#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_شانزدهم
علی با اون حالش ...بیشتر اوقات توی خیابون بود..تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده...توی مسجد به جوان ها کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد...پیش یه چریک لبنانی ...توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود...
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد...هر چند وقت یه بار...خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ...اون روزها امنیت شهر ، دست مردم عادی مثل علی بود...نفس مون بود و علی...
با اون پای مشکل دارش ، پا به پای همه کار می کرد ...برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ...گاهی از شدت خستگی ، نشسته خوابش می برد.،،می رفتم بزاش چایی بیارم ، وقتی بر می گشتم خواب خواب بود ...نیم ساعت ، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ...ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد...عاشقش شده بودن...مخصوصا زینب...هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش به من بود...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ..،آتش درگیری و جنگ شروع شد ...کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ...ثروتش به تاراج رفته بود...ارتشش از هم پاشیده شده بود ...حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید...و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ...و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم...تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد...بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم...اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد...
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه...رفتم جلوی در استقبالش ...بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ...دنبالم اومد توی آشپزخونه..،
را اینقدر گرفته ای؟...
#ادامه_دارد ...
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
°♤ @shamimzohor ♤°
#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفدهم
حسابی جا خودم...من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!!...با تعجب ، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش...خنده هش گرفت...
_این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟...
_علی ...جون من رو قسم بخور...تو ذهن آدم ها رو می خونی؟.،،
صدای خنده اش بلندتر شد ...نیشگونش گرفتم...
_ساکت باش بچه ها خوابن...
صداش رو آورد پایین تر ...هنوز می خندید...
_قسم خوردن که خوب نیست ...ولی بخوای قسمم می خورم ...نیازی به ذهن خونی نیست... روی پیشونیت نوشته...
رفت تو حال و همون جا ولو شد...
_دیگه جون ندارم روی پا بایستم...
با چایی رفتم کنارش نشستم...
_راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ...اخر سر ، گریه همه در اومد ...دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم...تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن ...
_اینکه ناراحتی نداره ...بیا روی رگ های من تمرین کن...
_جدی؟
لای چشمش رو باز کرد ...
_رگ مفته ...جایی هم که برای در رفتن ندارم...
و دوباره خندید ...منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش...
_پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا نزنی...
#ادامه_دارد ...
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
°♤ @shamimzohor ♤°
فرشته های گل بفرمایید این هم پارت شانزده و هفده
تقدیم به نگاه زیبا تون 😉🌻
نظر یادتون نره😇🌱
8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ
چه بی حرم 🌸
چه با حرم ✨
میگیره دستمو 🤝
سلطان کَرَم😌
عشق منه 💕
امام حسن(ع) ❣
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ
#دوشنبه_های_امام_حسنی
هیچوقت دنبال این نباش که دیگران❗️
برات کاری انجام بدن🙃
تو قوي تر از اون چیزی هستی 😌
که فکرشو میکنی😇
پس با قدرتِ تمام 💪
رو پاهايِ خودت بِایست 😉
و به خدا ایمان داشته باش♥️⃢
#انرژی_مثبت