#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجم
نفسم بند اومد...نه به اون ژست گرفتن هام...نه به این مزه...اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود...
گریه ام گرفت...خاک بر سرت هانیه...مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر...و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد...خدایا!حالا جواب علی رو چی بدم؟...پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت...
–کمک میخوای هانیه خانم؟...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم...قاشق توی یه دست...در قابلمه توی یه دست دیگه...
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود...
با بغض گفتم...نه علی آقا...برو بشین الان سفره رو میاندازم...
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد...منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون...
–کاری داری علی جان؟...چیزی میخوای برات بیارم؟...با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن...شاید بهت کمتر سخت گرفت...
–حالت خوبه؟...
–آره، چطور مگه؟...
–شبیه آدمی هستی که میخواد گریه کنه...
به زحمت خودم رو کنترل میکردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم...نه اصلا...من و گریه؟...
تازه متوجه حالت من شد...هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود...اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد...چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم...قاشق رو از دستم گرفت...خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید...مردی هانیه...کارت تمومه...
چند لحظه مکث کرد...زل زد توی چشم هام...واسه این ناراحتی، میخوای گريه کنی؟...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه...آره...افتضاح شده...
#ادامه_دارد ...
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
°♤ @shamimzohor ♤°
هدایت شده از بنر جدید
شروعتایمتبادلاتخوشجذب
رایحه😍✨
ادمینتبادلتونمیشم🖐🏽🙂
آمارتون+50باشه😻✨
کانالتونمذهبیباشه🖐🏽🙂
جذبامبستگیبهبنرتونداره🖐🏽🙂
روزی100جذبو
هفتهای1000جذبهمداشتم🖐🏽😻
بیشاز3سالسابقهدارم😌✌🏻
بانامهایفاطمهومیخک💚🌿
جهتشرکتدرتبادلاتپیامبدین👇🏻✨
@miss_Fati4
اینفووشرایط👇🏻🙂
https://eitaa.com/joinchat/1974862007C435192275d