6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بزارسھمِمنباشھاربعین🕌
#حاج_روحاللّٰھ_رحیمیان🎧
#اربعینِ_سیدالشھداء🍱
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اَربعین بیام آقا🚆
#حاج_سیّد_امیـر_حسینۍ🎧
#من_النجفـ_اِلۍٰ_الکربلاء🛤
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام یاٰ عبّاٰس'ع'🖐🏻
#قمــر_بنـۍ_هـاٰشـم🌝
#اربعین_حسینی🕯
5.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اِۍ بھشتم ڪربلاء🛤
#کربلایۍ_نریمان_پناهۍ🎧
#ڪربلاٰۍِ_معلّۍٰ🏵
1.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بزار کھ حرم رو ببینم✈️
#محمدحسین_پویانفر🎼
#اربعین🕯
887.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محتاج توأم،یا نعم الامیر آقا🤲🏻
#سید_امیر_حسینۍ🎧
#اربعین_حسینۍ🌱
516.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ڪربلا میخوام🕌
#محمدحسین_حدادیان🎧
#اربعین_حسینی📯
هدایت شده از Hedayat
می خواستم یه محبتی در حقم بکنید
پیامبر (ص) فرمودند كه اگر كسی واسطه خیر شود به اندازه خود فاعلِ كار خیر، ثواب می برد
ما یه صفحه مذهبی تو روبیکا داریم
https://rubika.ir/resanebasir_ir
اینستاگرام هم داریم
https://instagram.com/resanebasir.ir?igshid=YmMyMTA2M2Y
ممنون میشم اگه اینارو تو کانال بزارید
هدایت شده از _محبِانقلاب
سلام رفقا به ۲تا ادمین فعال نیاز دارم
لطفا شرایط رو بخونید @Gomnaam_87
ایدی👆
#فقط_دختر
#مذهبی
#سن_بالای_۱۴
#فور
#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهارم
اون روز مي خواستيم براي خريد عروسي و جهيزيه بريم بيرون. مادرم با ترس و لرز
زنگ زد به پدرم تا براي بيرون رفتن اجازه بگيره، اونم با عصبانيت داد زده بود: از شوهرش بپرس و قطع کرد.
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش...بالاخره تونست علی رو پیدا کنه...صداش بدجور میلرزید...با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا...میخواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون...امکان داره تشریف بیارید؟...
–شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع میدادید...من الان بدجور درگیرم و نمیتونم بیام...هر چند، ماشاءالله خود هانیه خانم خوش سلیقه است...فکر میکنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه...اگر کمک هم خواستید بگید...هر کاری که مردونه بود، به روی چشم...فقط لطفا طلبگی باشه...اشرافیش نکنید...
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه میکرد...اشاره کردم چی میگه؟...از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت...میگه با سلیقه خودت بخر، هرچی میخوای...
دوباره خودش رو کنترل کرد...این بار با شجاعت بیشتری گفت...علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم...البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولیهیچ کدوم وقت نداشتن...تا عروسی هم وقت کمه و...
بعد کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد...هنگ کرده بود...چند بار تکانش دادم...مامان چی شد؟...چی گفت؟...
بالاخره به خودش اومد...گفت خودتون برید...دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن...و...
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد...تمام خرید ها رو خودمون تنها رفتیم...فقط خرید های بزرگ همراه مون بود...برعکس پدرم، نظر میداد و نظرش رو تحمیل نمیکرد...حتی اگر از چیزی خوشش نمیاومد اصرار نمیکرد و میگفت...شما باید راحت باشی...باورم نمیشد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه...
یه مراسم ساده...یه جهیزیه ساده...یه شام ساده...حدود شصت نفر مهمون...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت...برای عروسی نموند...ولی من برای اولین بار خوشحال بودم...علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود...
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم...من همیشه از ازدواج کردن میترسیدم و فراری بودم...برای همین هر وقت اسمآموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در میرفتم...بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود...هر چند روز های آخر چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم...از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس میریخت...
غذا تقریبا حاظر شده بود که علی از مسجد برگشت...بوی غذا کل خونه رو برداشته بود...از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید...
–به به، دستت درد نکنه...عجب بویی راه انداختی...
با شنیدن این جمله ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم...انگار فتح الفتوح کرده بودم...رفتم سر خورشت...درش رو برداشتم...آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود...قاشق رو کردم توش بچشم که...
#ادامه_دارد ...
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
°♤ @shamimzohor ♤°