eitaa logo
-شَـــمیم ظُـــهور-
1.3هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
164 فایل
بھ نام نامے آفریدگار زمین و آسمانها✨ +خدایا ظُهور ولیعصر را نزدیک فرما :) ⁦🤲🏻⁩ 《شࢪو؏ نوکریمون 《¹⁴⁰¹/¹/²⁰》 کپی؟کل کانال کپی نشه :)
مشاهده در ایتا
دانلود
«🌺🌿» کجا جویم نشانی ز تو؟ ای جان و ای جهانم
هدایت شده از -شَـــمیم ظُـــهور-
|💚☁️| ‌‌‌‌وخداگفـت : شب‌راآفریدم تاازبیقرارےهایت برایم‌بگویے ..! :) مراقب‌مهربونیاتون‌باشید فردا‌باڪلی‌انرژی‌برمیگردیم شبتون‌خوش یاعلی(ع) 👋🏻💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀
بـ‌خوآن‌دعـٰآےفَـ³¹³ـࢪج‌ࢪادعـٰآ‌اَثـࢪ‌داࢪد♥️✨ دُعـٰآڪَبوتـࢪعشــ❤️ـق‌اسـت‌و‌بـٰآل‌و‌پَـࢪ‌داࢪد🕊💚 🌸
بعضۍ‌وقـت‌ها‌بہ‌چشـم‌هیچکس‌نمیـاۍ‌ امـا‌بہ‌چشـم‌خدا‌میـایۍ بعضی‌وقت‌ها‌بہ‌چشـم‌همہ‌میاۍ‌امـا‌بہ‌ چشـم خدا‌نمیـایۍ.. دنبـال‌لایک‌خـد‌اباش‌‌رفیق
اِنٺظٰارفَرَج‌َٺوشيوِه‌ديرينہ‌مٰاسٺ؛ مِهرتۅتٰابِہ‌اَبَدهَمسَفَرِسِينِہ‌مٰاسٺ! دورِٺ‌بِگَردَم‌امٰام‌زَمٰانَم ..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیست‌پنجم #اعجاز_خاک _حالا این وسایل کجاست؟ اینجاست؟🤔 _نه، البته تا دو هفته پیش همین
_آقا چی شده؟ _ چیزی نشده دارند داخل ضریح را تمیز می کنند، مراسم غبارروبی هست. از پشت شیشه یکی از درها به ضریح خیره شدم. دو سه نفری با لباس سفید داخل ضریح بودند و داشتند آن را تمیز می کردند. یکی از مداحان هم با صدای خوشی مشغول خوندن اشعاری در مدح امام رضا بود . اون طور که یادم مونده این شعر مشهور و می‌خوند: به کوی رضا، جان صفا می پذیرد😍 دل اینجــا فــروغ خـدا می پذیرد بود در گــهش بی کــران مثل دریا هم آلـوده هم پارســـــــا می‌پذیرد🕊 خودم رو به یکی از خدام حرم رسوندم، که جلو در، سمت مسجد گوهرشاد ایستاده بود و از ورود افراد متفرقه جلوگیری می کرد. همیشه آرزو می‌کردم ای کاش منم ذره‌ای از غبار قبر مطهر امام رضا رو داشتم.به اون خادم پیر و نورانی گفتم: حاج آقا می بخشید میشه کمی از اون خاک هایی که دارند جارو میکنن رو به من بدید؟؟ خیلی جدی گفت: پسرم می بینی که اینجا چقدر شلوغه. اگه برای شما بیارم جواب بقیه رو چی بدم، تازه من باید اینجا باشم😊 مصرانه گفتم: آقا چه کسی میفهمه که شما به من چیزی دادی، یه ذره هم به من بدید من راضی میشم😢 _می بینی من حتماً باید اینجا باشم. با دست به یکی دیگر از خدام اشاره کردم و گفتم: خب به این همکارتون بگید یه ذره از اون خاک به من بده،اون که کاری نداره. نگاهی به همکارش کرد و گفت: ببینم چی میشه. بزار بیاد اگه قبول کرد چشم. وقتی دید همکارش نمیاد خودش اونو صدا زد و گفت: حاج حسن، برو ببین یکمی از اون غبار ها رو که جارو کردن می‌تونی بیاری. این بنده خدا خیلی اصرار میکنه. حاج حسن گفت: حاجی میبینی که اینجا چقدر شلوغه، دردسر درست نکن. پیرمرد گفت: عیبی نداره، یکمی بیار حالا که این بنده خدا انقدر علاقه داره بذار ماهم کارش رو راه بندازیم. بالاخره حاج حسن راضی شد و به طرف ضریح رفت.من با نگاهم تعقیبش می کردم. از همون جلو ضریح از کاغذهایی که داخل حرم انداخته بودن یکی رو برداشت و مقداری از غبار حرم رو داخلش ریخت،بعد طوری که کسی متوجه نشه آهسته پیش من اومد و کاغذ رو توی دستم گذاشت و گفت: التماس دعا❤️ ادامه دارد...🌸
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیست‌ششم #تعجاز_خاک _آقا چی شده؟ _ چیزی نشده دارند داخل ضریح را تمیز می کنند، مراسم
خوشحال و خوشنود😄 از اون و پیرمرد خادم تشکر کردم و عقب اومدم.خیلی با دقت اون تکه کاغذ رو در جیبم گذاشتم تا مبادا ذره ای از اون گرد و خاک بریزه و از دست بره. نماز زیارت رو خوندم😍 و با امام رضا خداحافظی کردم. از صحن بزرگ حرم گذشتم و در حالی که نگاهم به گنبد قشنگ و طلایی حضرت بود هر چند کمی عقب عقب رفتم و از حرم بیرون اومدم. در مسیر حرم تا هتل چند بسته نبات و زعفران برای مادرم و یک عروسک و یک ماشین کوکی هم برای نرگس و حمید، بچه‌های آبجی منصور خریدم😊 در هتل وسایلمو جمع و جور کردم. عروسک نرگس و ماشین حمید رو هم طوری توی ساکم گذاشتم که موقع حمل و نقل خراب نشه. از زیارت این دفعه خیلی راضی بود. دلم حسابی باز شده بود. با خودم میگفتم:ای کاش زودتر از اینا میومدم مشهد.به همه ی کارهام رسیده بودم. بدون اینکه مشکلی برام پیش اومده باشه. از همه بیشتر برای گرفتن غبار حرم امام رضا(ع) خوشحال بودم. کاغذی رو که خاک حرم داخلش بود از جیبم در آوردم.اونو باز کردم و جلوی ببینم گرفتم. عجب بوی خوبی داشت. تصمیم گرفتم همین یه ذره رو هم سه قسمت کنم: یک قسمت رو خودم بردارم و دو قسمت دیگر رو هم به مامان و بابا بدم. حتماً اونا هم خوشحال میشن.کاغذی که غبار حرم در اون قرار داشت خیلی تمیز نبود، روش چیزی نوشته شده بود. جانماز کوچیکم رو از جیب کتم درآوردم،مهرش رو برداشتم و غبار را وسط جانماز ریختم.اونو خوب تا کردم و دوباره داخل جیبم گذاشتم. می خواستم کاغذ رو بندازم در سطل زباله که به خوندن نوشتش کنجکاو شدم.گرد و غباری که روی اون نشسته بود با دستم پاک کردم تا بتونم اونو بخونم. اولش نوشته بود:«ای امام رضا،یا ضامن آهو»😢 رفتم کنار پنجره و کاغذ رو بالاتر آوردم تا بهتر ببینم.روی کاغذ نوشته بود: ای امام رضا، یا ضامن آهو، مولاجان از غصه دارم منفجر میشم. دارم میمیرم. به دادم برس. آقاجان، مگه تو همشهری ما نیستی، مگه تو پشت و پناه ما نیستی. آقاجان، من هم یک دختر جوانم، آرزو دارم، چه گناهی کردم که بابام پولدار نیست😓 آقاجان، به دادم برس، همه رفیقام سروسامون گرفتند. فقط من موندم و یه دنیا بدبختی. به خدا اگه جوابم رو ندی دیگه به زیارتت نمیام. حالا میبینی، دیگه حتی به گنبدت هم سلام نمی کنم. به خودت قسم اگه دستمو نگیری دیگه پام رو این طرفا نمی ذارم. حالا خودت میدونی...) دوباره و سه باره و چهار باره نامه رو خوندم. اصلا انگار از این دنیا رفته بودم بیرون، نامه، منو حسابی گیج کرده بود. انگار درد دل خودم بود. هی نامه رو می خوندم و گریه میکردم. عبارت‌های نامه مدام توی ذهنم تکرار میشد. در دلم صدای حزن انگیز اون دختر بی پناه را می شنیدم:«ای امام رضا، یا ضامن آهو، مولا جان...»🥺💔 ادامه دارد...🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا