هدایت شده از دوشنبه¹
یاااالله😂✋🏿📿!
_ اَخَوی کانالِ سیدمونو داری؟😎😂
بیا ببین این پسر چه کردههههہ😔🤣🚶🏿♂
https://eitaa.com/joinchat/3477078206Cf83cf9b616
https://eitaa.com/joinchat/3477078206Cf83cf9b616
سید کانالت خیلی جذابههههههههه😐😂💪🏿
هدایت شده از دوشنبه¹
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا.
آروم قدم برداشت.داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و
گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین
بود و شاخک هاش و تکون میداد 😣
میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد🤨.
با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش
با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش
تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد
یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد.
روی زمین نشست.😁
خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم😅
•
•
•🕊💚•
اگهـ دوستـ دارین ادامهـ این رمان جذاب را بخونید🤩به کانال بال پرواز بپیوندید🍃😍
🌿⃟💚@Baalparvaz
#کتاب_خوانی✨🌿
•
#رمان_عاشقانه_مذهبی👑❣
•
#معرفی_کتاب😍
این داستان جذاب
«رو از دست ندید👌🙊✨🍃
هدایت شده از |•|دخٺران فاطمے³¹³|•|
به ادمین نیازمندیم 🖐🏻❤️
شرایط:
¹بانو باشی🧕🏻
²اول پست های کانال را ببین و مثل همین بزار👁
³روزی ¹⁰ پست 💟
⁴تبلیغ و... ممنوع⭕️
🙌🏻شرمنده عزیزان حقوق هم نداریم 🙌🏻
🖤@Ggfghhc🖤
جهت ادمین شدن
@jvxxjbssjvs
دخترا برید داخل این کانال تازه زده
به مرور زما ن چالش هم میزاره
-شَـــمیم ظُـــهور-
@jvxxjbssjvs دخترا برید داخل این کانال تازه زده به مرور زما ن چالش هم میزاره
هرکس رفت بهم شات بده تا بهش هدیه بدمhttps://eitaa.com/HaSTEHaSane
هدایت شده از صدای اقتصاد/sedaye eghtesad
خودتون ضرر میکنید لف میدین شب کلی چالش یهویی با جایزه پرداخت میزارم 🤩
#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهاردهم
قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم...شکنجه گر ها اومدن تو...من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن...
علی هیچطور حاضر به همکاری نشده بود...سرسخت و محکم استقامت کرده بود...و این ترفند جدیدشون بود...
اونها من رو جلوی چشم های علی شکنجه میکردن...و اون ضجه میزد و فریاد میکشید...صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمیشد..
با تمام وجود، خودم رو کنترل میکردم...میترسيدم...میترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک...دل علی بلرزه و حرف بزنه...با چشم هام به علی التماس میکردم...و ته دلم خدا خدا میگفتم...نه برای خودم...نه برای درد...نه برای نجات مون...به خدا التماس میکردم به علی کمک کنه...التماس میکردم مبادا به حرف بیاد...التماس میکردم که...
بوی گوشت سوخته بدن من...کل اتاق رو پر کرده بود...
ثانیه ها به اندازه یک روز...و روز ها به اندازه یک قرن طول میکشید...
ما همدیگه رو میدیدیم...اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد...از یک طرف دیدن علی خوشحالم میکرد...از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود...هر چند، بیشتر از زجر شکنجه...درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم میداد...فقط به خدا التماس میکردم...
–خدایا...حتی اگر توی این شرايط بمیرم برام مهم نیست...به کمک کن طاقت بیاره...علی رو نجات بده...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم...شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه...منم جزء شون بودم...
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان...قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم...تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها...و چرک و خون میداد...
بعد از هفت ماه، بچه هام رو دیدم...پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش...تا چشمم بهشون افتاد...اینها اولین جملات من بود...علی زنده است...من، علی رو دیدم...علی زنده بود...
بچه هام رو بغل کردم...فقط گریه میکردم...همه مون گریه میکردیم...
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود...اونقدر اوضاع بهم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه...
منم از فرصت استفاده کردم...با قدرت و تمام توان درس میخوندم...
ترم آخرم و تموم شدن درسم...با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد...
التهاب مبارزه اون روز ها...شیرینی فرار شاه...با آزادی علی همراه شده بود...
صدای زنگ در بلند شد...در رو که باز کردم...علی بود...
#ادامه_دارد ...
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
°♤ @shamimzohor ♤°