eitaa logo
-شَـــمیم ظُـــهور-
1.3هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
164 فایل
بھ نام نامے آفریدگار زمین و آسمانها✨ +خدایا ظُهور ولیعصر را نزدیک فرما :) ⁦🤲🏻⁩ 《شࢪو؏ نوکریمون 《¹⁴⁰¹/¹/²⁰》 کپی؟کل کانال کپی نشه :)
مشاهده در ایتا
دانلود
قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم...شکنجه گر ها اومدن تو...من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن... علی هیچ‌طور حاضر به همکاری نشده بود...سرسخت و محکم استقامت کرده بود...و این ترفند جدیدشون بود... اونها من رو جلوی چشم های علی شکنجه می‌کردن...و اون ضجه می‌زد و فریاد می‌کشید...صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی‌شد.. با تمام وجود، خودم رو کنترل می‌کردم...می‌ترسيدم...می‌ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک...دل علی بلرزه و حرف بزنه...با چشم هام به علی التماس می‌کردم...و ته دلم خدا خدا می‌گفتم...نه برای خودم...نه برای درد...نه برای نجات‌ مون...به خدا التماس می‌کردم به علی کمک کنه...التماس می‌کردم مبادا به حرف بیاد...التماس می‌کردم که... بوی گوشت سوخته بدن من...کل اتاق رو پر کرده بود... ثانیه ها به اندازه یک روز...و روز ها به اندازه یک قرن طول می‌کشید... ما همدیگه رو می‌دیدیم...اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی‌شد...از یک طرف دیدن علی خوشحالم می‌کرد...از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود...هر چند، بیشتر از زجر شکنجه...درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می‌داد...فقط به خدا التماس می‌کردم... –خدایا...حتی اگر توی این شرايط بمیرم برام مهم نیست...به کمک کن طاقت بیاره...علی رو نجات بده... بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم...شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه...منم جزء شون بودم... از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان...قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم...تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها...و چرک و خون می‌داد... بعد از هفت ماه، بچه هام رو دیدم...پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش...تا چشمم بهشون افتاد...اینها اولین جملات من بود...علی زنده است...من، علی رو دیدم...علی زنده بود... بچه هام رو بغل کردم...فقط گریه می‌کردم...همه مون گریه می‌کردیم... شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود...اونقدر اوضاع بهم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه... منم از فرصت استفاده کردم...با قدرت و تمام توان درس می‌خوندم... ترم آخرم و تموم شدن درسم...با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد... التهاب مبارزه اون روز ها...شیرینی فرار شاه...با آزادی علی همراه شده بود... صدای زنگ در بلند شد...در رو که باز کردم...علی بود... ... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ °♤ @shamimzohor ♤°
علی بیست و شش ساله من...مثل یه مرد چهل ساله شده بود...چهره شکسته...بدن پوست به استخوان چسبیده...با موهایی که می‌شد تار های سفید رو بین‌شون دید...و پایی که می‌لنگید... زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن...و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود...حالا زینبم داشت وارد هفت سال می‌شد و سن مدرسه رفتنش شده بود...و مریم به شدت با علی غریبی می‌کرد...می‌ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود... من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم...نمی‌فهمیدم باید چیکار کنم...به زحمت خودم رو کنترل می‌کردم...دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو... –بچه ها بیاید...یادتونه از بابا براتون تعریف می‌کردم...ببینید...بابا اومده...بابایی برگشته خونه... علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی‌دونست بچه دوم مون دختره...خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم...مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید...چرخیدم سمت مریم... –مریم مامان...بابایی اومده... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم...چشم ها و لب هاش می‌لرزید...دیگه نمی‌تونستم اون صحنه رو ببینم...چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم...صورتم رو چرخوندم و بلند شدم... –میرم برات شربت بیارم علی جان... چند قدم دور نشده بودم...که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی...بغض علی هم شکست...محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می‌کرد... من پای در آشپزخانه...زینب توی بغل علی...و مریم غریبی کنان...شاد ترین لحظات اون سال هام...به سخت ترین شکل می‌گذشت... بد ترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد...پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن...مادرش با اشتیاق و شتاب...علی گویان...دوید داخل...تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت...علی من، پیر شده بود... روز های التهاب بود...ارتش از هم پاشیده بود...قرار بود امام برگرده...هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود... خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن...اون یه افسر شاه دوست بود...و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت...حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم... ... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ °♤ @shamimzohor ♤°
فرشته های گل بفرمایید این هم پارت چهارده و پانزده تقدیم به نگاه زیبا تون 😉🌻 نظر یادتون نره😇🌱
نظر هاتون در مورد رمان https://abzarek.ir/service-p/msg/816790
رمان دیشب و امروز
پی دی اف فصل دوم شرت خونیم رو بزار قول شرف میدم برات ۵۰ عضو بیارم __________________________________ اگه پیدا کردم چشم😉
عالیه توروخدا پارت بدید جون من __________________________________ سعی میکنم از این به بعد زود تر پارت ها رو بزارم شب دو تا پارت میفرستم 🦋 و لطفا قسم ندین🙏🙏
واقعا نظر میزارید خیلی خوشحال میشم 🙏🙏 خیلی خوبه که راضی هستید از رمان اگه بد بود و.‌....‌ حتما توی نظر های رمان بگین تشکر فراوان 🙏🙏
خب ۱ نفر بیاد الان چالش یهویی میزارم ورود آقایون ممنوع❌❌
۱ نفر بیاد 🙏
اگه ۱ نفر بیاد چالش یهویی به جایزه های قشنگ قشنگ به همه هم میدم
خب میریم با یک چالش یهویی