♨️ سلیمان خودت باش و دستور بده
به خشمت بگو : برو اونطرف وایسا. برو و بر سر تكبرم خالی شو.
به قهرت بگو: شما بفرمایید و بین من و جناب دروغ قهر برقرار كنید.
به دیو درونت قاطعانه بگو: نه، من غلام تو نیستم. تو غلام منی.
مانند سلیمان ملك وجودت را فرمانروایی كن.
#صبحگاهی 🌤
🆔 @Shamimeashena
@Shamimeashenaرادیو صبحگاهی.mp3
زمان:
حجم:
863.5K
صبح پاییزی تون بخیر
پاییز برای همه ما خاطره ساخته و میسازه...
یک روز خاطره انگیز دیگه رو شروع کنید.
#رادیو_صبحگاهی
🆔 @Shamimeashena
💢 راه کارهایی برای افزایش #خلاقیت در #کودکان
با فرزندتان گفتوگو کنید. والدین و مربیان کودک باید درباره امور و مسائلی که به او مربوط میشوند، حتی درباره مسائل مدرسه و امور داخل خانه که دخالت و همکاری کودک در آن کارها لازم است از او نظر بخواهند و درباره عقاید و نظراتش مانند بزرگترها بحث و گفتوگو کنند.
#فرزند_دلبندم
#مجله_آشنا
🆔 @Shamimeashena
روزی شخصی نزد بزرگی رفت
و گفت سوالی دارم که نمیتوانم جلوی جمع بگویم
بزرگ حاضران را بیرون کرد و شخص سوالش را پرسید
ولی چون همه رفته بودند بیرون
کسی نمیدونه چه سوالی کرد و چه جوابی شنید 😁😁😁
#لبخندانه
🆔 @Shamimeashena
🤒 #سرماخوردگی را جدی بگیرد
«مادر باردار دیگر یک نفر نیست و باید بیشتر از دیگران مراقب سلامتی خودش باشد.»
این جمله را باید بارها به زنان باردار تذکر داد و برای نمونه از این تحقیق جدید شاهد آورد که پزشکان گفتهاند: مشاهده علائم شبیه به سرماخوردگی در مادر در دوران جنینی و بیتوجهی به آن باعث ناشنوایی کامل نوزاد میشود. پس جمله اول این هشدار و سرماخوردگیهای #دوران_بارداری را جدی بگیرید.
#مجله_آشنا
#سلامتی
🆔 @Shamimeashena
💠 رسول اکرم(ص)
هيچ زنى نيست كه جرعه اى آب به شوهرش بنوشاند، مگر آن كه اين عمل او برايش بهتر از يك سال است كه روزهايش را روزه بگيرد و شب هايش را به عبادت بگذراند.
(ارشاد القلوب)
#همسرانه
🆔 @Shamimeashena
چمدانش را بسته بودیم. با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود.
کلاً یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنبات، کشمش، چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی…
گفت «مادرجون، من که چیز زیادی نمیخورم. یهگوشه هم که نشستم. نمیشه بمونم، دلم واسه نوههام تنگ میشه!»
گفتم: مادرِ من دیر میشه! چادرتون هم آمادهست، منتظرن.
گفت: کیا منتظرن؟ اونا که اصلاً منو نمیشناسن! آخه اونجا مادرجون آدم دق میکنهها! من که اینجا به کسی کار ندارم اصلاً، اوم، دیگه حرف نمیزنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر میگیری. همه چیزو فراموش میکنی!
گفت: مادرجون این چیزی که اسمش سختهرو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی ؟!
خجالت کشیدم…! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود. راست میگفت، من همهرو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمیآییم.
توان نگاه کردن به خنده نشسته بر لبهای چروکیدهاش را نداشتم، ساکش را باز کردم؛ قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنباترو برداشت و گفت: بخور مادرجون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.
دستهای چروکیدشو بوسیدم و گفتم: مادرجون ببخش، حلالم کن.
اشکش را با گوشه روسریاش پاک کرد و گفت: چیرو ببخشم مادر؟ من که چیزی یادم نمیاد. شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!
و بعد درحالیکه با دستان لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد، زیر لب گفت: گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!
#مجله_آشنا
#حکایت
🆔 @Shamimeashena