هدایت شده از -شَـــمیم ظُـــهور-
|💚☁️|
وخداگفـت :
شبراآفریدم
تاازبیقرارےهایت
برایمبگویے ..! :)
مراقبمهربونیاتونباشید
فرداباڪلیانرژیبرمیگردیم
شبتونخوش
یاعلی(ع) 👋🏻💚
هدایت شده از "پنجشنبه"
منبع پروف های ترند #انیمه ای و پینترستی✨
منبع #بهترین میکس های انیمه ای 🌊🐚
https://eitaa.com/joinchat/3349873022C68193e9df9
با ما وارد دنیای انیمه شو 🪐👆🏿
بـخوآندعـٰآےفَـ³¹³ـࢪجࢪادعـٰآاَثـࢪداࢪد♥️✨
دُعـٰآڪَبوتـࢪعشــ❤️ـقاسـتوبـٰآلوپَـࢪداࢪد🕊💚
#امام_زمان🌸
#اللهمعجللولیکالفرج✨
سیدر ضا نریمانیمداحی_آنلاین_آرامش_یعنی_زیر_بارون.mp3
زمان:
حجم:
4.6M
آرامشیعنیزیر ِبارون . .😍❤️
فقطیهخیابون؛یهدلدوتااِیوون:)!
میگفت:
چشمیکهبهحرامعادتکنه،
خیلیچیزهاروازدستمیده.
مثلا...شهادت:))💔
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیستسوم #اعجاز_خاک کمی که آرام شدم زیر لب شروع کردم به حرف زدن با امام رضا، گفتم: آق
﷽
#رمان
#پارت_بیستچهارم
#اعجاز_خاک
در جواب من سری تکون داد و به اتاق دکتر رفت. بعد در حالیکه دکتر هم همراهش بود از مطب بیرون اومد. دکتر نیشابوری با گشاده رویی از من استقبال کرد و با لهجه قشنگ خودش به من خوش آمد گفت. منو به اتاق کارش راهنمایی کرد و گفت: الان خدمت میرسم😊
و مشغول پر کردن دندان یک مرد روستایی شد.
روی یکی از مبل های داخل اتاق نشستم و منتظر شدم.
ده دقیقه ای طول کشید تا دکتر کارش رو تمام کرد و اومد کنارم نشست.اول حال و احوال دکتر کاظم نژاد رو پرسید و بعد هم درباره خودم سوالهایی کرد: از دوران تحصیلم، از محل تحصیل، از اساتیدم و از برنامه فعلی کارم🙆♂ من هم خیلی مختصر و مفید به سوال هاش جواب دادم. مرد خوش صحبت و خوش اخلاقی بود. با اینکه اقلاً هفت هشت سال از من بزرگتر بود ولی خیلی دوستانه و متواضعانه با من برخورد میکرد. نیم ساعتی به خوش و بش و حرف های پراکنده گذشت. برای اینکه زودتر به اصل مطلب بپردازیم گفتم: دکتر کاظم نژاد امروز به شما زنگ نزدن؟
_امروز که نه، ولی دیروز زنگ زدند و گفتند که قراره شما تشریف بیارید.
_ الحمدالله، توفیقی بود که هم زیارتی بیام و هم با جنابعالی آشنا بشم.
_ لطف دارید.
_ظاهراً شما وسایلی دارید که می خواهید بفروشید!؟🤔
نفس عمیقی کشید و گفت: بنا بود با یکی از دوستان کار کنیم. خوب من وسایلی برای ایشون تهیه کردم. قرار و مدار هایی هم با هم گذاشتیم ولی بعد مشکلی پیش اومد و نتونستیم همکاری کنیم. حالا این وسایل همینطور بلا استفاده مونده. دیدم از نگهداشتن اینها چیزی عایدم نمیشه. زنگ زدم به دکتر کاظم نژاد و گفتم می خوام اینا رو بفروشم اگه شما خریدارید بیاید ببینید. ایشون هم گفتن: یکی از دوستان رو می فرستم تا ببینه به درد کارمون میخوره یا نه.
ادامه دارد...🌸
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیستچهارم #اعجاز_خاک در جواب من سری تکون داد و به اتاق دکتر رفت. بعد در حالیکه دکتر
﷽
#رمان
#پارت_بیستپنجم
#اعجاز_خاک
_حالا این وسایل کجاست؟ اینجاست؟🤔
_نه، البته تا دو هفته پیش همین جا بود، ولی بعد بردم منزل، الان با هم میریم منزل تا هم ناهار در خدمت شما باشیم، هم این وسایل رو ببینید.
_برای ناهار مزاحم نمیشم🙂
_چه مزاحمتی؟ الان دیگه نزدیک ظهره. به منزل زنگ میزنم و میگم که مهمون داریم.
من هم دیگه تعارف نکردم، راستش بدم نمیاومد که توی این شهر غریب یک ناهار خونگی بخورم .
دکتر نیشابوری لباس هاشو عوض کرد و منو با پژو سفید رنگش به خونه خودش برد.
نماز و ناهار و دیدن تجهیزات دندانپزشکی تا ساعت ۴ بعد از ظهر طول کشید. قرار شد که من تماسی باتهران بگیرم و مشورتی بکنم و خبرش رو هم بعدا به اون بدم که بالاخره این وسایل را میخوایم یا نه...!
از او خداحافظی کردم و به هتل برگشتم. البته میخواست منو با ماشینش برسونه که نذاشتم😁 از هتل به خونه دکتر کاظم نژاد زنگ زدم و براش توضیح دادم: لوازم وسایل بد نیست، ولی به قیمتش بستگی دارد.
_ من خودم درباره قیمت با دکتر نیشابوری صحبت میکنم و برای آوردن وسایل به تهران میگم خودش اقدام کنه.
_پس شما خودتون نتیجه رو بهش خبر میدید؟
_ بله، دستت درد نکنه. زحمت کشیدی حالا کی برمیگردی؟
_سعی میکنم زود تر برگردم،شاید همین فردا برگشتم.
خیالم از بابت این کار راحت شد. با خودم گفتم فردا صبح میرم با امام رضا خداحافظی می کنم و بعد از ظهر با هر وسیله ای شده به تهران بر می گردم.
برای نماز صبح که بیدار شدم دیگه به حرم نرفتم. خیلی خوابم میومد. همونجا نمازمو خوندم و دوباره خوابیدم.
حدود ساعت هشت بود که از خواب بیدار شدم. قبل از هر چیز به دفتر هواپیمایی هما زنگ زدم ببینم برای عصر بلیت دارن یا نه. گفتند:« برای امروز بلیت نداریم، ولی میتونید ساعت پنج بعد از ظهر به فرودگاه بیاید و در لیست ذخیره ثبت نام کنید، اگه کسی نیومد شما رو به جاش می فرستیم.» 🙄تصمیم گرفتم بعد از ظهر برم فرودگاه تا اگه شد با هواپیما برگردم و اگه نشد از همون جا برم ترمینال و با ماشین برگردم.
دوش گرفتم و غسل زیارتی کردم و صبحانه رو هم در رستوران هتل خوردم. برای خداحافظی به حرم رفتم. از یکی از رواق ها که وارد هتل شدم دیدم که درهای نزدیک به ضریح رو بستند و مردم پشت درها ازدحام کردن. جلو رفتم و از یکی از خادمان حرم پرسیدم:
ادامه دارد...🌸