-شَـــمیم ظُـــهور-
-
آقا مهدی رسولی حرف قشنگی زد:
بچـهبـودیـمیـهزمانـۍمـادرمون
دستـمونومیـگـرفتمیبــرد مزارشهدا، سنـشوننگاهمـیکردیم میگفتیماینشـهیدانقدرازمـنبـزرگتره
حالامـیریممـیبینیمشهیداچقدر
ازماکــوچیــكترن...
بـیاینقـبولکنیــمجامـوندیم...!'🙂💔
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
#شهیدانہ✨
اگریڪروزفڪرشھـآدتازذهنـتدورشُـد..
وَآنرافَـراموـشڪرد؎؛
حتمـاًفـردآ؎آنروزراروزھبگیـر'!
↵شَھیـدمُصطفـۍصَـدرزادھ
❥
«♥️📕»
📌چگونه زندگی کنیم؟
🕊شهیدچمران :
چنان زندگی کن
که کسانیکه تورامیشناسند و
خدارانمی شناسند،بواسطه اشنایی باتو،باخدااشناشوند.
#تلنگرانه
هدایت شده از -شَـــمیم ظُـــهور-
|💚☁️|
وخداگفـت :
شبراآفریدم
تاازبیقرارےهایت
برایمبگویے ..! :)
مراقبمهربونیاتونباشید
فرداباڪلیانرژیبرمیگردیم
شبتونخوش
یاعلی(ع) 👋🏻💚
بـخوآندعـٰآےفَـ³¹³ـࢪجࢪادعـٰآاَثـࢪداࢪد♥️✨
دُعـٰآڪَبوتـࢪعشــ❤️ـقاسـتوبـٰآلوپَـࢪداࢪد🕊💚
#امام_زمان🌸
#اللهمعجللولیکالفرج✨
اینـجا پـٰاتوق رمـٰان خونـٰاۍ مذهـبیـه.!
هـواداران رمـٰانهـٰای عـٰاشقـانـه و مذهـبی.!🥺🤍🌸
https://eitaa.com/joinchat/1762787545C328243bf1a
#مـنڪهعـٰاشقـششـدم... 🙈💕
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_چهاردهم #اعجاز_خاک شماره آقای علوی رو گرفت و در حالی که تبسم میکرد گفت:«حاج خانم سلام
﷽
#رمان
#پارت_پانزدهم
#اعجاز_خاک
آقای علوی گفت: وسیلهای، ماشینی، چیزی دارید؟
_نه، فعلا لازم هم ندارم
_چطور لازم ندارید؟ توی این تهران که بدون وسیله نمیشه زندگی کرد.
بعد جرعه ای از چاییش رو خورد و گفت: راستش لیلا تنها دختر منه. من نمی تونم نسبت به آینده اش بی تفاوت باشم. اون دوتا پسرم الحمدلله سر و سامان گرفتن و رفتن. من لیلا رو خیلی دوست دارم، لذا باید از هر جهت خیالم راحت باشه که آیندهاش تامینه😊
خانم آقای علوی در تایید حرف های شوهرش گفت: خب، حاج آقا احساس مسئولیت می کنن.این لیلای ما تو خونه کمتر از گل نشنیده،این روز ها که میدونید مادر شوهر و عروس با هم نمیسازن اگه خونشون از هم جدا باشه بهتره.بقیه ی چیزا هم یه طوری باشه که ما پیش دوست و آشنا سرافکنده نشیم.
من از همین حرف ها قضیه رو تا آخر خوندم. چندتا سوال و جواب مشابه دیگه هم بین ما رد و بدل شد و من خوب فهمیدم که ماجرا از چه قراره🙄 برای اینکه حمل بر بداخلاقی و ناراحتی نشه چاییم رو تا آخر خوردم و آهسته به منصوره گفتم:«خب، اگه می خوای زحمت رو کم کنیم» و همان موقع بلند شدم. منصوره هم بلند شد و بعد از خداحافظی از خونه ی آقای علوی بیرون اومدیم.
وقتی پام رو از خونه بیرون گذاشتم مثل گنجشکی که از قفس آزاد میشه خوشحال بودم🙃😆
کمی که دور شدیم منصوره رو به من کرد و لبخندی زد و گفت: خب چطور بود، پسندیدی؟
_حالا برم خونه، بعدا زنگ میزنم مفصل صحبت می کنیم.
خیلی سریع به خونه خودمون برگشتم. وقتی وارد خونه شدم مادرم به استقبالم اومد و گفت: خسته نباشی.
_سلامت باشی.
معلوم بود تا اومدن من به خونه، منصوره ماجرا رو از اول تا آخر براش تعریف کرده😐وقتی دید من خیلی سرحال نیستم دیگه حرفی نزد.
ادامه دارد...🌸