﷽
|بـســمربّالخـٰالقالمـهد؎(عـج)
(🌸🖇)
بـہچیزۍوابستہباش؛
ڪہبراتبِمونـہ ...🌤
ارزشداشتہبـاشہڪہوابستَشبِشے
نـہایندُنیاڪہبـہهِیچےبَنـدنیـست ...!
یھچیزمِثلنِگاههاۍمھدۍفاطمہ♥️🙃
#الہمعجللولیڪالفرج 🌱
#تلنگرانه
_شـُدممثـلبچهایکہپـاشومیکوبه زمین
میگهالابلامنهمینومیخوام..
مـنکربلامیـخوام💔:)
#کربلا🌱
#بیوگرٰٓافی🌱
درسته سختیای راه زیاده اما تهش خلاصه میشه توی یه موفقیت بزرگ که همه سختیا رو از یادت میبره🌚🖤
#پستلاشکنوناامیدنشو😊
#بیوگرٰٓافی🌱
#تلنگر
واقعا زیباست👌🏼
پیری به جوانی میگفت:
موهای سرت را بتراش🙁
برو بالا شهر؛
همه فکر میکنن مُدِ...!!!🤩
برو وسطِ شهر؛
فکر میکنن سربازی...!!!🤭
"بیا" پایین شهر؛
همه فکر میکنن زندان بودی...!!!😳
این همه اختلاف...
فقط در شعاعِ چند کیلومتر...!!!🤔
مردم آنطور که تربیت شده اند میبینند
از قضاوت مردم نترس!🤓
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
↻ #تلنگر‹.💛🙃.›
وقتے میشینے بہ
گناهاتفکرمےکنےو
ناراحتمیشےیعنے
داریرشدمےکنے ..
یعنے اگہ وایسے
جلوگناهات میشے
سوگلےخدا..
مبادا دلزده بشے ..!
یاراحتازکنارهمچین
چیزیعبورکنی🚶♂ ..!
مباداغروربگیرتت!
هرچےداریمازخداست
پستوکلکنبھش
وحتے اگہ زمین خوردے بلندشو
یہیاعلےبگوازنوشروع کن 😉
⊱ ·—·—·—·—·——·—·—·—·—· ⊰
‹𝐉𝐎𝐈𝐍↴ ♥️🦋
https://eitaa.com/shamimzohor
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #داستان #پارت_دوم #اعجاز_خاک یک ماه همین طور گذشت. کم کم خودم هم داشتم برای ازدواج انگیزههایی پی
﷽
#رمان
#پارت_سوم
#اعجاز_خاک
مادرم که انگار دوست نداشت دعوا های گذشته دوباره تکرار بشود گفت: خب حاج آقا همه جوان ها که مثل هم نیستند، برای مجتبی هم دیر نمی شود. انشاالله، پسر ما هم موقع خودش زن میگیرد.
ترسیدم نکند حالا که خودشان سر صحبت را باز کردند فرصت از دست برود. به دنبال حرف مادرم گفتم: ازدواج برای هر جوانی لازم است، اما نه ازدواج تحمیلی😁 من با کسی که اخلاقم با او سازگار نیست نمی توانم ازدواج کنم.
پدرم از حرف من عصبانی تر شد و گفت: کدام تحمیل، ما صلاح تو را میخواهیم😠 بعد کمی سکوت کرد و آرامتر به حرفش ادامه داد: اگر تو سپیده عمو رضایت را نمی خواهی ما که به زور نمی توانیم مجبورت کنیم.
مادرم از فرصت به دست آمده حسن استفاده را کرد و گفت: پدرت راست میگوید. تو اگر دختر عمویت را نمیخواهی اجباری نیست، همین شهلای خاله نرگس را برایت می گیریم😊
با خودم گفتم انگار باز هم قصه های قدیمی تکرار می شود. ناراحتی ام را به احترام مادرم کنترل کردم و با تبسمی تلخ گفتم: مادرجان، نه سپیده نه شهلا هیچکدامشان همسر مورد نظر من نیستند. مگر توی این دنیا با غیر دختر خاله و دختر عمو نمی شود عروسی کرد😐
مادرم گفت: چرا پسرم ولی...
نگذاشتم حرفش تمام بشود و گفتم: خب مادر دیگر ولی ندارد، شما یک کمی هم سلیقه مرا در نظر بگیرید، من خودم می توانم همسر دلخواهم را پیدا کنم😌
پدرم در حالی که اخم هایش توهم بود به مادرم گفت: خانوم چرا اصرار می کنی، ما که هرچی بلد بودیم بهش گفتیم،بگذار ببینیم خودش چطوری همسر دلخواهش را پیدا میکند😒
مادرم گفت: چه می دانم! ما که والله زبانمان مو درآورد بس که با این آقای دکتر جر و بحث کردیم، حالا که خودش ای طوری دوست دارد از ما دیگر کاری بر نمی آید.
دیدم انگار کار به جای خوبی رسیده. در حالی که نگاهم به تلویزیون بود گفتم: حالا شما یک مدتی اجازه بدهید، من که نمی خواهم شما را اذیت کنم💛
ادامه دارد...🌸
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_سوم #اعجاز_خاک مادرم که انگار دوست نداشت دعوا های گذشته دوباره تکرار بشود گفت: خب ح
﷽
#رمان
#پارت_چهارم
#اعجاز_خاک
صبح زودتر و سرحال تر از همیشه از خواب بیدار شدم. نمازم را خواندم، کمی نرمش کردم🙅♂ صبحانهای خوردم پس از آن بیرون آمدم.
بعد از چند ماه ناراحتی و دلخوری برای اولین بار توانستم زیبایی صبح را درک کنم.🙃قبل از این، صبح ها که از خانه بیرون می آمدم، انگار نه انگار که خورشیدی بالا آمده و صبحی شده، نه از صدای قشنگ گنجشک هایی که روی درختان نشسته بودند لذتی میبردم و نه از نسیم
باصفای صبحگاهی. نه تنها با پدر و مادرم که انگار با همه موجودات روی زمین آشتی کرده بودم.
خودم می فهمیدم که من دیگر آن مجتبای قدیم نیستم. خیلی سر زنده بودم. از خوشحالی تا سر کار را پیاده رفتم و اصلا هم خسته نشدم. به درمانگاه که رسیدم با مش مراد دربان خوش و بشی کردم و برخلاف هر روز که به من چایی تعارف می کرد و من تعارفش را قبول نمیکرد، من آن روز کنارش نشستم و چای بدمزه و جوشیده ای را به زور چهار تا قند پایین دادم🤥بعد هم از او تشکر کردم و گفتم: مش مراد اگر مشکلی داشتی حتما بگو، این جا یک وقت به تو سخت نگذرد. او هم متواضعانه گفت: خیلی ممنون آقای دکتر.
مثل هر روز کارم را تا عصر تمام کردم. در طول روز مدام دنبال فرصتی میگشتم تا با همکارم_ دکتر احمدی_درباره ازدواج مشورتی بکنم و ببینم آیا او مورد مناسبی را برای من سراغ دارد یا نه😁 دکتر خیلی آقا بود. از دوران تحصیل با او رفیق بودم. خیلی خوب مرا و روحیاتم را میشناخت. تا عصر هیچ فرصتی پیدا نکردم با او صحبت کنم. البته سر ناهار موقع خوردن چای توی آبدارخانه میشد با حرف بزنم ولی افراد دیگری هم آنجا بودند که من نمیخواستم آنها حرف هایمان را بشنوند، مخصوصاً بعضی از خانم هایی که در درمانگاه کار میکردند. می ترسیدم که مبادا از تصمیم من اطلاعی پیدا کنند. تا آن موقع به بهانه اینکه نمیخواهم حالا حالاها ازدواج کنم، همه چیز در محیط کار به طور عادی گذشته بود. اگر میفهمیدند می خواهم ازدواج کنم، درمانگاه را برایم جهنم می کردند😅 از این لیلی و مجنون بازی های بچه گانه خوشم نمیآمد. استعداد زیادی هم برای این لوس بازی ها نداشتم.
ادامه دارد...🌸
رفقا..!
یهجملهروقابڪنیمیابزنیـمگوشهذهنمون،
وهرازگاهےنگاهےبھشبندازیم
دونهدونه گنـاه من
لحظهلحظهظھور امامزمانروعقبمیندازه
#امام_زمان