جمله ای که بعد از هر موضوع ناراحت کننده ای به خودم میگم:
بیخیال بابا زندگی که به آخر نرسیده.
من واقعا میخواستم خوب باشم
هم حالم، هم اخلاقم، هم ظاهرم، هم رفتارم.
تمام تلاشم و هم کردم و میکنم
اما خب نمیدونم چرا ولی همیشه انگار یه چیزی کمه
هدایت شده از ساپورتِگُلدار
بیشتر مواقع نقطه ی کنجکاوی برام کور بوده و نشده مستقیم و با صراحت هر چه تمام تر شدت از کنجکاوی گسسته شدنو انتقال بدم، که شاید فضولی به حساب بیاد و طرف مقابل نخواد بگه
خیلی دیر فهمیدم نباید سر موضوع های بی اهمیت و پیش پا افتاده انقد دست و پا بزنم.
امروز برای اولین بار این من بودم که اهمیت ندادم و نادیده گرفتمت
از این بابت خوشحالم. خیلی خوشحالم
تلاش برای تبدیل شدن به یه آدم دوست داشتنی کار خیلی سختیه و همونطور که دوست دارم انجامش بدم،
به همون اندازه ام ازش متنفرم
خانومِ شرلی.
از اینکه دیگران منو یه آدم مغرور و نچسبِ گوشه گیر بدونن میترسم.
نکنه واقعا اینجور به نظر بیام؟؟