#عاشقانه_های_شهدا...❤️
همسر شهیداحمدجلالی نسب
حاج احمد روز خواستگاری و در پاسخ به شرط من برای ماندن در شهر قم گفته بود که علاقه مند است در سپاه پاسدارن خدمت کند و ممکن این این علاقه شرط ازدواج مرا کمی تحت تاثیر قرار دهد. در حقیقت می خواهم بگویم ایشان برای لباس پاسداری حرمت و احترام ویژه ای قائل بود و معتقد بود این لباس را نباید بدون وضو پوشید و حتی از من می خواست بدون وضو لباس سبز سپاه را نشویم.شاید بزرگترین ویژگی اخلاقی و روحی که از احمد سراغ دارم احترام و خدمت به پدر و مادر باشد او همچنین عاشق خانواده و نوه هایمان بود.
یکی از نوه هایمان روز ولادت حضرت زینب (س) به دنیا آمده بود و ایشان همان روز برای همه فامیل پیامی فرستاد که «سلام تولد حضرت زینب(س) بر شما مبارک، من زینب هستم نوه حاج احمد».
آخرین اعزام حاج احمد با جشن عقد یکی از فرزندانمان همزمان شده بود؛ دهم ربیع الاول بود که پسرمان خطبه عقدشان را در حرم حضرت معصومه (س) خواندند؛ ما تلفنی با حاج احمد در تماس بودیم، همرزمانشان تعریف کردند که ایشان بسیار از این موضوع خوشحال بود و دائما به من اصرار میکرد تا خریدهای عروسی را انجام دهیم شاید دیگر فرصتی نباشد. چند ساعت بعد از عقد پسرمان ایشان در درگیری با تکفیری ها به شهادت می رسد.
💐 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🌷شهیدچی
جایی برای رفاقت با بهترین ها،
با ما همراه شوید👇
ایتا | تلگرام | اینستا | روبیکا | یوتیوب
11.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عاشقانه_های_شهدا...❤️
به روایت همسرشهید مهدی ایمانی
مهدی و خانوادهشان بر رعایت حجاب و حریم بین نامحرم بسیار مقید بودند؛ همیشه در مهمانیها محل میزبانی از آقایان و بانوان جدا بود. همسرم بسیار غیرتی و در موضوع حجاب حساس بود و از من میخواست که در رعایت این موضوع توجه زیادی داشته باشم و من نیز تلاش میکردم تا رضایت آقا مهدی را جلب کنم.
مرد دلخواه من، مرد سادهدل، بیآلایش و اهل نماز و معنویت بود که آقا مهدی نیز همینگونه بود زلال و بیغل و غش.
اما با وجود سه بچه و سن کم آنها، رفتنش برای من سخت بود. من بدون همسرم هیچجا نمیرفتم. وقتی از من و علی میخواست برای شهادتش دعا کنیم. میگفتم مهدی فکر فاطمه باش. خیلی عاطفی است و به تو وابسته است. میگفت خدا کمک میکند. رفتنش برایم سخت بود، اما دیدن بیقراریها و گریههایش هم سخت بود. برای او هم سخت بود که سوریه را رها کند و پیش ما بماند.انگار داشت کوک دلم را ساز میکرد برای نبودنش و من دست و پا یم زدم از این آینده دلهره آور دور شوم
پاسپورتش همیشه در جیبش بود و هروله رفتن داشت و هر روز به ضریح حضرت معصومه میمالید تا اجازه رفتن بگیرد.
فاطمه خیلی به پدرش وابسته شده بود. مدام منتظر بود. قرار هم بود که ما و خواهرم برویم سوریه و با مهدی برگردیم، اما دقیقاً سه سال فاطمه که تمام شد، پدرش هم شهید شد.
💐 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🌷شهیدچی
جایی برای رفاقت با بهترین ها،
با ما همراه شوید👇
ایتا | تلگرام | اینستا | روبیکا | یوتیوب