#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پانزدهم
علی بیست و شش ساله من...مثل یه مرد چهل ساله شده بود...چهره شکسته...بدن پوست به استخوان چسبیده...با موهایی که میشد تار های سفید رو بینشون دید...و پایی که میلنگید...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن...و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود...حالا زینبم داشت وارد هفت سال میشد و سن مدرسه رفتنش شده بود...و مریم به شدت با علی غریبی میکرد...میترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود...
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم...نمیفهمیدم باید چیکار کنم...به زحمت خودم رو کنترل میکردم...دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو...
–بچه ها بیاید...یادتونه از بابا براتون تعریف میکردم...ببینید...بابا اومده...بابایی برگشته خونه...
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمیدونست بچه دوم مون دختره...خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم...مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید...چرخیدم سمت مریم...
–مریم مامان...بابایی اومده...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم...چشم ها و لب هاش میلرزید...دیگه نمیتونستم اون صحنه رو ببینم...چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم...صورتم رو چرخوندم و بلند شدم...
–میرم برات شربت بیارم علی جان...
چند قدم دور نشده بودم...که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی...بغض علی هم شکست...محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه میکرد...
من پای در آشپزخانه...زینب توی بغل علی...و مریم غریبی کنان...شاد ترین لحظات اون سال هام...به سخت ترین شکل میگذشت...
بد ترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد...پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن...مادرش با اشتیاق و شتاب...علی گویان...دوید داخل...تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت...علی من، پیر شده بود...
روز های التهاب بود...ارتش از هم پاشیده بود...قرار بود امام برگرده...هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن...اون یه افسر شاه دوست بود...و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت...حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم...
#ادامه_دارد ...
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
°♤ @shamimzohor ♤°
فرشته های گل بفرمایید این هم پارت چهارده و پانزده
تقدیم به نگاه زیبا تون 😉🌻
نظر یادتون نره😇🌱
پی دی اف فصل دوم شرت خونیم رو بزار قول شرف میدم برات ۵۰ عضو بیارم
__________________________________
اگه پیدا کردم چشم😉
عالیه توروخدا پارت بدید جون من
__________________________________
سعی میکنم از این به بعد زود تر پارت ها رو بزارم
شب دو تا پارت میفرستم 🦋
و لطفا قسم ندین🙏🙏
واقعا نظر میزارید خیلی خوشحال میشم 🙏🙏 خیلی خوبه که راضی هستید از رمان اگه بد بود و..... حتما توی نظر های رمان بگین
تشکر فراوان 🙏🙏