-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیستنهم #اعجاز_خاک تلفن خانه هتل شماره بیمارستان رو برام گرفت. تلفن چی بیمارستان گوش
﷽
#رمان
#پارت_سیام
#اعجاز_خاک
بعد از ظهر یکسره انتظار کشیدم. برای این که مبادا یک وقت زنگ بزنه و من در اتاق نباشم، ناهارم رو در اتاق خودم خوردم. بالاخره ساعت پنج تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم، صدای خودش بود.
_الو، آقای شریفی؟
_بله،بفرمایید.
_آقا من شمارو نمیشناسم. شما رو به هر کس که دوست دارید، شما رو به امام رضا قسم دست از سرم بردارید. همین دوباره هم که به بیمارستان زنگ زدید همکارهای منو به شک انداختید. شما با من چیکار دارید؟
_خانم محترم، شما چرا حرف منو متوجه نمیشید، من فقط می خوام راجع به نامه با شما صحبت کنم،این که مزاحمت نیست.
_ببینید،نه من شمارو میشناسم و نه شما منو میشناسید. حالا اتفاقی شما نامه منو پیدا کردید، اونو فراموش کنید. شما رو به امام رضا قسم میدم.
برای اینکه اطمینانش رو جلب کنم ماجرای پیدا کردن نامه رو براش تعریف کردم و گفتم که از خواندن اون چه حالی شدم.کمی هم داستان خودم رو براش تعریف کردم و بعد با جرئت تمام گفتم:«من قصد خواستگاری از شما رو دارم و این رو از محبت امام رضا میدونم» وقتی من حرف میزدم صدای گریه اش از پشت تلفن میاومد. با همون حال که حرف زدن رو هم براش مشکل کرده بود گفت: من فکرهامو می کنم بعدا جواب میدم....
_ پس من فردا بعد از ظهر منتظرم.
بعد از نماز صبح خوابیده بودم که تلفن زنگ زد. خانم محمدی بود.
_ الو، آقای شریفی؟
_ بله بفرمایید.
_ آقای شریفی من از برخورد دیروزم معذرت می خوام، واقعاً جا خورده بودم. دیشب خیلی با خودم فکر کردم. راستش به مادرم هم ماجرا رو گفتم. می خواستم بعد از ظهر زنگ بزنم ولی گفتم زودتر زنگ بزنم تا سر کار فکرم خیلی مشغول این قضیه نباشه. ما حرفی نداریم اما میبخشید اینقدر صریح حرف میزنم، ما شما رو از کجا بشناسیم؟ ضمناً خود شما هم از اون نام فهمیدید که ما الان از نظر مالی دچار مشکل هستیم.
کمی از خودم و کارم براش گفتم. شماره تلفن محل کارم رو هم دادم تا اگه خواست بتونه تحقیق کنه. درباره جهیزیه و چیز های دیگه هم خیالش رو راحت کردم که توقعی ندارم. بعد با اصرار زیاد، رضایتش رو جلب کردم که همین امروز صبح سری به بیمارستان امامرضا بزنم تا همدیگرو ببینیم.به من گفت که در آزمایشگاه بیمارستان کار میکند.
با این تلفن خواب از سرم پرید.سریع پایین رفتم در رستوران صبحانه ام رو با عجله خوردم و از هتل بیرون اومدم و به طرف بیمارستان امام رضا به راه افتادم.
ادامه دارد...🌸
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_سیام #اعجاز_خاک بعد از ظهر یکسره انتظار کشیدم. برای این که مبادا یک وقت زنگ بزنه و م
﷽
#رمان
#پارت_سییکم
#اعجاز_خاک
وارد بیمارستان که شدم دل تو دلم نبود🤥 اصلا از این کارها نکرده بودم. فکر نمیکردم یه روزی بیاد که من هم عاشق بشم، اون هم عاشق کسی که نه اونو دیده بودم و نمیشناختمش. پرسان پرسان به آزمایشگاه بیمارستان رفتم. خانم جوانی پشت میز نشسته بود و برگ های جواب آزمایش رو مرتب می کرد. جلو رفتم و گفتم: ببخشید خانم محمدی تشریف دارند؟😊
اینو که گفتم رنگ از روی بنده خدا پرید، فهمیدم که خودشه. در حالی که سرش رو زیر انداخته بود آهسته گفت:«خودم هستم» و طوری که کسی متوجه نشه ورقه ای به من داد و گفت:« به سلامت» یعنی که برو😐😅
من که ندیده اینطور به این دختر مشهدی علاقهمند شده بودم با دیدنش علاقه ام بیشتر شد.
جلو در بیمارستان رفتم کنار پیادهرو و ورقه رو باز کردم. توی اون نوشته بود: آقای شریفی این آدرس منزل و این هم شماره تلفن آن، لطفاً اگر کاری داشتید دیگه به بیمارستان زنگ نزنید.
وقتی از بیمارستان به هتل برگشتم فورا با تهران تماس گرفتم تا قضیه را برای مادرم تعریف کنم:
_ الو، مامان.
_ مجتبی تویی؟
_بله، سلام، حال شما خوبه؟
_ سلام پسرم. چطوری، کجایی،دیر کردی؟!
کمی از کارم حال و هوای مشهد تعریف کردم و بعد با خونسردی گفتم:
_ مامان من یک موردی رو اینجا پیدا کردم.
یه دفعه صدای مادرم تغییر کرد و با ترس و تعجب پرسید: مورد چی! یه وقت کار دست خودت ندی! تا حالا صبر کردی بازم کمی صبر کن!🙄
_نه مامان نترس، من که بدون رضایت شما کاری نمی کنم. میخواستم بیایید مشهد تا این دختری رو که اینجا پیدا کردم ببینید.
_ما چطور بیایم مشهد؟
_خب فردا صبح برید بلیت هواپیما بگیرید و با منصوره بیاید.
_ نمیدونم والله. من باید اول با بابات صحبت کنم. با این عجله که بعیده بتونیم بیاییم.
ادامه دارد...🌱✨🌊
هدایت شده از -شَـــمیم ظُـــهور-
|💚☁️|
وخداگفـت :
شبراآفریدم
تاازبیقرارےهایت
برایمبگویے ..! :)
مراقبمهربونیاتونباشید
فرداباڪلیانرژیبرمیگردیم
شبتونخوش
یاعلی(ع) 👋🏻💚
بـخوآندعـٰآےفَـ³¹³ـࢪجࢪادعـٰآاَثـࢪداࢪد♥️✨
دُعـٰآڪَبوتـࢪعشــ❤️ـقاسـتوبـٰآلوپَـࢪداࢪد🕊💚
#امام_زمان🌸
#اللهمعجللولیکالفرج✨