eitaa logo
-شَـــمیم ظُـــهور-
1.3هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
164 فایل
بھ نام نامے آفریدگار زمین و آسمانها✨ +خدایا ظُهور ولیعصر را نزدیک فرما :) ⁦🤲🏻⁩ 《شࢪو؏ نوکریمون 《¹⁴⁰¹/¹/²⁰》 کپی؟کل کانال کپی نشه :)
مشاهده در ایتا
دانلود
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_هشتم #اعجاز_خاک _هیچی _یعنی چی هیچی؟ _خب یبار با واسطه خاستگاری کردم. اول نظرش مثبت
کتم رو درآوردم و روی یکی از مبل های توی هال نشستم. وقتی منصوره چایی آورد، روبه روی من نشست و گفت: خب خیلی خوش اومدی، مامان و بابا حالشون خوب بود؟ _الحمدالله، خوب بودن لحظه ای سکوت کردم و بعد گفتم: حالا چیکار داشتی که مارو احضار کردی؟🤔 خنده ای کرد و گفت: فعلا چاییت رو بخور، عجله نکن بلند شد و رفت میوه آورد. همون طور که داشت زیر دستی و میوه رو جلوم میزاشت به حمید و نرگس گفت بروند توی اتاقشون و بازی کنند. دوباره سره جایش نشست و گفت: خب جناب داماد تعریف کن😁 وقتی این جمله رو میگفت تبسم شیطنت آمیزی روی لب هاش نشسته بود. خیلی جدی گفتم: منصوره توروخدا سر به سرم نذار حوصله ندارم. بگو ببینم چی کار داشتی. بی حوصلگی منو که دید خوشمزه بازی رو کنار گذاشت و گفت: ببین داداش یکی از همسایه های ما دختری داره که واقعا دختر خوبیه. _خب منظور؟ _منظورم معلومه دیگه، حالا که تو بابا و مامان رو راضی کردی که خودت همسرت رو انتخاب کنی بیا این دختر همسایه مارو خاستگاری کن🥰 خیلی دختر خوبیه _تو از کجا میدونی دختر خوبیه؟ _خب همسایه ایم😐 دانشجوی سال دوم زبان هست، ضمنا باباش هم تاجر چایی هست. _حالا من به شغل باباش کاری ندارم، دانشجو شدن هم که نشد خوبی، همه رقم دانشجویی داریم. منظورم اخلاق و رفتارشه. _ببین داداش! الان چهارساله که این خونه رو خریدیم، از اون موقع تا امروز هم با اینها برو بیا داشتیم، واقعا دختر خوبیه😊 ادامه دارد...🌸
یک دفعه به ذهنم اومد حالا که گرم صحبت شدیم خوبه درباره ی مریم رضایی هم با منصوره صحبتی بکنم و ازش بخوام که زنگی به خونشون بزنه. کمی روی مبل جابه‌جا شدم و گفتم: من درباره ی این مورد فکر میکنم. ولی میخوام محبت کنی به دختری که دکتر احمدی به من معرفی کرده، شماره تلفن و آدرسش رو هم گرفتم، امروز فردا زنگ بزنی، با خودش یا خانوادش صحبت کنی☺️ اگه این کارو بکنی خیلی ممنون میشم. من خودم درست نیست تلفن کنم. _گفتی دکتر احمدی معرفی کرده، همین دکتر احمدی که با تو توی درمانگاه کار میکنه؟🤔 _آره، البته من این دخترو از دوران دانشجویی میشناسم اما آشنایی زیادی با اون ندارم منصوره که معلوم بود دوست نداره کسی رو رقیب دختر همسایشون بکنه گفت: حالا تو بیا یه سر بریم خاستگاری همین دختری که من میگم، اگه نشد موردی رو هم که دکتر احمدی معرفی کرده پیگیری میکنیم🤗 _حالا چه اشکالی داره تو یه زنگ بزنی؟😐 _زنگ بزنم چی بگم؟ _خب ببین اصلا میخواد شوهر کنه یا نه، دوسه دقیقه که صحبت کنی همه چیز معلوم میشه. منصوره اصلا حرف منو قبول نمیکرد، ولی وقتی دید من خیلی اصرار میکنم بالاخره پذیرفت که امروز فردا زنگی به مریم رضایی بزنه😁 ادامه دارد...🌸
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀
بـ‌خوآن‌دعـٰآےفَـ³¹³ـࢪج‌ࢪادعـٰآ‌اَثـࢪ‌داࢪد♥️✨ دُعـٰآڪَبوتـࢪعشــ❤️ـق‌اسـت‌و‌بـٰآل‌و‌پَـࢪ‌داࢪد🕊💚 🌸
اۍروشنۍبخشِ‌دِلـَم،توآفتـٰابۍ کۍمیشودبۍپـَرده‌بردُنیـٰابِتـٰابۍ..!💛🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دستت‌ را همیشـه به‌ سوی اهلبیت بگـیر حتی اگر احسا‌س‌ بی نیازی‌ داشتی، حتی‌ اگر‌ مشکلی نداشتی همیشه‌ وصل باش؛ مخصوصاً به‌ مادرت حضرت‌زهرا سلام الله علیهافرزند که نباید بیخیال مادرش‌ باشه...💔 🕊 ❤️
{🌷🌱} 🕊 💚 امام صادق علیه السّلام فرمودند: 💓 تَخَيَّر لِنَفسِكَ مِنَ الدُّعاءِ ما أحبَبتَ واجْتَهِد ، فإنَّهُ (يَومَ عَرَفَة) يَومُ دُعاءٍ و مَسألَةٍ 💓 🌸 هر چه مى خواهى براى خود دعا بخوان و [در دعا كردن] بكوش كه آن روز [روز عرفه] روز دعا و درخواست است. 🍃 📙 التهذيب الأحكام، ج 5، ص 182 📙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_نهم #اعجاز_خاک کتم رو درآوردم و روی یکی از مبل های توی هال نشستم. وقتی منصوره چایی آو
هفته به آخر رسید اما خبری از منصوره نشد. نه اون به من زنگ زد که ببینم چیکار کرده و نه من به اون زنگ زدم. جمعه هم گذشت🙄 من باز صبر کردم تا منصوره خودش زنگ بزنه. اگه با مریم رضایی تماس گرفته بود حتما منو هم خبر میکرد. نمیدونم چی شده بود. یکی دوبار همون روز جمعه خواستم به منصوره تلفن کنم، ولی گفتم حالا اگه زنگ بزنم با خودش خیال میکنه من اونو توی منگنه گذاشتم یا مثلا عاشق شدم و خیلی عجله دادم. اما بالاخره شنبه عصر که از سرکار اومدم به خونه اش زنگ زدم. میخواستم تکلیف خودم رو بدونم. وقتی منصوره تلفن رو برداشت از سلام و علیک سردش فهمیدم که هنوز به مریم رضایی زنگ نزده و انگار خیلی هم دوست نداره به اون زنگ بزنه. گفتم: منصوره چیکار کردی؟ _والله داداش، می خواستم این چند روزه به همون شماره ای که داده بودی زنگ بزنم ولی.... _ولی چی؟ _ولی یادم رفت🤦‍♀ _منصوره، یادم رفت که نشد حرف. من از تو خواهش کردم این کارو بکنی. فکر نمیکنم یه تلفن زدن اینقدر برات سخت باشه. _نه داداش ناراحت نشــــو، یعنی یکی دوبار یادم بود ولی نمی دونم چطور شد نتونستم. قول میدم همین امروز زنگ بزنم. راستی درباره ی دختر همسایه ی ما فکر کردی؟ _تو اول به مریم رضایی زنگ بزن، من هم درباره دختر همسایه ی شما فکر میکنم. همین الان زنگ بزن خبرش رو بهم بده. اون که دیگه چیزی برای گفتن نداشت خداحافظی کرد و بنا شد همون موقع زنگ بزنه و خبرش رو بهم بده. ده دقیقه ای صبر کردم ولی خبری نشد. تلفن رو برداشتم و زنگ زدم. تلفن اشغال بود. با خودم گفتم حتما مشغول حرف زدن با مریم هست. تلفن رو که قطع کردم صدای زنگش بلند شد. با عجله تلفن رو برداشتم. گفتم: الو، منصوره تویی؟ _آقا مجتبی سلام، من احمدی هستم. حسابی اشتباه گرفته بودم، به لکنت زبان افتادم🤥 و گفتم: آقای دکتر شمایید؟ _بله، حالت چطوره؟ خوبی؟ _ممنونم، می بخشی من فکر کردم همشیره زنگ زده. _آره فهمیدم، اشکالی نداره. سید جان، من صبح سرکار فراموش کردم یه چیزی رو بهت بگم🙂 _خب بفرمایید. _نمیدونم چطوری بگم، من دوسه روز پیش از یکی از دوستان شنیدم که مریم رضایی ازدواج کرده😬 ادامه دارد...🌸
من که حسابی تعجب کرده بودم گفتم: ازدواج کرده؟!😳 _آره، متاسفانه من نمی دونستم با پسر عموش ازدواج کرده، می خواستم بگم یه وقت زنگ نزنی بهش. _خوب شد گفتی. _مجتبی واقعا معذرت میخوام، نمی خواستم این طوری بشه😥 بعد به شوخی گفت: ان شاءالله جبران میکنم ناراحت نباش. _نه دکتر، من خیلی هم از تو ممنونم😊 _کاری نداری؟ _نه، خیلی ممنون. _خدا حافظ. _التماس دعا. حرفم که با دکتر احمدی تموم شد سریع به خونه منصوره زنگ زدم. گفتم شاید هنوز به مریم رضایی زنگ نزده باشه. خداروشکر که همین طور بود😅 وقتی جریان رو برای منصوره تعریف کردم گفت: خوب شد مادر علی آقا زنگ زد و سرم رو گرم کرد وگرنه اگه زنگ میزدم و یه حرف نامربوطی از مریم خانم شما یا خانواده اش می شنیدم اون وقت من می دونستم با اون دکتر احمدی. _ خب حالا که بخیر گذشت. با کمی عصبانیت گفت: حالا باز هم حرف خواهرت رو گوش نکن😐 همه که مثل من نیستن دلشون برای تو سوخته باشه. دکتر دختر شوهر کرده به تو معرفی می کنن. داداش من، بیا یه روز بریم خونه همسایه ما، ضرر که نداره. من که از ازدواج با مریم رضایی ناامید شده بودم از روی ناچاری گفتم: حرفی ندارم، ولی باز یکی دو روزی صبر کن. _ باشه! دو سه روز دیگه زنگ میزنم. چند روزی گذشت. تو این مدت به غیر از سلام و علیک حرفی با دکتر احمدی نمیزدم، یعنی دیگه بهانه ای برای حرف زدن نداشتیم، فقط یبار به من گفت:«پسر چرا ناراحتی» و من با خنده ای مصنوعی گفتم:«نه ناراحت نیستم» ولی راستش یکم ناراحت بودم. ته دلم خیلی امید داشتم با مریم رضایی ازدواج کنم، گرچه زیاد ابراز نمیکردم. بی نتیجه موندن اولین تلاش برای ازدواج، بدجوری روحیم رو خراب کرده بود😕 وقتی از سر کار برمیگشتم تا آخر شب خودم رو توی اتاقم سرگرم میکردم و صبح دوباره میرفتم سرکار، نه دوست داشتم کسی با من حرف بزنه نه خودم حوصله داشتم با کسی صحبت کنم. چشمم از موردی هم که منصوره معرفی کرده بود آب نمیخورد، ولی باید شانس خودم رو امتحان میکردم. نمی‌تونستم به بهانه اینکه دلم خیلی راضی نیست از رفتن به خواستگاری شونه خالی کنم، شاید اینها اوهامی بود که اگه میرفتم خواستگاری برطرف می شد. ادامه دارد...🌱