به خانه انجام دادم، پرداخت بدهیهایی بود كه از آن رنج میبردم، و بعد خانه نقلی كوچكی را به مبلغ سی و پنج هزار تومان خریدم و همسر و فرزندانم را پس از سالها خانه به دوشی در خانهای كه متعلق به خودم بود سكونت دادم .
با مشورت با افراد خدوم و كاردان نیمی از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعی سرمایهگذاری كردم كه منافع قابل ملاحظهای داشت و با نیم دیگر آن چندین باب دارالایتام، دبستان، دبیرستان، مسجد و درمانگاه و داروخانه شبانهروزی احداث، و آب آشامیدنی و بهداشتی اهالی چندین روستا را با صدها متر لولهكشی تأمین كردم.
از آن روز تاكنون از منافع سرمایهگذاریهایی كه كردهام هزینه تحصیلی دهها كودك بیسرپرست را از دوره دبستان تا تحصیلات عالی و نیز هزینههای جاری چندین مؤسسه عامالمنفعه را پرداخت میكنم و آمار دقیق این خدمات را به تفكیك در كتابی كه ملاحظه میكنید ذكر كردهام و آرزو میكنم افراد نیكوكاری كه این كتاب را مطالعه میكنند، در گره گشایی از كار بندگان خدا و تأمین نیازمندیهای آنان، اهتمام بیشتری از خود نشان دهند
برگرفته از کتاب : در محضر لاهوتیان،
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
«✿»
مِہـرَتبہدِلَمنِشَستوَدِلَمرَنـگوبـوگِرِفت...✨(:
#شهیدانہ🌱/ #داداشابراهیم♥️
♦️ #پیامشهید
⚡️شهید جهاد مغنیہ:
امام زمانت را یارۍ کن...!
و خـودت را بہ گونہاۍ آماده کن
کہ یارۍ کننده امام زمانت باشۍ
📎یک روز تا هشتمین سالگرد شهادت
🌸 #شهیدجهادعمادمغنیه
#جانفدا
#راهیان_نور
#زیارت_با_معرفت
#لبیک_یا_خامنه_ای
اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است
2.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
دلتنگی های ابومهدی المهندس و زمزمه های زیر لب در آخرین زیارت مزار فرمانده....
سی و ششمین سالگرد شهادت فرمانده مخلص و مقتدر سپاه اسلام
سرلشر #شهید_اسماعیل_دقایقی
#سالروزشهادت 🕊🌷
#کربلای_پنج
⤵️
پَر پروانه۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت سی و سوم
۰۰۰من و لوطی صالح دوتایی رو هم میشیم یه آدم ، لوطی خندید ُ و گفت : از اینکه تُو ماشینت موتور سوزونده شَکی نیست ، ولی داداش من موتورم آک ِ آکه ِ حالا حالاها با دویستا سرعت تُو اُوتوبان خیلی از این جوونای زِپرتی رو جا می زاره ، بی بی میدونه ، مَگه نه بی بی ؟ بی بی از خجالت سرش رو انداخت پائین ُ و بعد تندی گفت : بفرمائید ، تُو رو خدا بفرمائید ، چایی تون سرد نشه ، میثم گفت : خُوب لوطی ، دوستاتو به من معرفی نمی کنی ؟ لوطی سکوت کرد ، من از جام بلند شدم ، رفتم جلو دست چپ میثم رو گرفتم تُو دستم ، ظل زدم تُو چشماش ، چایی تُو دست راستش بود ، چایی رو برده بود نزدیک دهنش همون جا خشکش زد ، چایی رو گذاشت زمین با دوتا دستش دست منو گرفت تُو دستاش و چند ثانیه ایی اونا رو لمس کرد ، بعد بُرد نزدیک صورتش بُو کرد ُو خواست ببُوسه سریع دستمو کشیدم عقب ُ و بغلش کردم ، داد زد حسن تویی ؟ حسن جونم خودتی ؟ خودتی ؟ بغلش کردم صدای گریه مون ، همه رو به گریه انداخت ، داداش تا حالا کجا بودی ، خیلی دنبالت گشتم ، وقتی از اسارت برگشتم ، تو نبودی حاج آقا قلعه قوند نبود ، ناصر و جمشید نبودن ، علی و احمد نبودن ، محمد رفته بود ، همه گریه می کردیم ، حاج قلعه قوند یه کمی اونور تر از من نشسته بود ، میثم دولا شد یه نگاهی به صورت حاجی انداحت ، عینکش رو برداشت ظل زد به صورت حاج آقا قلعه قوند ، حاجی خندید ، یه هو میثم گفت : الهی قربون اون خنده های قشنگت بشم ، فدات بشم حاجی ؟ میثم از جاش بلند شد تا حاجی رو بغل کنه ، با یه پا نتونست تعادل خودش رو حفظ کنه افتاد کف بالکن ، حاج آقا قلعه قوند دوئید بغلش کرد ، هممون گریه می کردیم ، صحنه عجیبی بود ، سرم بلند کردم به طرف آسمون ، دیدم محمد و ناصر و احمد و علی بالای سرمون وایسادن و دارن گریه میکنن ، صحنه واسم عوض شد ، خیلی خسته بودم ، تُو سنگر خوابیده بودم تُو خواب عمیق ، داشتم پروانه ها رو دنبال می کردم ، پروانه ها پَر هاشون رو می مالیدن به صورتم تا می اومدم بگیرمشون فرار می کردن ، هی تند و تند دماغم رو می خاروندم ، یه دفعه از خواب پریدم دیدم دور تا دورم بچه ها نشتن ُ و دارن می خندن ، ناصر یه پَر دَستشه ، تو خواب هی دماغ منو قلقک می ده ُ و من هی دماغم رو می خارونم و اونا می خندن ، زودی از جام بلند شدم ُ و نشستم گفتم : کِی اومدید ، ناصر خندید ُ و دوئید دَم درب سنگر ، جمشید داد زد حسن ؟ به خدا نقشه ناصر بود ده دقیقه ایی هست که تو خواب داره تو رو اذیت می کنه هرچی میگم نکن گناه داره گوش نمی کنه ، بعد یه چش غوره به بقیه رفت ُ و گفت این حضرات هم نشستن به کج کرد دماغ و صورت تو می خندن ، تازه نمی دونم احمد این دوربین کتابی صد وده رو از کجا آورده از صورت کج ُ و کوله تو عگس میگره ، یه دفعه همه زدن زیر خنده ، جمشید عصبانی شد ُ و گفت ، خُنناق ، خنده داره ، هِه هِه هِه ، علی خندید ُ و گفت خُنناق نه حُنناق ، جمشید دَهنش رو کج کرد ُ و گفت : خوبه ، خوبه ، نمی خاد جنابعالی از من غلط دیکته بگیری ، جمشید یه قیافه ایی پیدا کرد که منم خندم گرفت و وقتی دید منم دارم می خندم ، خودش هم زد زیر خنده ، صدای خنده مون بلند شد ، یه هو آقا قلعه قوند اومد داخل ُ و گفت : چیه ؟ بازم شما دور هم جمع شدید ، باز نقشه چه آتیشی رو دارید می ریزید ، خراب کاری نکنید هااا ؟ هنوز جواب خرابکاری قبلی تون رو ندادم ، هنوز کبلایی با من سنگینه ، احمد خندید ُ و گفت : آخه واسه چی ؟ ما که کمپوتا رو پس دادیم ، یه هو ناصر یه خنده رگباری کرد ُ و گفت : آره مخصوصا" تو ، که به هسته های کمپوت هم رحم نکردی ، آقا هسته ها برده کنار سنگر بکاره ، میگم چی کار می کنی ؟ میگه می خام بکارم درخت گیلاس ُ و آلبالو در بیاد ، بهش می گم بابا جان ؟ ساده ، این گیلاس ُ و البالو ها پخته شده ، که شده کمپوت میگه : نخیرم ، کِی گفته ، وای یه دفعه سنگر صد و بیست از خنده تَرکید ، این دفعه آقای قلعه قوند هم که همیشه لبخند می زد ُ و می گفت قَه قَه قلب رو پیر میکنه ، شروع کرد با ما بلند بلند خندیدن ، بعد من یه قیافه جدی به خودم گرفتمو اَخم کردم ، یه هو همه ساکت شدن ، ناصر با تعجب پرسید چی شد ؟ بنزین تموم کردی ، جمشید یه سیخونک به ناصر زد ُ و اشاره کرد ،ساکت باش ، شروع کردم خیلی جدی و با اَخم تو چشش تک تک شون ظل زدن ، و سری تکون دادن ، شرایط یه جوری شد که آقای قلعه قوند هم با تعجب و جدی منو برانداز می کرد ، یه دفعه ناصر گفت : بچه ها فکر کنم گُل به خودی زدیم آخه بچه که بودیم یه دفعه احمد خندید ُ و گفت : یعنی الان بزرگیم ، علی خیلی جدی گفت : هِیس ، ناصر ادامه داد آخه بچه که بودیم یه تیم فوتبال تُو کوچمون داشتیم به اسم تیم عقاب ، حسن مثلا" کاپیتان ُ و مربی ُ و بزرگ تیم مون ، بود ، سر کوچه مون یه نون بربری فروشی بود۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
986.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 کاش صدا و سیما این ویدئوهای براندازا رو منتشر کنه
مردم باید بدونن توی این روزهای سرد این ها چطور دارن خیانت میکنن
در حد توان باید انتشار بدیم این ویدئوها رو
✍ علی بیطرفان
@shahidmostafamousavi
9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ویدیو: واکنش سخنگوی دولت به ادعای همسر شاه مخلوع
علی بهادری جهرمی:
🔹من این را به فال نیک میگیرم که بعد از ۴۴ سال بعضیها یادشان افتاده که باید نسبت به اقدامات و غارتگریهای خود و این که اموالی که به غارت رفته یا نرفته، پاسخگو باشند.
🔸ما استقبال میکنیم که یک محکمه صالحی رسیدگی کند تا روشن شود چه میزان اموال به صورت حسابهای بانکی، وجه نقد، جواهرات، املاک یا سایر اموال که متعلق به ملت بزرگ ایران است، توسط دیکتاتور فراری و خانوادههایشان غارت شده و اینها کجا هزینه میشود و آیا برای تجمعات غیر قانونی، آشوب آفرینی و یا تروریسم رسانهای یا غیر رسانهای هزینه میشود یا خیر.
@shahidmostafamousavi