#رفیقونه
رفیق فابتو اینجوری سیو کن•♥️⛓•
•~•~•~•~•~•~•~•
سيوش كن Aywa Mor يعني :
روح من . .💙🌿
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_ششم #اعجاز_خاک کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدیم. وقتی ماشین دکتر به سر کوچه ما رسید ا
﷽
#رمان
#پارت_هفتم
#اعجاز_خاک
صبح روز بعد، طبق معمول به درمانگاه رفتم. تا ساعت ده حسابی مشغول کار بودم و نتونستم سری به دکتر احمدی بزنم.کمی که سرم خلوت شد رفتم اتاق دکتر احمدی. می خواستم ببینم آدرس موردی را که دیروز گفته بود آورده یا نه.
دکتر که مشغول پر کردن دندان پسر بچه ای بود سلام و علیک گرمی با من کرد و گفت:چطوری سید😉بشین الان کارم تموم میشه.
مشغول خوندن روزنامه شدم تا کارش تموم بشه. وقتی در اتاق باهم تنها شدیم کنار من نشست و لبخند معناداری زد و گفت: خب حال جناب داماد چطوره؟
خنده کنان گفتم: بستگی داره.
_به چی بستگی داره؟
_به این بستگی داره که تو دست پر اومده باشی یا نه😅
_پس میخواستی دست خالی اومده باشم.
بعد به طرف چوب لباسی رفت و از جیب کتش ورقه ای در آورد.
ورقه رو به من داد و گفت: این هم آدرس و شماره تلفن😁
نگاهی به ورقه انداختم و دیدم اسمی روی اون ننوشته. فقط یک آدرس و یک شماره تلفن بود. گفتم: حالا این بنده خدا کی هست؟
دکتر به شوخی گفت: حتما میخوای بدونی؟
_دکتر تورو خدا شوخی نکن.
_باشه میگم. غریبه نیست. همکلاس محترممون خانم مریم رضایی
از شنیدن نام مریم رضایی حسابی جا خوردم. مریم رضایی رو میشناختم. در دوران دانشجویی همکلاس بودیم. دختر مظلوم و سر به زیری بود که ته کلاس مینشست و من برای متانت و وقارش همیشه اونو تحسین میکردم👌🏻هیچ وقت با اون حرف نزده بودم. فقط یک بار وقتی چادرش رو توی آزمایشگاه جا گذاشته بود بهش گفتم:«خانم رضایی چادرتون جا مونده» او هم گفت:«خیلی ممنون » بعد هم چادرش رو برداشت و رفت.
اصلا توقع نداشتم دکتر احمدی این خانم رو برای ازدواج به من معرفی کنه. با تعجب به دکتر گفتم: مریم رضایی!🙄
_خب بله!مریم رضایی. مگه نمیشناسیش؟
_چرا میشناسم، ولی تو از کجا مریم رضایی رو پیدا کردی؟
_راستش من خودم قبل از ازدواج با دختر عمه ام، این خانم رو در نظر داشتم.
_خب، پس چی شد؟
ادامه دارد...🌸
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_هفتم #اعجاز_خاک صبح روز بعد، طبق معمول به درمانگاه رفتم. تا ساعت ده حسابی مشغول کار ب
﷽
#رمان
#پارت_هشتم
#اعجاز_خاک
_هیچی
_یعنی چی هیچی؟
_خب یبار با واسطه خاستگاری کردم. اول نظرش مثبت بود، ولی بعد از یه هفته اون واسطه اومد و گفت: استخاره اش برای ازدواج با تو بد اومده
_حالا شاید ازدواج کرده باشه🙄
_فکر نمیکنم.
از دکتر تشکر کردم و گفتم: ببینیم خدا چی میخواد. بعد خداحافظی کردم و از اتاقش بیرون اومدم.
تا رسیدن به اتاق خودم خاطرات دوران دانشجویی ام رو از نظر میگذروندم و به مریم رضایی فکر میکردم.جلو در اتاقم که رسیدم دیدم یکی دو نفر منتظر هستند. خانم خطیبی که مسئول نوبت دادن به مراجعان بود گفت: آقای دکتر، هر وقت بفرمایید من شماره را اعلام کنم.
_باشه، دو سه دقیقه صبر کنید در خدمتتون هستم.
پشت میز نشستم و به برگه آدرس و شماره تلفن مریم رضایی خیره شدم. حسابی رفتم تو فکر و خیال🙆♂ دیدم بهتره مشغول کارم بشم و سره فرصت دربارش فکر کنم. کار را شروع کردم، ولی تا عصر مدام تو فکر مریم رضایی بودم. اگه هم برای لحظه ای ذهنم مشغول چیز دیگه ای میشد، اما دوباره یاد این بنده خدا می افتادم.
کارم که تموم شد یکراست به خونه خواهرم منصوره رفتم. می خواستم ببینم اون تو این اوضاع چه خوابی برام دیده. درِ خانه را حمید، خواهر زاده ی هفت ساله ام باز کرد. اونو بوسیدم و کفش هامو درآوردم و یا الله گویان وارد هال شدم. اونجا سرو کله نرگس کوچولو دختر مو طلایی و ناز منصوره هم پیدا شد. بدون اینکه بتونه اسممو درست تلفظ کنه گفت:سلام دایی متبا😄
سلامش رو جواب دادم و اونو هم بوسیدم.
به حمیدگفتم:حمیدجان مامانت کجاست؟
خوده منصوره که صدای منو میشنید از آشپز خونه جواب داد: اومدم داداش. بعد از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: سلام مجتبی، چطوری؟😁
_خوبم، خیلی ممنون
همونطور که ایستاده بودم از شوهرش علی آقا سراغ گرفتم و حال و احوالی کردم.
ادامه دارد...🌿
#ثواب_یهویی
کدوم ماه بدنیا اومدی؟
فروردین: ۳ صلوات🌸
اردیبهشت: ۵ صلوات🌺
خرداد: ۷ صلوات🌼
تیر: ۲ صلوات🌸
مرداد: ۴ صلوات🌺
شهریور: ۱ صلوات🌼
مهر: ۶ صلوات🌸
آبان: ۸ صلوات🌺
آذر: ۱ آیةالکرسی🌼
دی: ۳ صلوات🌸
بهمن: ۵ صلوات🌺
اسفند: ۴ صلوات🌼
ثوابش بره به:
امام زمان(عج) و مادرش حضرت نرگس(س) و پدرش امام حسن(ع)💐
.↯🌱↯. @shamimzohor
#منبر_مجازے🌿
سـه کار است که شیـعه
باید هر روز آن را انجام دهد
¹.خواندن دعای عـهد
².دعای فرج
³.سه بار سوره توحید
و هدیه آن ها به امام زمان "عج"
#امام_زمان ❤️
.↯🌱↯.@shamimzohor
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_هشتم #اعجاز_خاک _هیچی _یعنی چی هیچی؟ _خب یبار با واسطه خاستگاری کردم. اول نظرش مثبت
﷽
#رمان
#پارت_نهم
#اعجاز_خاک
کتم رو درآوردم و روی یکی از مبل های توی هال نشستم. وقتی منصوره چایی آورد، روبه روی من نشست و گفت: خب خیلی خوش اومدی، مامان و بابا حالشون خوب بود؟
_الحمدالله، خوب بودن
لحظه ای سکوت کردم و بعد گفتم: حالا چیکار داشتی که مارو احضار کردی؟🤔
خنده ای کرد و گفت: فعلا چاییت رو بخور، عجله نکن
بلند شد و رفت میوه آورد. همون طور که داشت زیر دستی و میوه رو جلوم میزاشت به حمید و نرگس گفت بروند توی اتاقشون و بازی کنند.
دوباره سره جایش نشست و گفت: خب جناب داماد تعریف کن😁 وقتی این جمله رو میگفت تبسم شیطنت آمیزی روی لب هاش نشسته بود. خیلی جدی گفتم: منصوره توروخدا سر به سرم نذار حوصله ندارم. بگو ببینم چی کار داشتی.
بی حوصلگی منو که دید خوشمزه بازی رو کنار گذاشت و گفت: ببین داداش یکی از همسایه های ما دختری داره که واقعا دختر خوبیه.
_خب منظور؟
_منظورم معلومه دیگه، حالا که تو بابا و مامان رو راضی کردی که خودت همسرت رو انتخاب کنی بیا این دختر همسایه مارو خاستگاری کن🥰 خیلی دختر خوبیه
_تو از کجا میدونی دختر خوبیه؟
_خب همسایه ایم😐 دانشجوی سال دوم زبان هست، ضمنا باباش هم تاجر چایی هست.
_حالا من به شغل باباش کاری ندارم، دانشجو شدن هم که نشد خوبی، همه رقم دانشجویی داریم. منظورم اخلاق و رفتارشه.
_ببین داداش! الان چهارساله که این خونه رو خریدیم، از اون موقع تا امروز هم با اینها برو بیا داشتیم، واقعا دختر خوبیه😊
ادامه دارد...🌸
﷽
#رمان
#پارت_دهم
#اعجاز_خاک
یک دفعه به ذهنم اومد حالا که گرم صحبت شدیم خوبه درباره ی مریم رضایی هم با منصوره صحبتی بکنم و ازش بخوام که زنگی به خونشون بزنه.
کمی روی مبل جابهجا شدم و گفتم: من درباره ی این مورد فکر میکنم. ولی میخوام محبت کنی به دختری که دکتر احمدی به من معرفی کرده، شماره تلفن و آدرسش رو هم گرفتم، امروز فردا زنگ بزنی، با خودش یا خانوادش صحبت کنی☺️ اگه این کارو بکنی خیلی ممنون میشم. من خودم درست نیست تلفن کنم.
_گفتی دکتر احمدی معرفی کرده، همین دکتر احمدی که با تو توی درمانگاه کار میکنه؟🤔
_آره، البته من این دخترو از دوران دانشجویی میشناسم اما آشنایی زیادی با اون ندارم
منصوره که معلوم بود دوست نداره کسی رو رقیب دختر همسایشون بکنه گفت: حالا تو بیا یه سر بریم خاستگاری همین دختری که من میگم، اگه نشد موردی رو هم که دکتر احمدی معرفی کرده پیگیری میکنیم🤗
_حالا چه اشکالی داره تو یه زنگ بزنی؟😐
_زنگ بزنم چی بگم؟
_خب ببین اصلا میخواد شوهر کنه یا نه، دوسه دقیقه که صحبت کنی همه چیز معلوم میشه.
منصوره اصلا حرف منو قبول نمیکرد، ولی وقتی دید من خیلی اصرار میکنم بالاخره پذیرفت که امروز فردا زنگی به مریم رضایی بزنه😁
ادامه دارد...🌸