-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_پانزدهم #اعجاز_خاک آقای علوی گفت: وسیلهای، ماشینی، چیزی دارید؟ _نه، فعلا لازم هم ند
﷽
#رمان
#پارت_شانزدهم
#اعجاز_خاک
به اتاق خودم رفتم تا کمی استراحت کنم. کت و شلوارم رو که مثل لباس آهنی آزارم میداد😑 از تنم درآوردم و روی تختم دراز کشیدم. دقیقه ای نگذشته بود که مادرم صدا زد:«مجتبی گوشی رو بردار،منصوره است.»
به نظرم رسید خوبه هر چی تو دلم می گذره به منصوره بگم، ولی با خودم گفتم:«صبر کنم بهتره»
گوشی رو برداشتم و بعد از سلام و علیک گفتم: کاری داشتی؟
_می خواستم ببینم نظرت در مورد دختر آقای علوی مثبته یا نه؟
_منصوره انگار تو خیلی عجله داری!🙄
_خب داداش من کار خیره، هر چی زود تر بهتر.
_من باید فکر کنم، خودم بعدا زنگ میزنم.
_باشه ولی زودتر زنگ بزن.
_چشم خانم رئیس.
بعد دوباره دراز کشیدم. چشم هامو روی هم گذاشتم و رفتم تو عالم خیالات. حرف های آقای علوی و خانمش رو از ذهنم گذروندم. با خودم می گفتم: حالا فکر می کنن چون من دکترم باید همه چی داشته باشم. فکر می کنن الان هم مثل قدیمه. یکی نیس به اینها بگه: آخه آدم های حسابی الان دیگه عصر حجر نیست، روزگار عوض شده. ولی بعد خودم رو سرزنش کردم که: جناب مجتبی خان، مردم دخترشون رو از راه که پیدا نکردن😐😒 زحمت کشیدن تا به این جا رسوندن. به مردم چه مربوط که جناب عالی پنج، شش سال در خوندی و دنبال کار و کاسبی نرفتی. مقصر خودتی!😠 اگه زیر دست بابات پارچه فروشی کرده بودی الان یه نیمچه تاجر شده بودی.
خب، حالا شدی دکتر، دکتر دندان، باید خدا خدا کنی که دندون خلق الله کرم بزنه، سیاه بشه، بپوسه تا تو بتونی یه لقمه نون در بیاری. تازه فلان درصدش رو هم باید به درمانگاه بدی. خب معلومه آدم پولداری مثل جناب علوی دنبال دامادی مثل خودش میگرده🤥 مردم این دوره و زمونه زرنگ شدن. یک دقیقه که کنارشون بشینی میفهمند که از تو بوی اسکناس میاد یا نه.
روی تختم مدام جابهجا میشدم و مثل کانال تلویزیون که عوض میشه با هر چرخشی فکر جدیدی ذهنم رو مشغول میکرد. اذان مغرب رو که گفتن بلند شدم نمازم رو خوندم و بعد از نماز از ته دل دعا کردم که خدا خودش از این آشفتگی نجاتم بده.
از گرسنگی و ضعف، دیگه منتظر شام مادرم نشدم، خودم نیمرویی درست کردم و خوردم. بعد هم یک دوش گرفتم و رفتم که بخوابم🤗
ادامه دارد...🌸
خودتُ به خواندن زیارت آلیاسین
عادت بده تا نگاه محبتآمیز امام
زمان (عج) به خودت رو حس کنی . .
-استادپناهیان🌿
#امام_زمان
هـرکسے
یڪ دِلبـر جانانہ دارد
من #طُ را♥️دارم....
مهدی جـان∶)
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج💚
#امام_زمان
اگر امام زمان غیبت کرده است
این غیبتِ ماست نه او . . .
این ما هستیم که چشمان خود را بستیم
این ما هستیم که آمادگی نداریم !
[شهید چمران]
#اللهمعجللولیکالفرج💚
#لحظهایگمراهی💔
لحظه ای گم راهی به جدایی ختم شد ..
به شکستن دل بی قرار ختم شد ..
#دلیبیقرار💔
محمد:حالم خوب نبود ..باورم نمیشد که به این بیماری مبتلا شدم ..
باورم نمیشد 💔
باید با عطیه حرف بزنم ...
شاید دیگه نتونم باهاش زندگی کنم ...💔
#لحظهیدیدار
عطیه:خوب گوش کن محمد من دیگه نمیتونم با تو زندگی کنم ..دیگه تحمل ندارم باید عقدمون رو باطل کنیم...
باید از هم جدا بشیم ...
من زندگی کردن با تو رو دوست ندارم ....
محمد:داشتم چی میشنیدم !خود عطیه که میخواد از من جدا شه ....🥺💔
پ.ن..محمد و عطیه میخوان از هم جدا بشن ...
دیگه نمیخوان با هم زندگی کنن ..
https://eitaa.com/joinchat/638582965C72e0004665
این جا عضو شو رمان رو بخون ..ببین چه اتفاق هایی میافته ..
راستی پی دی اف رمان صدای پای آشنا هم هست 🥰😍(رمان رد خون یا خداحافظ رفیق هم در حال پارت گزاریه)