﷽
#رمان
#پارت_هجدهم
#اعجاز_خاک
می خواستم همون موقع به منصوره زنگ بزنم و خیالش رو راحت کنم😁 اما گفتم حالا که عجله ای نیست خونه که رفتم زنگ میزنم.
طبق معمول بعد از ظهر به خونه برگشتم.اون روز پدرم زودتر از همیشه به خونه اومده بود.
من که وارد شدم و سلام کردم، خیلی سرد به سلامم جواب داد. با گوشه چشمش هم نگاه معناداری بهم کرد. فهمیدم هنوز هم از اینکه ازدواج با سپیده رو قبول نکردم ناراحته.
شاید توی دلش میگفت: نه گذاشت ما کاری بکنیم نه خودش عرضه داره کاری کنه.
داشتم لباس هامو عوض میکردم که مادرم صدا زد:«مجتبی تلفن رو بردار، منصورست».
میدونستم چیکار داره. میخواست درباره دختر همسایشون صحبت کنه:
_الو، مجتبی سلام
_علیک سلام
_چطوری، فکرهاتو کردی؟
_آره
_خب چیکار کنیم؟
_راستش من خیلی مایل نیستم این مورد رو دنبال کنی، استخاره هم کردم بد اومد.
از حرف من خیلی جا خورد. با تعجب و ناراحتی گفت: آخه چرا، خانواده به این خوبی اشکالش کجاست؟
_اشکالی نداره، ولی من نمیتونم توقعات اونارو براورده کنم🙄
_چه توقعاتی؟
_خب مگه نشنیدی چی میگفتن؟ من از کجا خونه شخصی بیارم؟😐
_مجتبی، اینا قابل حله. تو میدونی بابا هرکاری بخوای برات میکنه.
با کمی تندی و ناراحتی گفتم: چندساله بابا طبقه بالا رو درست کرده به امید این که من اون جا زندگی کنم، حالا بیام بگم برو برام خونه بخر، این که درست نیست😑 بنده خدا این همه خرج تحصیل من کرده، خرج درست کردن طبقه بالا کرده، من نمیتونم خرج جدیدی به بابا تحمیل کنم!
_خب چه اشکالی داره!؟
_اصلا اگه بابا هم راضی بشه خونه ای برای من بخره من قبول نمیکنم😊 مگه نشنیدی آقای علوی چه حرف هایی میزد، چه سوال هایی میکرد؟ از من میپرسید ماشین داری یا نه. مگه هر جوونی که میره خواستگاری باید ماشین داشته باشه، خونه داشته باشه؟ من با این توقعات نمیتونم زندگیمو شروع کنم
ادامه دارد...🌸
#حکایت ✏️
سلطان سلجوقی بر عابدی گوشهنشین و عزلتگزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت:" آیا تو نمیدانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم."
حکیم خندید و گفت: "من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتهام که تو اسیر چنگال بیرحم او هستی."
شاه با تحیر پرسید: "او کیست؟"
حکیم گفت:" آن نفس است. من نفس خود را کشتهام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمیخواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است."شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست
🌺😢
هدایت شده از -شَـــمیم ظُـــهور-
|💚☁️|
وخداگفـت :
شبراآفریدم
تاازبیقرارےهایت
برایمبگویے ..! :)
مراقبمهربونیاتونباشید
فرداباڪلیانرژیبرمیگردیم
شبتونخوش
یاعلی(ع) 👋🏻💚
بـخوآندعـٰآےفَـ³¹³ـࢪجࢪادعـٰآاَثـࢪداࢪد♥️✨
دُعـٰآڪَبوتـࢪعشــ❤️ـقاسـتوبـٰآلوپَـࢪداࢪد🕊💚
#امام_زمان🌸
#اللهمعجللولیکالفرج✨
|••]✨
میگفت خواب دیدم
پرونده اعمالم دست امام زمانه...
آقا داشتن اشک میریختن
و پرونده را نگاه میکردن؛
سرم و انداختم پایین گفتم
آقاجان شرمندم...
آقا لبخندی زدن و گفتن
سرت و بگیر بالا..!"
اشتباه بچه به پای پدرش نوشته میشه💔
#تلنگر🌱