eitaa logo
[ ڴنبد آبے شݪمچہ ] 🇮🇷
8.4هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
36 فایل
•| السلام علیک یا فاطمه الزهرا |• • • #اللهم_عجل_لولیک_الفرج • • • |اسفند هزار سیصد نود نه|• • کپی از پست ها ؟ فوروارد لطفا🙏 • #سلامتی_تعجیل_در_فرج_امام_زمان_عج_صلوات • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
تبسمی کرد وبا لبخند گفت : باید از ناگفته ها ، ازشهدا گفت . واز جزیره مجنون و حماسه های خونینی که به نظر او فقط در روز قیامت ، به اذن خدا آشکار خواهد شد .
صبح نامه آمده بود که باید برگردند!
پولکی وحمیدی نور به واحد اطلاعات عملیات دزفول و محرابی به همدان .. نمیدانستم چطورباید به آنها بگویم چهره های نور بالای آنها ...
چادر از حضوربچه ها خالی شد که صدای انفجاربلند شد . دوبار از میان کوه . بمب های خوشه ای و انفجارهای مداوم ، پناه گرفته بودیم و صدای کسی درنمی آمد ..
کریم فریاد میزد: آمبولانس .. سیدرضا رادیدم که سرپولکی را روی پایش گذاشته ،غرق درخون وترکش آرام جان داد . آن طرف تر بچه ها حلقه زده بودند دور کسی وبرانکارد میخواستند جلو رفتم یک لبخند با عینک شکسته روی صورتش بود و محرابی که .. احساس گنگی داشتم وبه رفتن محرابی رشک ورزیدم ... دنبال حمیدی نور گشتم میدانستم بعدازنماز کنارنیزار میرود . آنجا پیکری بی سر افتاده بود ... یکدفعه بوی جزیره مجنون پیچید وصدای فریادها وشلیک گلوله ها و آن گشت رویایی و اخرین شناسایی قبل ازعملیات و سجده های طولانی حمیدی نور .. یکی فریاد زد یک سر اینجاست . دویدم سمتش ودیدم چشم های حمیدی نور سمت آسمان خیره است سر کنار یک بوته ی نعنا آرام گرفته بود . و ما هنوز همان هفتاد ودونفر بودیم..
تمام قد ایستادم روی انگشت های پایم و لامپ را چرخاندم. تاریکی پرده انداخت تو چادر. چشم، چشم را نمیدید. بچّه ها به سجده افتادند، با همان لباس غواصی و هم صدای عبادی نیا شدند که پرسوز می خواند: بریز آب روان اسماء ، ولی آهسته آهسته.
همه تو حال خودمان بودیم، پیشانی روی خاک، که در یک آن شنیدیم عبادی نیا بی بی را از عمق جانش صدا زد و بدون اینکه دعا کند، سر از سجده برداشت و با همان هقهقه های گریه بلند شد و از چادر زد بیرون. بلند شدم. طاقت نیاوردم قدم به قدمش، زیر نور کمرنگ مهتاب، از لابه لای چولان ها دنبالش می رفتم، آمدم که صدایش کنم: نادر! وایسا کارت دارم من، ولی نتوانستم. تندتر قدم برداشتم. رفت رسید کنار کُنده نخلی و زانو زد. عمامه اش را از سرش برداشت و انداخت روی رمل و پیشانی گذاشت روی خاک ..
دلهره داشتم. نمی دانستم چیکار کنم. اصلاً نمی دانستم آن جا چی کار میکنم و الان چی باید به او بگویم. اصلاً حرف نمی توانستم بزنم. رفتم جلو.
دست روی شانه اش گذاشتم و محکم فشردم تا بفهمد من کنارشم و میفهمم چی گفته و می فهمم چی می کشد.سر بلند کرد و نگاه پُرسانش تبدیل به نگاه متعجب شد و با گوشه آستینش اشکش را پاک کرد. می خواستم بگویم: من محرمم. یعنی میدانم چی تو دلت می گذرد. بگو! بگو و سبک شو! بگو چی دیدی، چی شنیدی، که آن طور فریاد کشیدی، آن طور بلند شدی دویدی، این طور سر روی خاک گذاشته ای و گریه می کنی! انگار شنیده باشد چه فکری کرده ام، سر نفی تکان می داد و حتی گمانم شنیدم که گفت: نه.
فقط گفتم: تا عملیات چهل روز دیگه مانده. یعنی یک اربعین…. نکند همین عددهاست که… که باز هق زد و سر تکان داد و سر به سجده گذاشت. گفتم: نمی خواستم این را بگویم، نادر. ولی روضه های امشبت با شب های پیش خیلی فرق داشت. چی تو دلت گذشته، مرد؟ بگو به من! غریبه نیستم… یعنی سعی می کنم نباشم. بلند شد، چشم توچشم، سر تکان داد و لب گزید و حالا واضح شنیدم که گفت: نه. و راه افتاد، سریع و با گام های بلند. گفتم: نادر! ایستاد و گفت: امتحان سختی بود. امتحان سختی داریم.
. 🕊 نادرگفت : امتحان سختی داریم! فقط این را می توانم بگویم. و رفت نشست داخل بلم و پارو زد و من آن قدر نگاهش کردم تا سیاهی شب بلعیدش. هنوز از چادرمان صدای ناله بچّه ها می آمد، بدون اینکه نادر براشان چیزی خوانده باشد، و بدون آن سه مهمان که حالا دیگر نداشتیم شان.”