eitaa logo
-شَـــمیم ظُـــهور-
1.3هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
164 فایل
بھ نام نامے آفریدگار زمین و آسمانها✨ +خدایا ظُهور ولیعصر را نزدیک فرما :) ⁦🤲🏻⁩ 《شࢪو؏ نوکریمون 《¹⁴⁰¹/¹/²⁰》 کپی؟کل کانال کپی نشه :)
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چهارشنبه ¹
+از ماشین پیاده شدم و تند تند پله های رو طی کردم ... قدم هامو تند و آروم بر میداشتم و سرم تو پروژه ها بود که یهو ... آخ ! انگاری .. نه واقعا با مخ رفته بودم تو سینه یه هلو🍑. سرمو همونطور که خم بود شروع به بر اندازش کردم ... از کفش ها شروع کردم . کفش های مشکی ساده ! شلوار مشکی ! پالتوی مشکی بلند ! و پیرهن زرشکی و جلیقه بافتی هم رنگش !حالا از گردن ... نه امکان نداره . وقتی رخشونو دیدم . خودش بود اون اون .. وای نه ! زبونم بند اومده بود قدرت حرف زدن نداشتم . اما مث اینکه اون آماده آماده بود خواستم راهمو کج کنم که با کاری کرد ... باورم نشد جلو همه ی بچه های دانشجو تو سالن اجتماع ... آبروم رفت 🤭 حاوی↴ در چنل زیر ...👇🏻✌️🏻 @ROmansm 🌸🍃 با مدیریت فرشته بانو 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرشته های گل بفرمایید این هم پارت چهار تقدیم به نگاه زیبا تون 😉🌻
نظر هاتون در مورد رمان https://abzarek.ir/service-p/msg/816790
سلام اسم کانالمون عوض شد گمون نکنید 🌸
نفسم بند اومد...نه به اون ژست گرفتن هام...نه به این مزه...اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود... گریه ام گرفت...خاک بر سرت هانیه...مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر...و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد...خدایا!حالا جواب علی رو چی بدم؟...پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت... –کمک می‌خوای هانیه خانم؟... با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم...قاشق توی یه دست...در قابلمه توی یه دست دیگه... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود... با بغض گفتم...نه علی آقا...برو بشین الان سفره رو می‌اندازم... یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد...منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون... –کاری داری علی جان؟...چیزی می‌خوای برات بیارم؟...با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن...شاید بهت کمتر سخت گرفت... –حالت خوبه؟... –آره، چطور مگه؟... –شبیه آدمی هستی که می‌خواد گریه کنه... به زحمت خودم رو کنترل می‌کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم...نه اصلا...من و گریه؟... تازه متوجه حالت من شد...هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود...اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد...چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم...قاشق رو از دستم گرفت...خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید...مردی هانیه...کارت تمومه... چند لحظه مکث کرد...زل زد توی چشم هام...واسه این ناراحتی، می‌خوای گريه کنی؟... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه...آره...افتضاح شده... ... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ °♤ @shamimzohor ♤°
فرشته های گل بفرمایید این هم پارت پنج تقدیم به نگاه زیبا تون 😉🌻
نظر هاتون در مورد رمان https://abzarek.ir/service-p/msg/816790