تو مدرسه کافیه سرتو بندازی پایین و فقط چند ثانیه به کفشای بچها دقت کنی،
اون وقت بیا با من از همرنگ جماعت شدن حرف بزن.
وقتی پاییز میاد یاد خش خش برگا و یاد بارون و بوی خاک خیس خورده می افتین؟
اوکی تو قطعا گلوی چرکی ۶ صبحی، فین فینای تموم نشدنی، چشمای قلوه ی خون، دستای پوست پوست شده، سر درد در حال انفجار واز خواب پریدن تو شب از احساس خفگی و تاحالا تجربه نکردی .
مسئله اینه که
منم خیلی دوست دارم با همه دوست باشم
ولی همه دوست ندارن با من دوست باشن
هدایت شده از چکآمهـ.
من شیفته ی خوشی های ساده ام؛
مثلِ هندزفریِ گره خورده، خریدنِ گلُ گیاه، گوش دادن به یه موسیقیِ خوب، مثلِ دراز کشیدن روی سرامیکِ یخ یا چمن، مثلِ دیدنِ رنگِ آسمون موقعِ طلوع یا غروب، مثلِ بوی شمال، مثلِ نقاشی کشیدن، هنر، مثلِ تماشای ماه، ترکیبِ شیرکاکائو با کیک، مثلِ دست زدن به شن های ساحل، مثلِ خوابِ بعد از استخرُ حموم، خیس شدن زیر بارون، استشمامِ خاکِ نم دار، اینکه بی مناسبت بهت هدیه ی کوچیکت بده، یا شاید خنکیِ اونور بالشت یا ترکیبِ پتو وُ کولر، مثلِ بوی گردنِ نوزاد یا شنیدنِ اسمِ خودت واسه اولین بار از زبونِ یه بچه کوچولو.
برایش دوران سختی بود.
دورانی که تلاش میکرد خودش را پر مشغله و دورش را شلوغ نشان بدهد.
از این همه اغراق های دروغین خسته بود.
از این که بخواهد هرروز خودش را جلوی این و آن کوچک کند که چی؟ که من هم آدم بزرگی هستم، خسته بود.
میخواست به چشم بیاید روی پاشنه پایش می ایستاد دریغ از این که بقیه یک سر و گردن از او بالاترند.
و حالا وسط یک جمع شلوغ، بدون اینکه کسی به او نگاه کند یا شاید به یاد بیاورد که عه و وای، فلانی که روزی بهترین دوستم بود...