eitaa logo
شیخ شوخ 😅✌️
6.9هزار دنبال‌کننده
893 عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
♨️دین رو طنزآلود یادبگیر 😉 ارتباط با مدیر کانال: @mahdiizadi ___ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2705457589C0e3c2bb274 ____________ تبادل کانال های +7K _________
مشاهده در ایتا
دانلود
1.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زائره بنتککککک😅 اومدن موکب استراحت دخترشونو یادشون رفته ببرن😅😂 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋🏴 👉👉 @Sheikh_Shookh 👈
🔹 بریم نجف... از دیشب با طلبه ی دیگری که در گروه فرهنگی موکب خادم است قرار گذاشتیم که با هم بریم نجف و یه دل سیر دم ایون طلا بشینیم...😊 نماز را که خواندیم آمدیم دم موکب، دلم هوس موتور سه چرخ ها کرده، ولی راننده جوان با جمله ( نه آقا نجف با ماشین برو) مرا به مبارزه با هوس ها دعوت میکند😅 ونِ درب و داغانی ست ولی برای راه یک ساعته آنهم این ساعت صبح خیلی بد نیست، راننده میگوید دو نفر جا دارم بپر بالا در حال پریدن بالا هستیم که یکی از مسافران میگوید نه حاجی این دوتا صندلی برا رفیقمه... تیر دوم هم به سنگ میخورد! جلوتر یک ون شبیه به همین قبلی 4 نفر جای خالی دارد، سه دینار میگیرد سوار میشویم و منتظر دو مسافر دیگر... بعد از چند دقیقه دو مسافر خانم سر میرسند راننده به یکی از مسافرین که آذری است میگوید برو عقب خانم ها جلو سوار شوند! مردِ آذری ناراحت میشود و پیاده میشود🤦‍♂ حالا خودش تنهایی ناراحت میشد اشکال نداشت😅 6 نفر دیگر هم همراه دارد... حالا دیگر ون به 7 مسافر تازه نفس نیاز دارد! مردِ آذری ون دیگری با 3.5 دینار پیدا کرده، به ما هم بفرمایی میزند... آنجا 3 نفر مسافر میخواهد و با ما فقط یکی. ون دوم را هم میپیچانیم و خود را در ون سوم میچپانیم! این یکی زود حرکت میکند و مدام به هر کس میرسد فریاد میزند: آغا خانم واحد نجف... همین که در این شلوغی و هیاهو راه افتادیم خدارا شکر میکنیم، اما این راننده تا یک مسافر پیدا نکند ول کن ماجرا نیست! واحد نجف واحد نجف به ون دیگری میرسیم او هم سرنوشتی مثل ما دارد واحد بصره واحد بصره! شیشه را باز میکنم، فکر کردی فقط خودت واحد میخوای؟ ما هم واحد نجف واحد نجف! مسافران کمی یخشان آب میشود و میزنند زیر خنده😊 ون بعدی مسافری ایرانی دارد... در حالی که دارد قوطی آب معدنی اش را از شیشه بیرون میاندازد نگاهی به من می کند و میگوید خوشکلا میرن نجف، شما کجا میرید؟ میگویم لابد خوشکلیم دیگر! میگوید پس مواظب خوشکلی هایت باش حاجی😅 مسافران ون یخشان بیشتر از قبل آب میشود... راننده ما همچنان تلاش میکند تا جای خالی را با مسافر مناسب پر کند! و همزمان به دنبال پمپ گاز است... صرفه جویی و استفاده بهینه را خوب بلد است😊 پمپ اول گاز ندارد پمپ دوم ولی چرا! پیاده میشویم مسئول پمپ گاز دقیق میرود سراغ همان مرد آذری.... -حاجی زُرتَ؟ زُرتَ؟ - مرد آذری دوباره ناراحت میشود میگوید برو بابا😅 همه میزنیم زیر خنده اما غیر از من و رفیق طلبه ام کسی معنی جمله را نفهمیده، همه به خاطر این خنده کردند چون فکر کردند زُرتَ معنی دیگری دارد😅 سوار که میشویم مرد آذر با لهجه میگوید حاجی دیدی چی گفت بهم؟ مرتیکه خودت زر میزنی!😅😂 دوباره همه میزنند زیر خنده... میگویم حاجی زُرتَ یعنی رفتی زیارت؟ بقیه مسافران که حالا فهمیده اند قضیه چه بوده دوباره میزنند زیر خنده😅 فکر کنم کلا خنده را دوست دارند... نزدیک نجفیم السلام علیک یا امیرالمومنین... 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋🏴 👉👉 @Sheikh_Shookh 👈
راننده ماشین را نزدیک مسجد حنانه نگه میدارد کرایه ها را میگیرد و مَعَ السلامتی میگوید مرد آذری با همان لهجه میگوید حاجی ولی من هنوز فکر میکنم بهم فحش دادا! قضیه را کامل برایش باز میکنم از ریشه فعل زیارت که ز و ر سه حرف اصلی آن است تا تبدیلش به فعل 😅 خداحافظی گرمی میکنیم و به سمت حرم راه می افتیم... -اینجا موکب فاطمه الزهرا تهران است! موکب بزرگ و پر امکاناتی دارند ولی چون پذیرایی دیده نمیشود از آن عبور میکنیم ☺️ ساعت 7:30 صبح است و آدم گرسنه موکب بدون صبحانه را هر چقدر هم خوب باشد، خوب نمیداند😅 کمی بالاتر تخم مرغ آب پز و کره میدهند... ترکیب سمی!😅 شاید برای عبور راحت ترِ تخم مرغ از گلوها کنارش کره گذاشته اند... به اولین بازرسی نزدیک می شویم، جمعیت فشرده وارد کانکس بازرسی میشود، حسین (طلبه همراهم) میگوید حالا تو این شلوغی کاش خوب بازرسی میکردن حداقل، یه دست میکشن به بدن و رد میشن... از گیت عبور میکنیم کسی نیست! میگویم ناشکری کردی همین دست را هم نکشیدن😅 وارد خیابان امام صادق میشویم ایستگاه بازرسی دوم در پیش است... اینجا امنیت یک مرحله مهمتر است و فقط دستی به لباسمان میکشند که کمربند انتحاری نداشته باشیم،ایمان می آورم اینجا را خود امیرالمومنین حفظ کرده😅 دیواره های حرم نمایان میشود به نزدیکی های حرم که میرسی قلبت کم کم به تپش میافتد و در همان شدت تپش آرامِ آرام میشود دوگانه ی عجیبی است انگار به آغوش پدر باز میگردی... ادب حضور حکم میکند قبل از ورود به حریمِ امیر طاهر شوی که لا یمسه الا المطهرون در وضوخانه جوانی عراقی میپرسد وِر آر یو فرام؟ میگویم اَنتَ عراقی! کَلِّم عربی😊 میخندد میگوید فکر کردم بلد نیستی! روی سر ما جا داری ایرانی❤️ عربیم را به رخش میکشانم... انتَ فی گلبی ❤️😅 از دیدار سه سال قبلش با آیت الله سیستانی می گوید و هدیه تبرکی را از کیفش در میاورد و به من نشان می دهد... میگویم طلبه هستی؟ کارات شبیه آخونداس😅 دانشجوی پزشکی است... و یه بچه بسیجیِ عراقی! وقت رفتن است با دکتر خداحافظی میکنم میگوید ان شالله دیدار آیت الله سیستانی نصیبت شود، ان شالله میگویم به سمت حرم رهسپار میشوم... پس از عبور از خان سومِ ایستگاه های بازرسی نوای ایوان نجف عجب صفایی داردِ بچه های انصار ولایتِ یزد که یک گوشه از صحن نشسته اند و حاج محسن محمدی پناه برایشان میخواند عجین میشود با عطر حرم و نوازش باد سردِ کولرگازی های حرم. بوی بهشت می وَزَد... دم درِ ورودی پیرمردی میگوید حاج آقا اگر تو گوشیت زیارت نامه و اذن دخول داری بلند بخوان تا من هم همراهت بخوانم! آنقدر محو ضریح شده بودم که یادم نبود! مردِحسابی وارد حرم آقا شدی بی اجازه؟! گوشیِ سفید باتری خرابم را در میاورم مفاتیح را باز میکنم.... أاَدخل یا امیرالمومنین؟ پرده اشک مانع دیدن ادامه متن میشود، شنیده بودم آیت الله بهجت فرموده بودند دم در حرم اذن دخول بخوانید اگر اشکتان سرازیر شد بدانید اجازه داده اند! از شوق اجازه دادنِ آقا وارد زیارتنامه میشوم.... السلام علیک یا امیرالمومنین یا ابالحسن و الحسین... نور میپاشد و در هیاهوی زائران گم میشوم... 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋🏴 👉👉 @Sheikh_Shookh 👈
ساعت 11 آفتاب داغ نجف مغزهارا نیم پز میکند به حسین میگویم از درب انتهایی صحن حضرت زهرا سلام الله علیها وارد حرم شویم، میگوید احساس میکنم راهمان دور میشود! ولی بیشتر روی حرفش اصرار نمیکند... بعد از چند دقیقه ای پیاده روی و نفوذآفتاب به اعماق وجودم حالا من هم گمان میکنم راه دور تر شده😅 پشت سرمان یک موتور سه چرخ از همان ها که هوسمان شده بود با آنها به نجف بیاییم ترمزی میکشد و بلند میگوید حاااااج آقا کجااایی؟! میخواهم بگویم زهر ماااار و حااااج آقا که میگوید میخواهم تا حرم برسانمتان! مسئول تامین آب شرب موکب کرمانی هاست... برای اینکه نباید تعارف مومن را رد کرد با سرعت هرچه تمام تر میپریم بالای موتورش البته خستگی و دوری راه هم بی تاثیر نبود... میگوید حاجی تک چرخ بزنم؟ به گمان اینکه شوخی میکند میگویم بزن که خیلی حال میده! خوشم می آید که حرف روحانی ها را زمین نمی زند، خدا را شکر به خاطر حفظ محموله آبی که به همراه دارد هم شده در همان زاویه های ابتدایی تک چرخ منصرف میشود! جلوی ورودی حرم میزند روی ترمز و میگوید بفرمایید این هم حرم. تشکری میکنیم و با خداحافظی از او سلام میدهیم به امیرالمومنین . از اینجا از ته صحن حضرت زهرا گنبد و گلدسته ها نمای زیبایی دارد که آدم میخواهد ساعت ها نگاهش کند و خسته نشود😍 وارد رواق امام حسن مجتبی میشویم پس از عبور از انبوه زائرانی که کنار هم دراز کشیده اند به طبقه دوم میرسیم آنجا هم وضعیت همین است... به ناچار برمیگردیم سمت ایوان طلا تا از شر گرما فرار کنیم! دم ایوان طلا که میرسیم حسین طاقت نمی آورد میخواهد بپیچاند،میگوید میروم صرافی ساعت 12و نیم وعده میگویم بیا جای نشستن پیدا میشود ولی میرود میچرخم که سلام بدهم سمت حرم که دری کوچک با تابلوی مسجد جامع چشمک می زند... میروم ببینم چه خبر است؟ اوه مای گاد دستم باران دهانم باران چشمم باران... تا حالا کجا بودی تو ای مسجدِعزیز؟ باد خنک کولر گازی میپیچد در تمام وجودم ... حسین جایت خالیست! 40 دقیقه ای تا نماز مانده، مسجد خنک و خلوت و دنج یه گوشه دنج ترش را انتخاب میکنم و میروم به راند دوم خواب نه به خاطر هوای نفس به خاطر ثواب خواب قیلوله!😊 چشم که باز میکنم آدم ها کیپ تا کیپ نشسته اند انگار جای دنج ما لو رفته😅 حسی شبیه به بچگی ها پیدا میکنم که وسط هال خواب بودم و چشم که باز میکردم 400 نفر دور و برم در حال چای خوردن و احوال پرسی بودند😁 نماز نزدیک است و خداراشکر مسجد یک وضوخانه دارد... نماز ظهر و عصر را یکجا و ترکیبی با نماز کامل امام جماعت میزنم بر روحم و میروم به سمت محل قرار... حسین آرام و خسته و گرسنه یک گوشه نشسته طوری که دلم نیاید از جای دنج مسجد برایش تعریف کنم😅 ولی حیف است! میگویم و با حسرتی عمیق خاطره را گوش میدهد ... پلاستیک نان خشکِ یزدی که صبح پیرمرد موکب اشکذری ها برایم پر کرده بود و به حساب اینکه تهرانی هستم حسابی از فواید آن تعریف کرده بود را از جیب جادویی لباس روحانیت بیرون میکشم... باباها راست میگویند بچه اگر گرسنه باشد نان خالی هم میخورد. حالا حسین است و کیسه ای از نان خشک ! کمی که جان میگیرد حالا میگوید حاجی کجا بِرِم؟ چیشی بخورِم؟ میگویم شنیده ام مدرسه علمیه آیت الله حکیم اسکان دارند برای طلاب، بلدی کجاست؟ بلد است... دوباره سلامی میدهیم و به سمت مدرسه قدم برمیداریم.... 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋🏴 👉👉 @Sheikh_Shookh 👈
طلبه ها کیپ تا کیپ هم خیاری خوابیده اند جای خالی پیدا میکنیم و با وجود خودمان پُرَش میکنیم. باز مثل همیشه مثل عجل معلق بالای سرم میگوید حاجی حاجی چشمانم را به سختی باز میکنم ساعت را میپرسم؟ میگوید 4 است و من گرسنه پاشو برویم و غذایی پیدا کنیم و برگردیم کربلا... قبل از خروج یادش می آید از پشت بام این مدرسه به حرم امیرالمومنین ویویی ابدی و اعجاب انگیز دارد به سرعت پله ها را بالا میرویم ساختمان 4 طبقه است پشت بام اما رویایی تر از آن است که فکر میکردم... همین یک نگاه میرزد به همه نگاه های دنیا! السلام علیک یا امیرالمومنین اشک ها میکوبند پشت دیواره ی چشمم میگویم زیارت وداع را هم بخوان کتابچه زیارتنامه اش را از جیبش بیرون می آورد ... لا تجعل آخر العهد منی لزیارتکم... از پله ها که پایین میرویم پنجره طبقه چهارم هم روبرو گنبد است حسین سلام میدهد میگویم دیدی آقا چقدر زود حاجتت را دادند آن زیارت آخرین زیارت عمرت نشد😅❤️ میرویم سمت شارع امام صادق علیه السلام مرغ میدهند با نوشابه کریستال! .... 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋🏴 👉👉 @Sheikh_Shookh 👈
صف طولانی است ولی سرعت خوبی دارد مثل اینترنت همراهِ اول توی عراق وسط صف یکی می‌آید خودش را جا می‌دهد از پشت سر هووو ای حواله اش میکنند به او میگویم حاجی صفه ها! میگوید حاجی گرمه گرممم میگویم بقیه هم گرمشان است و جهنم گرمتر است😅 قل نارُ اَشدُ حَراً.... زیاد اهل شنیدنِ نصیحت نیست به مسئول غذا هم که میرسد دو تا ظرف غذا و نوشابه طلب می‌کند! اینجا نوشابه درجه ی بالایی از عرفان دارد😁 یکی بیشتر به او نمیدهند... غذا را می‌گیریم بسم الله الرحمن الرحیم به حسین میگویم چرا نوشابه ات را نمی‌خوری ؟ میگوید نوشته تحت لیسانس کوکا کولا! نگاه میکنم نوشته مع شراکه کوکاکولا میگویم حالا که این بنده‌خداها نوشابه ها را خریده اند پولش هم رفته تو جیب هر کسی بوده 😅🤦‍♂ ولی او چون نوشابه را هنوز باز نکرده، نوشابه را پس میدهد و شربت لیمو عمانی به دست برمیگردد... جوانی کربلا کربلا می گوید و دنبال مسافر است، سواری دارد مع التبرید! فقط ۱۰ دینار یادِ کانالهای ایتایی می افتم با احترام فقط و فقط ده دینار😊 با ده دینار میشود رفت تا مهران! میرویم سراغ گزینه بعدی راننده مینی بوس است حاجی ۳ دینار فقط! یا الله حَرِّک میرسیم به مینی بوس فقط ما را کم داشتند و مدتی است در گرما معطل مانده اند با ورود ما دو نفر مینی‌بوس حرکت میکند. به مسافرین میگویم تا الان از دیدن یک روحانی اینقدر خوشحال شده بودید؟!😅 جوانی تهرانی میگوید حاج آقا خوش آمدید ان شالله بعد از سخنرانی مداحی هم داریم... خانواده ای که فکر میکنم مشهدی هستند در ردیف‌ جلویی ما نشسته اند با عبور از قبرستان وادی السلام شروع می‌کنند به نشان دادن قبور مختلف وقدیمی به یکدیگر... پدر خانواده میگوید ما با عراقی ها دشمن بودیم حالا ببین این سیاست کثیف چطور باعث شده دوباره با هم رفیق شویم!!😳 مادر خانواده میگوید این رفاقت به خاطر سیاست نیست، مسلمان ها باید با هم متحد باشند و ما هم اگر با هم دشمنی داشتیم همین زیارت ها را هم نمی‌توانستیم داشته باشیم! در دلم میگویم احسنت لایک به تحلیل خوب مادر، پدر هنوز باید کمی درس سیاست از مادر یاد بگیرد😊 مادربزرگشان هم همراهشان است و معلوم است میخواسته پیاده به سمت کربلا برود، چون به هر بهانه ای به جمعیت زائران اشاره میکند و میگوید مهناز ببین جواد ببین... ببین بستنی میدن اه نگاه اینجا رو مشک حضرت عباس درست کردن این چقدر قشنگه سایه بون هم زدن خیلی گرم نیست مادربزرگ یکی یکی کوچکترین اتفاقاتی که حدس می‌زند انگیزه ای شود برای پیاده شدن فرزند و نوه هایش را به طرز زیبایی روایت میکند😊 ستون ۴۶۲ یکی از جوانان سبزواری که صندلی جلو نشسته اند حالت تحول😊 پیدا میکند ماشین میزند کنار، همه شاد و خوشحال از این اتفاق از مینی بوس پایین می آیند و میروند سمت موکب ها یکی آب میآورد یکی چای میخورد یکی سیگارش را روشن میکند گاهی وقت ها به یک نفر سختی میرسد اما از همان سختی خیلی ها از سختی های دیگر رها میشوند و به آرزوهایشان میرسند😅✋ خانواده مشهدی هم سه دینارشان را میدهند و کوله به دوش از مینی بوس پیاده می‌شوند حالا دیگر واقعا آن حالت جوانِ سبزواری حالت تهوع نبود، حالت تحول بود 😅 مینی بوس متحول شد! هم همه نفسی تازه کردند هم مادربزرگ توانست خانواده را ببرد سمت مشایه و هم جا باز شد و من رفتم کنار کولر😂 تا ستون ۱۰۰۰ که خانم مشهدی دیگری پیاده می‌شود تا به کاروان شان برسد همه در حالت سکوت قرار گرفته اند از آنجا به بعد دوباره صحبت ها شروع می‌شود یکی از اعضای گروه جوانان تهرانی که ۵ نفرند می‌گوید حاجی مسئلةٌ مگر نمیگویم ازدواج خواهر و برادر حرام است؟ تا ته سوالش را میفهمم میگویم بله حرام است ولی هابیل و قابیل با خواهر خود ازدواج نکردند😅 کمی جا میخورد، فکر کردی ما آخوندا ذهن شما جوونا رو نمیتونیم بخونیم؟ بعد میگویم خدا دو فرشته در قالب و جسم انسان برایشان فرستاد و مامان همه ما بعد از حضرت حوا، فرشته خانم هستند😁 بحث داغ میشود از شبهات و سوالات میگویند و ته دلشان البته صاف است با اهل بیت 👌 میگوید حاجی همه این حرفها به کنار ولی آقایی که پرچمش ۱۴۰۰ سال بالاس یعنی کارش درسته✋ احسنتی میگویم و چون به ستون ۱۲۰۰ رسیده ایم به راننده میگوییم قِف کند تا پیاده شویم😊 با بچه های تهران و سبزوار خداحافظی میکنیم و وارد پیاده روی میشویم... الحمدی میگویم که توفیق شد کمی هم پیاده قدم برداریم به سمت حرم از زبان حسین می‌خوانم: قدم قدم با حاج آقا ایشالله داری میری سمت حرم... 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋🏴 👉👉 @Sheikh_Shookh 👈
به نظرم برترین عکس اربعین امسال السلام علیکِ یا رقیه بنت الحسین 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋🏴 👉👉 @Sheikh_Shookh 👈
شیخ شوخ 😅✌️
#روایت_اربعین #روز_سوم صف طولانی است ولی سرعت خوبی دارد مثل اینترنت همراهِ اول توی عراق وسط صف یکی
این روایت روز سوم خیلی طول کشید😅 ان شالله اینبار تموم بشه😁 👈 از مینی بوس پیاده میشویم اذان مغرب شده و چون هر دو با وضو هستیم میپریم در صف نماز جماعت بین دو نماز خانمی سوال میکند حاج آقا اشکال نداره صف زن و مرد کنار هم است؟ یکی از نمازگزاران مرد میگوید حاجی شما بیای اینور چون مَحرمی درست میشه ها! میگویم اگر کمی فاصله باشد اشکالی ندارد😊 نماز را می‌خوانیم و راه میفتیم در مسیر اینجا همه چیز هست همه چیز در کنارِ عشق و اصلا عشق همه چیز را اینجا آورده... بعضی جاها میبینی طرف می‌آید و به زور لیوان خالی فرو میکند در دستت، میگویی لیوان خالی میخواهم چکار که میبینی کمی جلوتر جمعیتی دور پارچ به دستی جمع شده اند و از ابداعات موکب داران عراقی استقبال میکنند! یکی از خوشمزه ترین این ابداعات عصیر موز است😁 موز و یخ و کمی پودر که نمیدانم چیست را توی مخلوط کن می‌ریزند و میدهند به ملت از این معجون خوشمزه طعم های مختلفی پیدا میشود هلو زردآلو طالبی موز و... دمشون گرم که به قولِ خودشان بَرِّد گَلبَنا یعنی قلبمونو خنک میکنن❤️ این مسیر را باید بروی تا بفهمی چه میگویم خدا رسمش این است که مزد ایمان را همان لحظه نمیدهد که اگر میداد چه کسی کافر میشد؟! اگر بعد از نماز سریعا دعا را مستجاب میکرد چه کسی تارک الصلاة میشد؟ خدا صبورها را دوست دارد جایی در قرآن میگوید کسانی که وارد بهشت میشوند دلیلش « جزاءً بما صَبَروا » است یعنی هر چه میخواهی باش دلیل بهشتی شدنت هر چه میخواهد باشد شهادت ، ایمان، تقوا، کمک به ایتام، احترام به والدین و... هرچه باشد خدا میگوید اینها به کنار اگر آمدی بهشت به خاطر این بود که صبور بودی! یعنی قبول کردی، صبر کردی که خدا ده ها سال بعد پاداشت را میدهد😊 اما یک چیز را خدا همان لحظه پاداش میدهد شاید آن چیز را هم گذاشته برای اینکه بفهمی با خدا بودن چه لذتی دارد! و آن حسیــــــــن است... در مسیرش که قدم برداری همان لحظه در اوج سختی و گرما و خستگی، از همین خستگی ها لذت میبری... و البته تا در این مسیر نیایی نمیفهمی چه میگویم! مطیعی میخواند: میاد خاطرات اربعین جلوی چشام من اون خستگی تو راهو میخوام... حدود ساعت ۲۲:۳۰ میرسیم به موکب الغدیر همانجا پهن میشویم روی تشک ها و بالاخره روز سوم تمام میشود✋ 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋🏴 👉👉 @Sheikh_Shookh 👈
روز چهارم دیگر تقریبا راه افتاده ایم که چکار کنیم... حسین نیم ساعت زودتر از اذان صبح مناجات پخش میکند و زائرینی که به خاطر نبود جا در خوابگاه در نمازخانه خوابیده اند یکی یکی با چشمان خواب آلود روانه‌ی وضوخانه می‌شوند... بعد از اذان با سرعت 2x دعای عهدی میخوانیم و بعد هم نماز صبح و به قول بچه ها راند دوم خواب😁 حدود ساعت 10 و نیم است که سیدِ مسئول تدارکات با ظرفی از فالوده یزدی وارد میشود و انگیزه ای میشود برا بیدارشدنمان! (البته روزهای قبل زود بیدار میشدیم امروز به خاطر خستگی پیاده روی بیشتر خوابیده ایم) فالوده را میزنیم و کم کم آماده می‌شویم برای نماز ظهر😅 بین نماز ظهرها یک احکام کوتاه گفته می‌شود معمولا.... برادران و خواهران گرامی با آب آبسرکن میشود وضو گرفت، ولی قبول نیست😅 حواستان باشد! بعد از نماز عصر صفِ ناهار کنار همان نمازخانه تشکیل می‌شود ولی امروز صف بیش از حد طولانی است! حدس میزدم 😊 پای نوشابه در میان است، اینجا نوشابه درجه بالایی از عرفان دارد😁 بعضی ها بیست دقیقه ای در صف مانده اند و برنج و مرغ را نمی‌خواهند و فقط نوشابه میگیرند... چند نفری هم ایستاده اند کنار پَخّاش( پخش کننده غذا😅) و اصرار که حاجی یه نوشابه بده بریم! حاضر است ده دقیقه بحث کند ولی بیست دقیقه در صف با احترام نماند🤦‍♂ بچه های روستای مان هم تازه رسیده اند کربلا و بعد از حدود یک سال دیدار تازه میکنیم میگوید حاجی شما نمیری تو صف؟ میگویم ما که صف نداریم غذا برامون میارن! به اتاقِ خادمان میروم، غذا را آورده اند و سید در حال پخش است... بعد از غذا به سمت حرم اباعبدالله حرکت میکنم روز آخریست که اینجا هستم، همیشه آخرین دیدارها هم دلچسب تر است و هم دلگیرتر ... دلچسب چون میدانی آخرین دیدار است و حسابی مینشینی روبروی ضریح و هِی حرف میزنی و هِی زیارت نامه میخوانی و هِی درددل میکنی و دلگیر چون میدانی شاید تا یکسال باید دوری را تحمل کنی... ۷-۸ سالی ست غیر از اربعین نیامده ام کربلا اما مطمئنم کربلا با همه‌ی کربلایی‌اش غیر از اربعین و دور از همه‌ی این شلوغی ها و برو بیاها و دسته های عزاداری دلگیر می‌شود ، پای مکتب امام حسین همیشه باید شلوغ باشد... بعد از زیارت می‌روم تا برای بچه ها سوغاتی بخرم... دخترم زنگ زده و گفته برایم آدامس بیاور😊 بچه باید همینقدر قانع و به فکر جیب پدر باشد😅 میگویم باشد حتما برایت آدامس خرسی می آورم! همانها که بابد برچسبش را برداری و خیس کنی و بچسبانی پشت دستت! البته چون فقط رنگ است و جرم ندارد فکر کنم وضو هم صحیح باشد... تتوی ما بچه پایین شهری ها همین آدامس خرسی ها بود... 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋🏴 👉👉 @Sheikh_Shookh 👈
‏قدر این گوشی لمسیا رو کسی میدونه که چله‌ی تابستون واسه اینکه صدای تق تق دکمه‌های گوشی وقت پیامک دادن بلند نشه، میرفته زیر پتو😁 قدر داشته هامونو بدونیم 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋🏴 👉👉 @Sheikh_Shookh 👈
😅 بدون شرح خدا یکی از ویژگیهای که برای همسر خوب در قرآن ذکر کرده این ویژگیه: وَ لا مُتَّخِذاتِ أَخْدانٍ یعنی ویژگی مهم همسر خوب اینه که رفیق پنهانی از جنس مخالف نداشته باشه! 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋🏴 👉👉 @Sheikh_Shookh 👈
شیخ شوخ 😅✌️
#روایت_اربعین #روز_چهارم روز چهارم دیگر تقریبا راه افتاده ایم که چکار کنیم... حسین نیم ساعت زودتر
امشب هر چه گشتیم سخنران در بین زائران پیدا نکردیم، شب های قبل اما بودند، حاج آقا جهانشاهی و قره چایی و زارع‌ و برادر محمدی پناه را از بین زائران پیدا کرده بودیم و گفته بودیم کمی زائران را به فیض برسانند اما امشب قرعه فال به نام منِ دیوانه زدند... بعد از نماز مغرب و عشاء بالای منبری که از مسجد سر کوچه آوردیم می‌روم البته اجازه اش را صاحب زمین همین موکب خودمان گرفته و مثل اینکه قضیه‌ی وقفش نیز طوری بوده که خارج کردنش از مسجد اشکالی ندارد... دیده ام حتی در یزدِ خودمان طرف پدرش فوت شده می‌آید پارچه مشکی از مسجد می‌برد! خب برادر اول ببین وقف مسجد نشده باشد، که بیشتر برا مُرده عذاب نخر! بسم اللهی میگویم قصه شادی ابلیس و شیاطین را پس از شهادت امام حسین علیه السلام میگویم داستان کاملش را بعدا حتما باید بگویم اما خلاصه اینکه شیطان بعد از شهادت آقا در عالم پرواز می‌کند و همه شیاطین عالم را به کربلا فرا میخواند بعد از جشنی بر پیکر مطهر امام حسین ابلیس به رفقایش میگوید بالاخره بعد از هزاران سال تلاش پیروز شده و حالا برای حفظ این پیروزی یک راه دارند و آن اینکه هر جا نام اباعبدالله و شهدا آمد در دل آدم ها شک بیاندازند... یادم می آید اینهایی که چندسالی قبل تلاش داشتند نام شهید را از کتاب دبستانی ها حذف کنند! دمشان گرم بعد از ۱۴۰۰ سال هنوز حرف اربابشان ابلیس را خوب گوش میدهند! بعد از سخنرانی کمی روضه می‌خوانم اینجا دلها آنقدر آماده است همین که السلام علیک را میگویی اشک ها سرازیر میشود... همین که از پاهای تاول زده و خسته میگویی دلها تا پاهای کوچک سه ساله‌ی اباعبدالله کشیده می‌شود.... صلی الله علیک یا ابا عبدالله خاموشی زده اند اما یکی دوتا از نوجوانان بافقی مثل اینکه خوابشان نمی‌آید و در تاریکی سوال پیچم میکنند، سوالات اعتقادی و دینی که ناگهان یکی از بزرگترهای موکب می‌گوید بچه مگه نمی‌بینی خاموشی زدن! یعنی برو بخواب دیگه 😅 ناچار بچه ها هم میروند بخوابند و من هم مشغول نوشتن روایت شوم که یکی از بچه ها از بیرون می‌آید و با اضطراب می‌گوید حاجی دعا کن زنده بمونه و به سمت درمانگاه میدود... 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋🏴 👉👉 @Sheikh_Shookh 👈