سقای دشت کربلا
دایی اکبر مسئول تعمیرگاه بود و علاقه زیادی داشت با تانکر در عملیات خرمشهر سقایی کند.
به او با شوخی گفتم: آیا میدانی برمیگردی؟ چهرهات نورانی شده، شاید شهید شدی.
گفت: انشاءالله! دلم میخواهد مثل حضرت ابالفضل شهید شوم؛ نه سر در بدن داشته باشم و نه دست.
چند روز بعد باخبر شدم او در خرمشهر مانند مولایش اباالفضل العباس بیسر و دست به وصال یار رسیده و شاهد شهادت را در آغوش کشیده است.
پشت تانکرش نوشته بود: سقای دشت کربلا اباالفضل.
#حكايت
#مجله_آشنا
🆔 @Shamimeashena
💢 خادمِ خانه خدا
احمد باقری، خادم مسجد و مرد شریفی است که همه اهل محل او را نهتنها که قبول دارند که میستایند؛ چون بهتازگی از امتحانی بزرگ سربلند بیرون آمده است. آقا احمد اینبار کیف پر از دینار گردشگر عراقی را که دهها میلیون تومان ارزش داشت، بدون هیچ توقعی به صاحبش رساند. او میگوید «بزرگترین سرمایه زندگیام همسر و دو پسر و یک دختری است که خدا به من داده است و خادمی مکانی که در آن ذکر خدا گفته میشود.»
#حكايت
#مجله_آشنا
🆔 @Shamimeashena
💢 در جشن ما شهدا دعوت بودند
همسر آقا نوید درباره پیوند عاشقانهشان میگوید: با هم عهد بستیم همراه و کمکحال هم باشیم برای رسیدن به خدا و رضایت او...، روز محرمیتمان مصادف بود با سالروز تولد قمری شهید مدافع حرم رسول خلیلی و ارادت هر دوی ما به این شهید بزرگوار، شیرینی این روز را برایمان دوچندان و بهیادماندنیتر کرد. روز قبل از محرمیت آمده بود و شهدا را برای مراسم دعوت کرده بود. میگفت حتی شهدای شهرستانی را هم دعوت کردم. به قول خودش آن لحظات بین زمین و آسمان ترافیکی شده بود.
#به_ياد_شهدا
#مجله_آشنا
🆔 @Shamimeashena