eitaa logo
-شَـــمیم ظُـــهور-
1.3هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
164 فایل
بھ نام نامے آفریدگار زمین و آسمانها✨ +خدایا ظُهور ولیعصر را نزدیک فرما :) ⁦🤲🏻⁩ 《شࢪو؏ نوکریمون 《¹⁴⁰¹/¹/²⁰》 کپی؟کل کانال کپی نشه :)
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Hedayat
می خواستم یه محبتی در حقم بکنید پیامبر (ص) فرمودند كه اگر كسی واسطه خیر شود به اندازه خود فاعلِ كار خیر، ثواب می برد ما یه صفحه مذهبی تو روبیکا داریم https://rubika.ir/resanebasir_ir اینستاگرام هم داریم https://instagram.com/resanebasir.ir?igshid=YmMyMTA2M2Y ممنون میشم اگه اینارو تو کانال بزارید
💠 حدیث روز : 🍃 امام علی (ع) 🍃 از سخنان بیهوده دم فرو بند.
هدایت شده از _محبِ‌انقلاب
سلام رفقا به ۲تا ادمین فعال نیاز دارم لطفا شرایط رو بخونید @Gomnaam_87 ایدی👆 ۱۴
اون روز مي خواستيم براي خريد عروسي و جهيزيه بريم بيرون. مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا براي بيرون رفتن اجازه بگيره، اونم با عصبانيت داد زده بود: از شوهرش بپرس و قطع کرد. به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش...بالاخره تونست علی رو پیدا کنه...صداش بدجور می‌لرزید...با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا...می‌خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون...امکان داره تشریف بیارید؟... –شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می‌دادید...من الان بدجور درگیرم و نمی‌تونم بیام...هر چند، ماشاءالله خود هانیه خانم خوش سلیقه است...فکر می‌کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه...اگر کمک هم خواستید بگید...هر کاری که مردونه بود، به روی چشم...فقط لطفا طلبگی باشه...اشرافیش نکنید... مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می‌کرد...اشاره کردم چی میگه؟...از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت...میگه با سلیقه خودت بخر، هرچی می‌خوای... دوباره خودش رو کنترل کرد...این بار با شجاعت بیشتری گفت...علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم...البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولیهیچ کدوم وقت نداشتن...تا عروسی هم وقت کمه و... بعد کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد...هنگ کرده بود...چند بار تکانش دادم...مامان چی شد؟...چی گفت؟... بالاخره به خودش اومد...گفت خودتون برید...دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن...و... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد...تمام خرید ها رو خودمون تنها رفتیم...فقط خرید های بزرگ همراه مون بود...برعکس پدرم، نظر می‌داد و نظرش رو تحمیل نمی‌کرد...حتی اگر از چیزی خوشش نمی‌اومد اصرار نمی‌کرد و می‌گفت...شما باید راحت باشی...باورم نمی‌شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه... یه مراسم ساده...یه جهیزیه ساده...یه شام ساده...حدود شصت نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت...برای عروسی نموند...ولی من برای اولین بار خوشحال بودم...علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود... اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم...من همیشه از ازدواج کردن می‌ترسیدم و فراری بودم...برای همین هر وقت اسمآموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می‌رفتم...بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود...هر چند روز های آخر چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم...از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می‌ریخت... غذا تقریبا حاظر شده بود که علی از مسجد برگشت...بوی غذا کل خونه رو برداشته بود...از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید... –به‌ به، دستت درد نکنه...عجب بویی راه انداختی... با شنیدن این جمله ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم...انگار فتح الفتوح کرده بودم...رفتم سر خورشت...درش رو برداشتم...آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود...قاشق رو کردم توش بچشم که... ... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ °♤ @shamimzohor ♤°