eitaa logo
-شَـــمیم ظُـــهور-
1.3هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
164 فایل
بھ نام نامے آفریدگار زمین و آسمانها✨ +خدایا ظُهور ولیعصر را نزدیک فرما :) ⁦🤲🏻⁩ 《شࢪو؏ نوکریمون 《¹⁴⁰¹/¹/²⁰》 کپی؟کل کانال کپی نشه :)
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسم کانالمون عوض شد گمون نکنید 🌸
نفسم بند اومد...نه به اون ژست گرفتن هام...نه به این مزه...اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود... گریه ام گرفت...خاک بر سرت هانیه...مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر...و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد...خدایا!حالا جواب علی رو چی بدم؟...پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت... –کمک می‌خوای هانیه خانم؟... با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم...قاشق توی یه دست...در قابلمه توی یه دست دیگه... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود... با بغض گفتم...نه علی آقا...برو بشین الان سفره رو می‌اندازم... یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد...منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون... –کاری داری علی جان؟...چیزی می‌خوای برات بیارم؟...با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن...شاید بهت کمتر سخت گرفت... –حالت خوبه؟... –آره، چطور مگه؟... –شبیه آدمی هستی که می‌خواد گریه کنه... به زحمت خودم رو کنترل می‌کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم...نه اصلا...من و گریه؟... تازه متوجه حالت من شد...هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود...اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد...چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم...قاشق رو از دستم گرفت...خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید...مردی هانیه...کارت تمومه... چند لحظه مکث کرد...زل زد توی چشم هام...واسه این ناراحتی، می‌خوای گريه کنی؟... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه...آره...افتضاح شده... ... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ °♤ @shamimzohor ♤°
فرشته های گل بفرمایید این هم پارت پنج تقدیم به نگاه زیبا تون 😉🌻
نظر هاتون در مورد رمان https://abzarek.ir/service-p/msg/816790
به صورت لینکی پرداخت داریم
هدایت شده از بنر جدید
شروع‌تایم‌تبادلات‌خوش‌جذب‌ رایحه‌😍✨ ادمین‌تبادلتون‌میشم‌🖐🏽🙂 آمارتون‌+50‌باشه‌😻✨ کانالتون‌مذهبی‌باشه🖐🏽🙂 جذبام‌بستگی‌به‌بنرتون‌داره🖐🏽🙂 روزی‌100‌جذب‌و‌ هفته‌ای‌1000‌جذب‌هم‌داشتم🖐🏽😻 بیش‌از‌3‌سال‌سابقه‌دارم‌😌✌🏻 با‌نام‌های‌فاطمه‌و‌میخک💚🌿 جهت‌شرکت‌در‌تبادلات‌پیام‌بدین👇🏻✨ @miss_Fati4 اینفو‌و‌شرایط👇🏻🙂 https://eitaa.com/joinchat/1974862007C435192275d
هدایت شده از چهارشنبه²
تایم؛ 00:00 من؛ وسط اتوبان حالم؛خراب قصدم؛نیست شدن دلیل؛اون حرفام؛🙂👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2580349091C80dc3ea322
هدایت شده از چهارشنبه²
رمان دو دنیای متفاوت رو هرچی گشتی پیدا نکردی؟🙁💔 اینکه ناراحتی نداره😃❤️ توی این کانال رمان دو دنیای متفاوت رو داره آنلاین پارت گذاری میکنه🤩✨ اگر پارت اولش سنجاق نبود لف بده😉🥀 به غیر از پارت گذاری رمان هر روز فعالیت میکنن و چالش با جایزه های عالی میزارن😍❣ پس سریع عضو شو تا بنر پاک نشده😁! اگر مذهبی هستی سریع عضو بشو😊🌹 https://eitaa.com/joinchat/660930747C2569121014 ورود آقایان با عرض معذرت ممنوع❌
هدایت شده از چهارشنبه²
کـــــــــــــــــافــــــــــــــه رمــــــان☕️🍪 هر رمانی بخوای و درخواست بدی برات می زارن😱😍 هر رمـــــااانـــــی😍❤️ پس چرا معطلی رمانی که دنبالشیو بهشون بگو فرت فرت می زارن برات😂😐... بدو... مکالمه ی کبری جون و مدیر کانال🤦🏻‍♀😐😂👇🏻 _یعنی کتابم میزاره؟ +اره دیگهههههه کتاب هم حتی می زاره _موفقیت؟ +همه چییی(موفقیت،کودکانه،نوجوان،مادر،و..) _هنوز امتحانام تموم نشده جزوه و نمونه سؤال نمی زاره؟ +نمونه سؤال، جزوه همهههه چی _😳خدایی، پس اووووومدم دیگه 😍😉😎 🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀... https://eitaa.com/joinchat/3423273143C3cc0a9644d
هدایت شده از چهارشنبه²
- هاے- مذهبے🤩❣🌪 ریحانه گفت: +راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم موهامم بافته بودم🙎‍♀️ کتابمو باز کردم سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم📖 سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم تمام حواسمو بهش جمع کردم .✏ که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد🗣 هم بند بند دلم و🌪 منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم😰 و برگشتیم طرف صدا🗣 چشام ۸ تا شده بود👀 یا شایدم بیشترررر 😨 با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم 😱 چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم که....😲 🤯😍 ❕برای خوندن این رمان جذاب و هیجانی به کانال زیر بپیوندید 👇🏻 🌱|@khacmeraj رمان جذاب و پرطرفدار ♥️ انلاین🤗 🎀 وجذاب💫 ازدستش نده این قصه رو🙊🙈😻 رمان درکانال سنجاق شده🖇🧷