eitaa logo
-شَـــمیم ظُـــهور-
1.3هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
164 فایل
بھ نام نامے آفریدگار زمین و آسمانها✨ +خدایا ظُهور ولیعصر را نزدیک فرما :) ⁦🤲🏻⁩ 《شࢪو؏ نوکریمون 《¹⁴⁰¹/¹/²⁰》 کپی؟کل کانال کپی نشه :)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 📚چگونه می‌‏توانيم مهدی موعود را از تشخیص دهیم؟ ظهور امری روشن است. در روايات متعدّدی بر اين نكته تأكيد شده است كه امر ظهور امام مهدی از آفتاب نيز درخشان‌‏تر است و به همين دليل، اين امر بر هيچ كس مشتَبه نخواهد شد و هيچ كس در حقانيت آن ترديد نخواهد كرد. در اين زمينه از امام محمّد باقر چنين نقل شده است: «تا آسمان و زمين ساكن است، شما نيز ساكن و بی‌‏جنبش باشيد ـ يعنی بر هيچ كس خروج نكنيد ـ كه كار شما پوشيدگی ندارد. بدانيد كه آن نشانه‏‌ای از جانب خدای عزّوجلّ است، نه از جانب مردم. بدانيد كه آن از آفتاب روشن‏‌تر است و بر نيكوكار و زشت‏كار پنهان نخواهد ماند. آيا صبح را می‌شناسيد؟ امر شما همانند صبح است كه پنهان ماندن در آن راه ندارد.»*۱ ابتدای روايت ياد شده، هشدار به كسانی است كه با پيش افتادن بر امامان معصوم و با اميد تشكيل دولت اهل‏‌بيت دست به قيام‌‏های نا به ‏هنگام و حساب نشده می‌زدند و سرانجام خود و گروهی از شيعيان ناآگاه را به هلاكت می‌انداختند. در روايت ديگری، ميمون البان از آن حضرت چنين نقل می‌‏كند: «من در خيمه امام باقر نشسته بودم كه امام يک طرف خيمه را بالا زد و فرمود: امر ما از اين آفتاب روشن‌‏تر است، سپس فرمود: نداكننده‌‏ای از آسمان ندا می‌‏كند كه امام فلان پسر فلان است و نام او را می‌‏برد و ابليس نيز از زمين ندا كند همچنان كه در شبِ عقبه بر رسول خدا ندا كرد.»*۲ با توجّه به روايات ياد شده می‌توان گفت پديده‌ی ظهور و مقدّمات آن، چنان روشن است كه هنگام وقوع آن، همه مردم از آن آگاه می‌‏شوند و به حقانيت آن پی می‌‏برند. اين‏گونه نيست كه تنها جمعی محدود از شيعيان از آن باخبر شوند و به همراهی با آن برخيزند. اينكه می‌‏بينيم هر از چندگاهی كسی در گوشه‌‏ای از كشورهای اسلامی، خود را به عنوان يكی از شخصيت‏‌های مطرح در عصر ظهور معرّفی می‌كند و عدّه ناچيزی از مردمان ناآگاه يا فريب‌‏خورده نيز با او همراهی می‌‏كنند، اصلاً با واقعيت‏‌های ظهور كه پديده‌‏ای جهانی و قابل درک برای همگان است، همخوانی ندارد. 📚 ۱. ترجمه كتاب غيبت (نعمانی)، باب ۱۱، ص ۲۸۶، ح ۱۷؛ بحارالأنوار، ج ۵۲، صص ۱۳۹ و ۱۴۰، ح ۴۹ ۲. ترجمه کتاب کمال الدّين و تمام النعمـة، ج ۲، ص۵۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-شَـــمیم ظُـــهور-
https://harfeto.timefriend.net/16875158398034
تبادل .حرفی،سخن،انتقاد.نظری درباره رمان هست در خدمتیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ممنون 🌺 وقتی که کسی درناشناس می نویسه همیشگی ولی باید همون لینک و داشته باشید🌿
دیگر کلافه شده بودم. هرچه می گفتم: « مامان، بابا، من فعلاً نمی خواهم ازدواج کنم، هنوز زود است» فایده ای نداشت که نداشت. مرتب اصرار می‌کردند که«نه خیر، باید ازدواج کنی. مگر دست خودت است. از کی تا حالا رو حرف ما حرف میزنی». اصلاً حریفشان نمی شدم. یک روز میخواستم از ناراحتی سرشان داد بزنم ولی ته دلم گفتم: نه، خدا را خوش نمی آید، فکر دیگری بکن. تازه این، همه‌ مصیبت هم نبود. با اینکه هر دوی آنها می‌گفتند باید زن بگیرم، ولی درباره همسر آینده ی من با هم اختلاف داشتند. مامانم می‌گفت: تو باید حتماً دختر خاله شهلا را بگیری. بابام میگفت : تو باید با دختر عمویت سپیده عروسی کنی. من هم این وسط مانده بودم حیران که خدایا، اولاً من زن نمی خواهم، ثانیاً اگر هم بخواهم زن بگیرم نه شهلای خاله نرگس به درد من می خورد نه سپیده عمورضا. البته دختر های بدی نبودند، ولی می‌دانستم که اخلاقم با هیچ کدامشان جور در نمی‌آید. پدر و مادرم از وقتی داداش مصطفی شهید شده بود برای ازدواج به من فشار می‌آوردند. البته زمانی که در دانشگاه تحصیل می کردم کمتر اصرار می کردند، ولی از وقتی درسم تمام شده بود واقعا آزار می دادند. زمان تحصیل، هر وقت چیزی می گفتند درس را بهانه می کردم و آنها هم ظاهراً قانع می‌شدند و دیگر حرفی نمی زدند، اما از روزی که درسم تمام شده بود پایشان را توی یک کفش کرده بودند که حتماً باید زن بگیری. البته تا حدودی به آنها حق میدادم که این جور اصرار کنند. خب، پسر بزرگشان شهید شده بود و دوست داشتند هر چه زودتر پسر کوچکشان را در لباس دامادی ببینند، ولی من هم دوست داشتم یکی دو سالی بگذرد تا آمادگی بیشتری پیدا کنم. نه اینکه نگران شغل و اینجور چیزها بودم، نه، دو سه ماهی بود که به عنوان دندانپزشک در یکی از درمانگاه های وسط شهر کار می کردم. مشکل مسکن هم نداشتم، چون چند سال پیش بابام طبقه بالا را برای من ساخته بود. فقط میخواستم کمی بگذرد تا بیشتر درباره خود و زندگی آینده‌ام فکر کنم و از حال و هوای دانشگاه بیایم بیرون، بفهمم زندگی یعنی چی، دنیای بیرون از دانشگاه را بیشتر بشناسم. آن قدر با بابا و مامانم بگومگو کردم که آخر میانه مان حسابی به هم خورد. تقریباً با هم قهر کردیم. از سرکار که می آمدم سر سفره با آنها غذا میخوردم، اما زود می رفتم توی اتاقم و تا صبح با کسی حرف نمی زدم. آنها هم دیگر چیزی به من نمی‌گفتند، ولی از نگاه هایشان می فهمیدم که خیلی از من دلخور هستند. ...🌿
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #داستان #پارت_یکم #اعجاز_خاک دیگر کلافه شده بودم. هرچه می گفتم: « مامان، بابا، من فعلاً نمی خواهم
یک ماه همین طور گذشت. کم کم خودم هم داشتم برای ازدواج انگیزه‌هایی پیدا می‌کردم. یک بار که برای شانه کردن موهایم جلو آینه رفته بودم، دیدم چند تا از موهای سر و صورتم سفید شده اند و از بین موهای سیاه خودی نشان می دهند. در همان حال به خودم گفتم: تو هم پیر شدی، انگار بابا و مامان خیلی هم بی ربط نمی‌گویند. واقعاً دارد دیر میشود. چندین بار دیگر با خودم خلوت کردم، دیدم واقعاً حالا وقتش شده که ازدواج کنم. منتظر فرصت میگشتم تا اگر باز هم با من در این باره حرف زدند من هم دنبالش را بگیرم، ولی قانعشان کنم که از تحمیل ازدواج با سپیده و شهلا دست بردارند. هر شب مثل همیشه شامم را می خوردم و می رفتم اتاقم و مشغول مطالعه و استراحت میشدم. اصلا با من حرف نمی زدند که من بخواهم تصمیم جدیدم را به آنها بگویم. جمعه شبی تصمیم گرفتم بعد از شام در کنارشان به تماشای تلویزیون بنشینم، شاید چیزی بگویند و من، هم با اظهار محبت دلشان را به دست بیاورم و از ناراحتی شان کم کنم و هم به آنها بگویم که می خواهم ازدواج کنم. شام را که خوردیم روی یکی از مبل ها نشستم و دستم را زدم زیر چانه ام و مشغول تماشای یک فیلم ایرانی شدم. پدرم دو سه مبل آن طرف تر نشست. مادرم هم سفره را جمع کرد و سه تا چایی آورد، یکی را گذاشت جلو من و دوتای دیگر را برد برای خودش و بابا و کنار او نشست. آن شب، تلویزیون ماجرای پسری را نشان می داد که به خواستگاری دختر همسایه شان رفته بود، همان چیزی که در خیلی از فیلم های ایرانی اتفاق می افتد. پدرم خیلی معنا دار به تلویزیون نگاه می کرد. همه سکوت کرده بودیم. برای هر سه ما دیدن این فیلم، ماجراهایی را که قبلاً در خانه مان گذشته بود تداعی میکرد، حرف هایی را که زده بودیم، دعواهایی را که کرده بودیم. پدرم آخرین جرعه چایش را سر کشید با همان استکانی که دستش بود به تلویزیون اشاره کرد و با ناراحتی به مادرم گفت: خانم میبینی، اصلاً کار دنیا بر عکس است. نگاه کن، می بینی، تلویزیون فیلم می سازد که بگوید والدین محترم، به درخواست بچه هایتان احترام برای ازدواج توجه کنید، اما آقا پسر ما حال زن گرفتن ندارد. ...🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از -شَـــمیم ظُـــهور-
شبتون فاطمی🌃 عشقتون حســـــــ♥️ـــینے دمتون مادرے😇 نفستون حیدرے✨ آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫 یا عݪی مدد...✋🏻 وضو و نماز اول وقت یادتون نࢪه🤞🏻•• 📿♡➣ حلال کنیداگه خستتون کردیم🤲🏻🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا