eitaa logo
-شَـــمیم ظُـــهور-
1.3هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
164 فایل
بھ نام نامے آفریدگار زمین و آسمانها✨ +خدایا ظُهور ولیعصر را نزدیک فرما :) ⁦🤲🏻⁩ 《شࢪو؏ نوکریمون 《¹⁴⁰¹/¹/²⁰》 کپی؟کل کانال کپی نشه :)
مشاهده در ایتا
دانلود
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_دوازدهم #اعجاز_خاک من که حسابی تعجب کرده بودم گفتم: ازدواج کرده؟!😳 _آره، متاسفانه من
یک روز که از سرکار به خانه اومدم دیدم مادرم مشغول صحبت کردن با تلفن هست. وقتی منو دید پشت گوشی گفت:« خوب شد خودش اومد🙃 با خودش حرف بزن» بعد رو کرد به من و گفت: بیا پسرم. خواهرت منصوره هست با تو کار داره. گوشی تلفن را از مادرم گرفتم و خیلی سرد گفتم: الو _الو، سلام داداش _علیک سلام، چطوری منصوره؟ _خیلی ممنون، خوبم. ببین داداش من با همسایمون صحبت کردم. قرار شد من و تو فردا بریم خونشون. مامانم حرفی نداره، راضیه _همین فردا!؟🙄 _آره فردا. تو بعد از کار بیا خونه ما با هم بریم. _به امید خدا. _ببین مجتبی، من به مامانم گفتم حتماً یک کت و شلوار درست حسابی تنت کن، یادت نره😐 _چشم قربان چشم. صبح قبل از رفتن به محل کار، به توصیه ی مادرم کفشم رو خوب واکس زدم و کت و شلوار سرمه ایم رو که در مهمونی ها می‌پوشیدم تنم کردم. تمام روز رو در درمانگاه خواستگاری بعد از ظهر فکر می‌کردم و حسابی غرق خیالات شده بودم و حرف‌هایی را که باید در خواستگاری مطرح می‌کردم از ذهنم می گذروندم. تا پایان ساعت کاری در همین فکرها بودم. ساعت چهار از درمانگاه بیرون اومدم و به طرف خونه منصوره راه افتادم. وقتی زنگ خونه منصوره رو زدم خودش خیلی زود در رو باز کرد. معلوم بود خیلی انتظارم رو کشیده. خیلی خوشحال بود. چهره شاد اونو که دیدم دلم پر از غصه شد، چون ممکن بود مهر دختر همسایشون به دلم نشینه. برای من ناراحت کردن خواهر مهربانی که برای سروسامان گرفتنم اینقدر خوشحالی می‌کرد واقعا سخت بود😕 نمی‌تونستم با لبخند های شیرین اون همراهی کنم.سعی میکردم خیلی محتاطانه تبسم کنم و زیادی خوشبین نباشم. برای همین وقتی منصوره با هیجان گفت:«داداش ما هم میخواد داماد بشه.» من گفتم: حالا ببینم خدا چی میخواد. کمی که گذشت تازه فهمیدم بچه‌هاش خونه نیستن گفتم: منصوره راستی حمید و نرگس کجان؟🤔 _ فرستادمشون خونه یکی از همسایه‌ها اینجا که نمیشه تنهاشون بزارم خونه آقای علوی هم که نمیشه ببریمشون خوبیت نداره. _آقای علوی؟ _آره دیگه، همین که میخوایم بریم خواستگاری دخترش. اون وقت خیلی دست پاچه گوشی تلفن رو برداشت و رو به من کرد و گفت: تو آماده ای؟ _بله ارباب😄 _پس زنگ بزنم بگم ما داریم میایم. _بفرمایید. ادامه دارد...🌸
شماره آقای علوی رو گرفت و در حالی که تبسم میکرد گفت:«حاج خانم سلام حال شما چطوره....» و قول و قرار هاش رو گذاشت. بعد از تلفن رفت تا چادرش رو سر کنه و بریم. موقع بیرون اومدن از خونه حسابی منو برانداز کرد تا مبادا چیزی کم و کسر داشته باشم😑 دو سه تا خونه اون طرف تر خونه ی آقای علوی بود. منصوره زنگ زد و لحظه ای بعد خانمی که به نظر مادر دختر بود در رو باز کرد و گفت: بفرمایید😊 وارد خونه شدیم. پله ها و راهرو و هال رو پشت سر گذاشتیم و به یک اتاق بزرگ رسیدیم. همون جلو در، روی یکی از مبل ها نشستم و سرم رو از خجالت به زیر انداختم. خانم آقای علوی از اتاق بیرون رفت و بعد از دقایقی با حاج آقای علوی که مرد مسن و جا افتاده ای بود وارد اتاق شد. به احترام حاج آقا از جامون بلند شدیم. با من دست داد🤝 و خیلی مردونه و جدی گفت: خوش آمدید. هر چی من ریز و کوچیک و مضطرب بودم آقای علوی درشت و بزرگ و آروم بود. خودش سر صحبت رو باز کرد: خب، جناب شریفی خوش اومدید. آهسته گفتن: خیلی ممنون. تسبیحش رو توی دستش چرخوند و بعد از دقایقی سکوت گفت: بفرمایید که بحمدالله کجا مشغول هستید؟ منصوره انگار خیلی عجله داشت، چون منتظر جواب من نشد و گفت: در یک مرکز دندان پزشکی کار میکنه😁 آقای علوی دستی به محاسنش کشید و دعایی کرد: ان شاءالله موفق باشند بعد ادامه داد: وضع کارو بار که حتما خوبه یا مثل کار ما کساده😄 اینبار دیگه اجازه ندادم منصوره به جای من حرف بزنه و گفتم: بد نیست، خداروشکر آقای علوی در گوش خانومش گفت: خانم پس این لیلا کو، بگو چایی رو بیاره. خانم آقای علوی رفت و با دخترش لیلا که سینی چایی دستش بود برگشت. آقای علوی اشاره کرد که اول چایی رو به من تعارف کنه. من که چایم رو برداشتم به بقیه هم تعارف کرد و رفت روی یکی از مبل ها کنار مادرش نشست. آقای علوی باز رو به من کرد و پرسید: منزل از خودتون دارید؟🤔 _نه، فعلاً پدرم طبقه بالای خونه رو در اختیار من گذاشته. خیلی آهسته، طوری که من خیلی جدی نگیرم با خودش گفت: البته خونه ای که مال خود آدم باشه یه چیز دیگست. منصوره که ترسید مبادا مساله خونه مانع ازدواج منو لیلا بشه گفت: البته داداشم میخواد، ان شاءالله، تا چندسال دیگه خودش خونه بخره. ادامه دارد.‌..🌿 کپی از رمان و راضی نیستم🌱
بستہ می‌شو‌د‌ ڪتاب ، و تو چہ دانے شاید آن ساعت نزدیڪ باشد .🌱📚 - فاضݪ نظرۍ -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عیدتون مبارک:)🌱
⁹روز مانده تا عید سعید غدیر خم 🌸
دوست داشتین بشه پروفایلتون :)))))) 'شیعه‌ی‌علی‌ام'🙂💚
^^ آࢪزوهـٰاتوبزࢪگ‌و‌نگࢪانےهـٰاࢪو؛ ڪوچ‌‍یڪ‌نگہ‌داࢪ꧇)! 🌿🌸
هدایت شده از -شَـــمیم ظُـــهور-
|💚☁️| ‌‌‌‌وخداگفـت : شب‌راآفریدم تاازبیقرارےهایت برایم‌بگویے ..! :) مراقب‌مهربونیاتون‌باشید فردا‌باڪلی‌انرژی‌برمیگردیم شبتون‌خوش یاعلی(ع) 👋🏻💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا