eitaa logo
-شَـــمیم ظُـــهور-
1.3هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
164 فایل
بھ نام نامے آفریدگار زمین و آسمانها✨ +خدایا ظُهور ولیعصر را نزدیک فرما :) ⁦🤲🏻⁩ 《شࢪو؏ نوکریمون 《¹⁴⁰¹/¹/²⁰》 کپی؟کل کانال کپی نشه :)
مشاهده در ایتا
دانلود
هر کس زود تر یک عکس از سردار سلیمانی داد برنده است https://eitaa.com/HaSTEHa😊
زمان ها رو بخونین هر کدومتون ۱۳:۴۹ دادید برنده اید
به ایشون دادم اما سین نکردن
بمونید عزیزان
رضایت
چالش بعدی نفز اولی که عضو شد شات داد لطفا اگر عضو نیستید عضو بشید @ye_konge_haram ایدی
به نفر اول پرداخت داده می شود
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش...تا جایی که می‌شد سعی کردم بهش نزدیک باشم...لیلی و مجنون شده بودیم...اون لیلای من...منم مجنون اون... روز های سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می‌گذشت...مجروح پشت مجروح...کم خوابی و پر کاری...تازه حس اون روز های علی رو می‌فهمیدم که نشسته خوابش می‌برد... من گاهی به خاطر بچه ها برمی‌گشتم اما برای علی برگشتی نبود...اون می‌موند و من باز دنبالش...بو می‌کشیدم کجاست... تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی‌دیدم...هر شب با خودم می‌گفتم...خداروشکر...امروز هم علی من سالمه...همه‌اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه... بیش از یه سال از شروع جنگ می‌گذشت...داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می‌کردم که یهو بند دلم پاره شد...حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می‌کشه... زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن...این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت...و من با همون شرایط به مجروح ها می‌رسیدم...تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می‌شد... تو اون اوضاع...یهو چشمم به علی افتاد...یه گوشه روی زمین...تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود... با عجله رفتم سمتش...خیلی بی حال شده بود...یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش...تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد...عمامه سیاهش اصلا نشون نمی‌داد...اما فقط خون بود... چشم های بی رمقش رو باز کرد...تا نگاهش بهم افتاد...دستم رو پس زد...زبانش به سختی کار می‌کرد... –برو بگو یکی دیگه بیاد... بی توجه به حرفش...دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم...دوباره پسش زد.‌..قدرت حرف زدن نداشت...سرش داد زدم... –میزاری کارم رو بکنم یا نه؟... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود...سرش رو بلند کرد و گفت... –خواهر‌...مراعات برادر ما رو بکن...روحانیه...شاید با شما معذبه... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم... ... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ °♤ @shamimzohor ♤°
ادمین ها یک لحظه فعالیت نکنید تا من رمان ها رو بزارم