هدایت شده از یکشنبه¹
خوشگلدینبهکانالمون🦕🌸
کانالےمخصوصدخترخانمهاۍچادرۍوَمهربون☁️💕
- - - - - - - - -‹💜🍬›- - - - - - - - -
یکمی تا صدتایی شون🤫🎺
- معدن ایده هااینجاستـ😌💅🏻🌸'!
#باطنینیهجوردیگہدیدهشو🐋⛓
#تازهتاسیسنیازمندبهحمایت😄💓
https://eitaa.com/joinchat/2860253355C3e08ef144d
الان لینک رو پاک میکنم زود عضو شو❌🤫
هدایت شده از یکشنبه¹
حاضر جوابی بچگی هامون😂
یاخدا بیا ببین اخه حاضر جوابی هامون رو😂🗿
https://eitaa.com/joinchat/534184126C979f05acbd
من که تاخودم دیدم قش کردم بیا تو عم برو ببین😂🙂
https://eitaa.com/joinchat/534184126C979f05acbd
هدایت شده از یکشنبه¹
1.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما را کسی نخواست تو هم گر نخواستی
در گوشمان بگو که بمیریم گوشه ای :)
پاتوق جامونده های حرم آقا :) 🥲💔
@hossein_my_dear
یه مشت دلتنگه جا مونده ی بی لیاقت دور هم جمع شدن ؛ از دلتنگی هاشون میگن
میگن آقا خوش باشی با زائرات.....💔
اگر که دلتنگی حسینی بسم الله
عشاق حسین با احترام بفرمایید🙂 :
https://eitaa.com/joinchat/3207856313C83a387d98b
هدایت شده از |•|دخٺران فاطمے³¹³|•|
هرکس زود تر
@Princesses1401
اینجا عضو شد شات بده برنده است
هدایت شده از |•|دخٺران فاطمے³¹³|•|
https://eitaa.com/HaSTEHaSane
ایدیم برای اسکرین شات ها
#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_دوازدهم
– اتفاقي افتاده؟
رفتم تو اتاق، سر کمد و علي هم به دنبالم، از الي ساک لباس گرم ها برگه ها رو کشيدم
بيرون...
– اينها چيه علي؟
رنگش پريد...
– تو اونها رو چطوري پيدا کردي؟
– من ميگم اينها چيه؟ تو مي پرسي چطور پيداشون کردم؟
با ناراحتي اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت...
– هانيه جان شما خودت رو قاطي اين کارها نکن...
با عصبانيت گفتم: يعني چي خودم رو قاطي نکنم؟ ميفهمي اگر ساواک شک کنه و
بريزه توي خونه مثل آب خوردن اينها رو پيدا مي کنه، بعد هم مي برنت داغت مي
مونه روي دلم...
نازدونه علي به شدت ترسيده بود. اصلاً حواسم بهش نبود، اومد جلو و عباي علي رو
گرفت... بغض کرده و با چشمهاي پر اشک خودش رو چسبوند به علي، با ديدن اين
حالتش بدجور دلم سوخت... بغض گلوي خودم رو هم گرفت. خم شد و زينب رو بغل
کرد و بوسيدش. چرخيد سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد! اشکم منتظر يه پخ بود
که از چشمم بريزه پايين...
– عمر دست خداست هانيه جان، اينها رو همين امشب مي برم. شرمنده نگرانت
کردم، ديگه نميارم شون خونه.
زينب رو گذاشت زمين و سريع مشغول جمع کردن شد... حسابي لجم گرفته بود...
– من رو به يه پيرمرد فروختي؟
خنده اش گرفت... رفتم نشستم کنارش.
– اين طوري ببندي شون لو ميري، بده من مي بندم روي شکمم هر کي ببينه فکر مي
کنه باردارم...
– خوب اينطوري يکي دو ماه ديگه نميگن بچه چي شد؟ خطر داره، نمي خوام پاي
شما کشيده بشه وسط...
توي چشم هاش نگاه کردم و گفتم...
– نه نميگن واقعا دو ماهي ميشه که باردارم...
ادامہدارد...
#ادامه_دارد ...
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
°♤ @shamimzohor ♤°